جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

سردار

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد, با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابر این او تعداد زیادی سرباز را مأمور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.

فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تأثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار , اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم , چه می کنی ؟ سردار پاسخ داد: ای فرمانروا , اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت درگذرم , آنگاه چه خواهی کرد؟ سردار گفت : آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تحت تاثیر قرار گرفت که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت :راستش را بخواهی به هیچ چیز توجه نکردم .
سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار خیره شده بود به او گفت : تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند !!!

کفش های طلائی

تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایائی که خریده بودم , در صف صندوق ایستاده بودم.
جلوی من دو بچه کوچک , پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند.
پسرک لباسی مندرس بر تن داشت, کفش هایش پاره بود و چند اسکناس را در دست هایش می فشرد.
لباس های دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت , وقتی به صندوق رسیدیم, دخترک آهسته کفش ها را روی پیشخوان گذاشت, چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد. صندوق دار قیمت کفش ها را گفت : 6 دلار.
پسرک پول هایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت.
بعد رو به خواهرش کرد و گفت : فکر می کنم باید کفش ها را سرجایش بگذاری ....
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت : نه ! نه ! پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟
پسرک جواب داد: گریه نکن , شاید فردا بتوانیم پول کفش ها را در بیاوریم. من که شاهد ماجرا بودم, به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوق دار دادم.
دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: متشکرم آقا .... متشکرم آقا ....
به طرفش خم شدم و پرسیدم : منظورت چی بود که گفتی : پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟
پسرک جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره !
دخترک ادامه داد: معلم دینی ما گفته که رنگ خیابان های بهشت طلائی رنگ است, به نظر شما اگر مامان با این کفش های طلائی تو خیابان های بهشت قدم بزنه, خوشگل نمی شه ؟
چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می کردم , گفتم : چرا عزیزم , حق با تو است. مطمئنم که مامان شما با این کفش ها تو بهشت خیلی قشنگ می شه!

هدیه

در شهری دور افتاده خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 سالشان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلائی رنگ مصرف کرده بود ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می آمد.
دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود.
صبح روز بعد دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت بابا این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود!
پدر با عصبانیت فریاد زد مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟
اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت پدر جان من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم.
چهره پدر از شرمندگی سرخ شد دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.

سالک!

پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت. سالکی را بدید که پیاده بود.

پیرمرد : ای مرد به کجا رهسپاری ؟

سالک : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می کنند.

پیر مرد : به خوب جایی می روی.

سالک : چرا ؟

پیر مرد : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند.

سالک : پس آنچه گویند راست باشد؟

پیر مرد : تا راست چه باشد.

سالک : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند.

پیر مرد : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟

سالک : نه.

پیر مرد : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟

سالک : ندانم.

پیر مرد : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم.

سالک : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم.

پیر مرد : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی.

سالک : برای رسیدن شتاب دارم.

پیر مرد : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد.

سالک : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟

پیر مرد : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند.

پیرمرد و سالک به باغ رسیدند و از دروازه باغ گذر کردند.

سالک : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند.

پیر مرد : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد، دختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد .سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان به قصد گزاردن نماز برخاست.

پیر مرد : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز رهسپاری .

سالک : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم.

پیر مرد : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن .

سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد.

پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی.

سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند.

پیر مرد : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد. سالک روزی دگر بماند.

پیر مرد : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت.

سالک : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است. ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش.

پیر مرد : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخردانه پاسخ گویم.

سالک : بر شنیدن بی تابم.

پیر مرد : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی.

سالک : هر چه باشد گردن نهم.

پیر مرد : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد.

سالک : این کار بسی دشوار باشد.

پیر مرد : اول بار که تو را دیدم این کار سهل می نمود.

سالک : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند و اگر نمی شدند من کار خویشتن را تمام کرده بودم.

پیر مرد : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای.

سالک : آری.

پیر مرد : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و بازگرد آنگاه دخترم از آن تو .

سالک : آن یک نفر را من برگزینم یا تو ؟

پیر مرد : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است.

سالک : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد؟

پیر مرد : تو برای هدایت خلقی می رفتی.

سالک : آن زمان رسم عاشقی نبود.

پیر مرد : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم چه دیده و چه شنیده ای ؟

سالک : همان کنم که تو گویی.

سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت.

مرد : این سوال را از کسی دیگر مپرس.

سالک : چرا ؟

مرد : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند.

سالک : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند.

مرد : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن

سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید.

پیر مرد : چه دیدی ؟

سالک : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت.

پیر مرد : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند نه آنگونه که خود خواهی.

یادم باشد...

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

یادم باشد که روز و روزگار خوش است

و تنها دل ما دل نیست

یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر 

 و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم

یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم

و بر سیاهی ها نور بپاشم

یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم

و از آسمان درسِ پـاک زیستن

یادم باشد سنگ خیلی تنهاست...

یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ...

                                                         نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان

یادم باشد زندگی را دوست دارم

یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت ...

       در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم زنده بودن پی ببرم

یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد

یادم باشد معجزه قاصدک ها را باور داشته باشم

یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود

یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم

یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم

یادم باشد از بچه ها می توان خیلی چیزها آموخت

یادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهم

یادم باشد زمان بهترین استاد است

یادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم

                                                            تا بعدا با مشت بر فرقم نکوبم

یادم باشد با کسی آنقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود

یادم باشد با کسی دشمنی نکنم  شاید روزی دوستم شود

یادم باشد قلب کسی را نشکنم

یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد

یادم باشد پل های پشت سرم را ویران نکنم

یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد

یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست

یادم باشد که آدم ها همه ارزشمند اند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند

یادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات

کوهنورد


کوهنوردی می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب و تاریکی بلندی های کوه را تماماٌ در برگرفت و مرد دیگر هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. اصلاٌ دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله پایش لیز خورد و از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان که سقوط می کرد ، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.

در آن لحظه فکر می کرد که چقدر مرگ به او نزدیک شده است.

ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق شده بود. در این لحظه فریاد کشید : " خدایا کمکم کن! "

ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده می شد ، جواب داد :

" از من چه می خواهی ؟ "

- خدایا نجاتم بده !

- واقعاٌ باور داری که من می توانم نجاتت بدهم؟

- البته که باور دارم.

- اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته شده ، پاره کن ...

 یک لحظه سکوت ... 

و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

گروه نجات می گویند، روز بعد یک کوهنورد یخ زده را پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود ...

او فقط یک متر از زمین فاصله داشت !!!

آتش نشان


مادر بیست و شش ساله به پسرش که بر اثر ابتلا به سرطان خون در حال مرگ بود خیره شد. او نیز همچون هر مادری این آرزو را در دل می پروراند که پسرش بزرگ شود و به رویاهای خود دست یابد.

اما اکنون چنین چیزی دیگر امکان نداشت . سرطان خون اجازه نمی داد تا این مهم صورت بگیرد ولی او هنوز هم می خواست که آرزوهای پسرش تحقق یابد.

 مادر دست پسرش را گرفت و پرسید: باپسی! آیا هیچ وقت فکر کرده ای که وقتی بزرگ شدی چکاره شوی؟

 باپسی پاسخ داد : من همیشه دوست داشتم وقتی که بزرگ شدم آتش نشان بشوم.

 مادر خندید و گفت: بگذار ببینم می توانم کاری کنم تا تو به آرزویت برسی؟!

 ساعاتی بعد در همان روز به آتش نشانی محل خود رفت و با افسر آتش نشان به نام باب که قلب بزرگی داشت ملاقات کرد.

 مادر آخرین آرزوی پسرش را برای باب شرح داد و پرسید که آیا امکان دارد بچه شش ساله اش سوار یکی از ماشین های آتش نشانی شود و دوری در آن اطراف بزند؟

 باب گفت: ما می توانیم کاری بهتر انجام دهیم، اگر شما بتوانید پسرتان را ساعت 7 صبح روز چهارشنبه حاضر کنید ما می توانیم او را به مدت یک روز آتش نشان افتخاری کنیم. پسرتان می تواند به ایستگاه آتش نشانی بیاید، با ما غذا بخورد و در همه ماموریت های آن روز شرکت کند. در ضمن اگر اندازه لباسش را به ما بدهید ما می توانیم یک دست یونیفرم آتش نشانی برایش آماده کنیم.

3 روز بعد افسر آتش نشان، باب به دنبال باپسی آمد و لباس های آتش نشانی را برایش آورد و او را از تخت بیمارستان به داخل ماشین آتش نشانی برد. باپسی پشت فرمان ماشین نشست و در برگشت به ایستگاه در چرخاندن فرمان ماشین به باب کمک کرد. در حقیقت باپسی در عرش سیر می کرد.

از قضا در آن روز سه مورد آتش سوزی اعلام گردید و باپسی در هر سه عملیات شرکت داشت. او به سه ماشین مختلف و حتی ماشین رئیس اداره آتش نشانی سوار شد. همچنین از او برای اخبار محلی فیلم ویدئویی گرفتند تا در تلویزیون پخش شود.

باپسی با رسیدن به رویاهایش و برخوردار شدن از توجه و محبت فراوان سه ماه بیشتر از آنچه پزشکان تصور می کردند زنده ماند.

اما بالاخره شبی همه علایم حیاتی باپسی یک به یک رو به نابودی رفت . از آنجا که سر پرستار معتقد بود هیچ کس نباید در تنهایی بمیرد بلافاصله به اعضای خانواده اش خبر داد که به بیمارستان بیایند.

سپس به یاد روزی افتاد که باپسی آتش نشان افتخاری شده بود. از رئیس آتش نشانی هم درخواست کرد تا یک نفر آتش نشان را با یونیفرم مخصوص به بیمارستان بفرستد تا در هنگام مرگ باپسی در کنارش باشد. رئیس پاسخ داد ما می توانیم کار بهتری بکنیم.

ما 5 دقیقه دیگر آنجا خواهیم بود. فقط لطفا محبتی در حق ما بکنید و وقتی که صدای آژیر را شنیدید و دیدید چراغ های ماشین آتش نشانی خاموش و روشن می شود در بلندگو اعلام کنید که آتشی وجود ندارد و اعضا گروه آتش نشانی می آیند تا یکی از افراد خود را یک بار دیگر ببینند. همچنین لطفا در صورت امکان پنجره اتاق او را باز بگذارید. متشکرم.

در حدود 5 دقیقه بعد یک ماشین آتش خاموش کن و یک کامیون نردبان دار به بیمارستان رسیدند.

کامیون نردبانش را تا طبقه سوم که پنجره اش باز بود بالا کشید و 16 نفر از اعضای تیم آتش نشانی از نردبان بالا رفتند و وارد اتاق باپسی شدند. آنان او را در آغوش گرفتند و به او گفتند که چقدر دوستش دارند.

باپسی در آخرین دم به چهره رئیس آتش نشانی نگاه کرد و پرسید : رئیس!  آیا واقعا من یک آتش نشان هستم؟ رئیس گفت: بله، تو واقعا یک آتش نشان هستی.

باپسی پس از آن کلمات لبخندی زد و برای آخرین بار چشمان خود را فرو بست.

امینه

جوانی مسلمان در دهکده خود آسوده می‌زیست. اندامی موزون و چهره‌ای زیبا داشت و نامش ارسلان بود. از خردسالی پرهیزگار و پارسا بود.

یک روز فرشته‌ای از آسمان به نزد او آمد و به او گفت: اخلاص تو شایسته پاداش بزرگی است. من آمده‌ام تا به تو مژده دهم که به زودی امام شهر و سرور مؤمنین خواهی شد، به شرط آنکه با من پیمان بندی که همه عمر با زنان سر و کاری نداشته باشی و جز از دور بدیشان منگری.

جوان، غافلانه این پیمان را گردن نهاد و آنقدر سرمست مقام شد که به بی‌احتیاطی خود توجه نکرد. روزگار گذشت و او آنقدر محترم و بزرگ شد که در خیالش نمی گنجید.

اما همین که سالی بگذشت، ارسلان پی برد که این همه افتخار و آسایش، بی اندکی عشق به کار نمی‌آید. هر روز صبح، با شوری فراوان و دلی غمگین، از پیمان خود یاد می کرد و در دل می گفت که در این سودا مغبون شده است. بالاخره یک روز امینه زیبا را دید که چشمانی دلفریب و عارضی گلگون داشت. دل در بند مهر او بست و گفت: خداحافظ ای زندگانی با شکوه و جلال! من به دهکده خود باز می گردم، زیرا دیگر از مال دنیا بجز امینه زیبا چیزی نمی‌خواهم.

فرشته بار دیگر به نزد او آمد و از سست طبعی ملامتش کرد. اما عاشق وارسته بدو گفت: "نظری به معشوقه من بیفکن تا ببینی که چطور مرا در سودای خود مغبون کرده بودی. سود خود را از این سودا برگیر و مرا بحال خود گذار، زیرا من هر چه را بجز امینه هست به تو می‌بخشم. حتی به بهشت هم بی امینه نمی روم".

مترسک

یک روز سرد زمستون بود . پارچه فاستونی گرون قیمتی را به خانه آورد. رو به مادر کرد و گفت :

یک خبر خوش .  بالاخره پست ریاست را به چنگ آوردم. دیگه در شأن من نیست که با این پالتو برم سرکار.  فردا این پارچه را می بری پیش اوستا خیاط ، خودش میدونه چیکار کنه.
روزی که پالتوش را جلوی آینه قدی بر تن کرد و مشغول برانداز خودش شد ، چنان ابرویی بالا کشید که از ابهتش آینه ترک خورد . پالتوئی زیبا با جیب های بزرگ و دگمه‌های سیاه و براق .

سال ها گذشت پدر خانه نشین شد و پالتو در صندوقی جا خوش کرد. پدر راهی دیار باقی شد و پالتو اسیر دست بید. چند سال بعد وقتی به شمال برمی گشتم، متوجه مترسکی در شالیزار شدم ، چنان با غرور و ابهت در وسط شالیزار ایستاده بود که انگار حاکم است. مترسک پالتوئی با پارچه فاستونی ، جیب های بزرگ و دگمه های سیاه و براق بر تن داشت.

توپ

در مغازه را گشود. مثل هر روز,اول چند جعبه خالی بیرون آورد و در پیاده رو گذاشت,بعد جعبه های دیگر را از میوه پر کرد و با کمی شیب روی آنها قرار داد,به داخل مغازه رفت,ناگهان نگاهش به بیرون افتاد و متوجه پسرکى شد که دستش در یکی از جعبه ها بود و چیزی برمی داشت.

همین که خواست به سراغش برود پسرک شروع به دویدن کرد.. بلوزی پاره و کثیف به تن داشت, شلوار کوتاهش به تنش چسبیده بود و با پاهای سیاه و لاغرش به سرعت می دوید تا به آن طرف خیابان برود. میوه فروش هم به دنبالش بود.......
ناگهان صدای گوشخراش ترمز ماشینی بلند شد و پسرک چند متر آن طرف تر به زمین افتاد و بهت زده به میوه فروش خیره شد.
انگشتانش از هم باز شد و توپ ماهوتی کوچکی در خیابان به حرکت در آمد.....

 

نامــه

هر روز به پستخانه می رفتم. آنجا همه مرا می شناختند و می دانستند که منتظر نامه تو هستم به همین خاطر بود هر وقت چشمشان به من می افتاد دست از کار می کشیدند و اظهار تاسف می کردند که هنوز نامه ات نرسیده است.

رفته رفته اتفاقی که نباید می افتاد،افتاد تو در پستخانه مشهور شدی.حالا دیگر ماه هاست به پستخانه نمی روم چرا که پستچی ها ندیده عاشقت شده اند و مطمئنم اگر نامه ای هم بفرستی به دست من نمی رسد.

آنها هر روز به خانه من می آیند و از شکل و شمایل تو می پرسند و اصرار می کنند برایشان از تو بگویم. دوست دارند هر روز چیز تازه ای از تو بدانند اما...

ملاقات با خدا

پسر بچه ای می خواست خدا را ببیند . او تصور می کرد خدا در دور دست ها زندگی می کند و بنابر این سفری دراز را پیش رو دارد به همین خاطر چمدانش را بست و راهی سفر شد .

در راه پیرزنی را دید که در پارک نشسته بود و به کبوتر ها نگاه می کرد . پسر بچه کنار او نشست و چمدانش را باز کرد . از داخل آن نوشابه ای بیرون آورد و خواست آن را بنوشد ، اما متوجه شد که پیرزن نگاهش می کند . برای همین نوشابه خود را به او تعارف کرد .

پیرزن با سپاس گذاری فراوان پذیرفت و به پسر بچه لبخند زد .

لبخندش به قدری زیبا بود که پسر بچه تصمیم گرفت دوباره آنرا ببیند ! بنابر این کیک خود را هم به پیر زن داد . بار دیگر لبخند بر روی لبان پیرزن نقش بست . پسر بچه شادمان شد . آن دو تمام عصر را آنجا نشستند ، خوردند و خندیدند . اما هرگز کلمه ای نگفتند . هوا که تاریک شد پسر بچه تازه فهمید که چقدر خسته است . بنابر این تصمیم گرفت که به خانه برود ، اما چند قدم بیشتر دور نشده بود که برگشت و پیرزن را بغل کرد . پیرزن نیز چنان لبخندی زد که پسربچه تا به حال در تمام عمرش ندیده بود .

پسر بچه که به خانه رسید ، مادرش از چهره شاد و خندان او متعجب شد .

برای همین پرسید : « چه چیزی تو را امروز اینقدر خوشحال کرده ؟ » پسر بچه پاسخ داد : « من با خدا غذا خوردم » اما پیش از آنکه مادرش چیزی بگوید ، ادامه داد: « میدانی چیه ! او زیباترین لبخندی را که در عمرم دیده بودم به من زد »

از آن سو پیرزن در حالی که سرشار از شادمانی بود به خانه اش بازگشت . پسرش از آرامش خاطر مادر متعجب شده بود و پرسید : « مادر ! چه چیزی تو را امروز اینقدر خوشحال کرده ؟ »

پیرزن پاسخ داد : « من با خدا غذا خوردم» اما پیش از آنکه پسرش چیزی بگوید ادامه داد :

« اما او جوانتر از آن بود که فکرش را می کردم »

رقیب

- می بینم داری چاقو تیز می کنی ارباب!
- تو رو سننه؟
- حالا چرا عدل اومدی جلو رو من داری این کارو می کنی؟
- تو چرا مثل برج زهر مار وایستادی اینجا و بر و بر منو نگاه می کنی؟
- اون چیه خریدی گذاشتی رو تاقچه؟
- بهش میگن ساعت... تا چشم و چار تو در آد.
- چه کاری برات می کنه؟
- وقت دقیقو بهم نشون میده. صب هام زنگ میزنه و سر وقت بیدارم می کنه.
- نمک نشناس ،این کارو که من چن سال آزگار برات کرده ام بی مزد و منت.
- داری گنده تر از اون دهن مسخره ت حرف می زنی . برو یه چکه آب بریز تو حلقت و جلدی برگرد اینجا ، خروس پیر لعنتی!

 

قباد آذرآیین

سخاوت

پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه ای چند است؟

پیشخدمت پاسخ داد : 50 سنت .

پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد . بعد پرسید : یک بستنی ساده چند است ؟

در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: 35 سنت

پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : لطفأ یک بستنی ساده

 پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.

پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت

وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، 2 سکه 5 سنتی و 5 سکه 1 سنتی برای انعام پیشخدمت گذاشته شده بود.

۲۰ دلار


مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟

- بله حتمآ. چه سئوالی؟

- بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی می کنی؟

- فقط می خواهم بدانم.

- اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم : 20 دلار

پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : می شود 10 دلار به من قرض بدهید ؟

مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی ‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک ‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سؤالاتی کند؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابی پسرم ؟

- نه پدر ، بیدارم.

- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ...

شام آخـــر

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.

سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.

نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.

گدا را که درست نمی‌فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند: دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: «من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!»

داوینچی با تعجب پرسید: «کی؟»

- سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!»

 

پائولو کوئیلو

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.

به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.

مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.

مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»

جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.

خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»

مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.

خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»

مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت:

«راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشقت را فراموش کنی»

 پائولو کوئیلو

پربهــا!

پسر کوچکی ، روزی هنگام راه رفتن در خیابان ، سکه ای یک سنتی پیدا کرد .او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد . این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد .

او در مدت زندگیش ، 296 سکه 1 سنتی ، 48 سکه 5 سنتی ، 19 سکه 10 سنتی ، 16 سکه 25 سنتی ، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت .

در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ها در حالی که از شکلی به شکلی دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد .

تحـــول!

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است : « کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!! »

جنگ و عشق


تابستان 1945 ، کوچه ای در برلین

دوازده زندانی ژنده پوش به فرماندهی یک سرباز روسی از خیابانی می گذرند ، احتمالأ از قرارگاهی دور می آیند و سرباز روس باید آن ها را به جایی برای کار یا به اصطلاح بیگاری ببرد . آن ها از آینده شان هیچ نمی دانند.

ناگهان زنی از خرابه ای بیرون می آید ، فریاد می کشد ، به طرف خیابان می دود و یکی از زندانیان را در آغوش می کشد .

دسته کوچک از حرکت باز می ماند و سرباز روس هم طبیعی است که در می یابد چه اتفاقی افتاده است . او به طرف زندانی می رود که حالا آن زن را که به هق هق افتاده در آغوش گرفته است . می پرسد :

«زنت ؟» ـ «بله »

بعد از زن می پرسد : « شوهرت ؟ » ـ «بله »

سپس با دست به آن ها اشاره می کند : « رفت ، دوید ، دوید ، رفت » . آن ها با ناباوری نگاهش می کنند و می گریزند .

سرباز روس با یازده زندانی دیگر به راهش ادامه می دهد ، تا چند صد متر بعد گریبان رهگذر بی گناهی را می گیرد و او را با مسلسل مجبور می کند وارد دسته بشود ، تا آن دوازده زندانی که حکومت از او می خواهد ، دوباره کامل شود.

ماکس فریش