جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

خدا را شکــــــر

خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم ، این یعنی که او زنده و سالم در کنار من خوابیده است .

خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرف ها شاکی است ، این یعنی که او در خانه است و در خیابان ها پرسه نمی زند.

خدا را شکر که مالیات می پردازم ، این یعنی که شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم.

خدا را شکر که باید ریخت و پاش های بعد از مهمانی را جمع کنم ، این یعنی که در میان دوستانم بوده ام.

خدا را شکر که لباس هایم کمی برایم تنگ شده اند ، این یعنی که غذای کافی برای خوردن دارم.

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم ، این یعنی که توان سخت کار کردن را دارم.

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم ، این یعنی که من خانه ای دارم.

خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم ، این یعنی که هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.

خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم ، این یعنی که من توانائی شنیدن دارم.

خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم ، این یعنی که من لباس برای پوشیدن دارم.

خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم ، این یعنی که من هنوز زنده ام.

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم ، این یعنی که بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند ، این یعنی که عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.

معجزه


آنت هشت ساله بود که از صحبت پدر مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادرش را بپردازد.

آنت شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد آنت با ناراحتی به اتاقش رفت ، از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ریخت و آنها رو شمرد . فقط دوازده دلار و پنجاه سنت.

بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره آنت حوصله اش سر رفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جاخورد و گفت چه می خواهی؟ دخترک جواب داد ، برادرم خیلی مریضِ می خوام معجزه بخرم قیمتش چقدر است؟

دارو ساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟

دخترک توضیح داد ، برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه می تواند او را نجات دهد من هم می خواهم معجزه بخرم ، قیمتش چقدر است.

داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره نمی فروشیم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا ، برادرم خیلی مریضه بابام هم پول نداره این همه پول منه من از کجا می تونم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید :چقدر پول داری؟ دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد مرد لبخندی زد و گفت: چه جالب!!! فکر کنم این پول برای خریدن معجزه کافی باشه و بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت من می خوام برادر و والدین تو را ببینم فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشه.

آن مرد دکتر هامیلتون بزرگترین جراح مغز و اعصاب شهر بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود،می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت : دوازده دلار و پنجاه سنت.

خدا

ساکی کوچولو از چند وقت بعد از تولد برادرش پا را تو یک کفش کرده بود که با او تنها باشد. پدر و مادرش زیر بار نمی رفتند؛ چون می ترسیدند او هم مثل بیشتر دخترهای چهار پنج ساله حسودی اش بشود و بلایی سر بچه بیاورد. منتها او هیچ نشانه ای از حسادت از خودش بروز نمی داد و با برادرش خیلی مهربان بود. دستبردار هم نبود و هر روز که می گذشت، بیشتر اصرارمی کرد. عاقبت پدر و مادرش کوتاه آمدند و گذاشتند چند دقیقه با بچه تنها بماند. ساکی با خوشحالی رفت توی اتاق نوزاد و در را بست. لای در کمی بازمانده بود و پدر و مادر کنجکاو می توانستند او را ببینند. ساکی آهسته رفت طرف نوزاد، صورتش را چسباند به صورت او و پچ پچ کرد: «نی نی جون، به من بگو خدا چه جوریه. من داره یادم میره.»

دسته گل

پیرمردی لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود. دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها برنمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: «می دانم از این گل ها خوشت آمده. به زنم می گویم که دادمشان به تو. به گمانم او هم خوشحال می شود.»
دختر جوان دسته گل را گرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد.

بازی!


وسط سالن تاتر، درست زمانی که همه محو نمایش بودند، از جایش بلند شد، اشکهایش را پاک کرد و فریاد زد:«خر خودتی. من که می دانم همه ی اینها بازیست.»

سنگ تراش

سنگ تراشی از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد.

روزی از کنار خانه بازرگانی رد می شد ، در باز بود از لای در خانه مجلل و باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و گفت که این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد جای بازرگان باشد.

در یک لحظه او به بازرگانی با جاه و جلال تبدیل شد ، به طوری که تا مدت ها فکر می کرد از همه قدرتمندتر است تا این که روزی حاکم شهر از آنجا عبور کرد و آن مرد دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند ، حتی بازرگان!

مرد با خودش فکر کرد که کاش من هم حاکم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم.

در همان لحظه او به حاکم مقتدر شهر تبدیل شد، در حالی که روی تخت روانی نشسته بود و همه مردم به او تعظیم می کردند. ناگهان احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خود فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است، آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و تصمیم گرفت با تمام نیرو به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری سیاه و بزرگ آمد و جلوی تابش او را گرفت، پس با خود اندیشید که ابر از خورشید قوی تر است و آرزو کرد که ابر شود ، پس ابر شد. ناگهان باد شروع به وزیدن کرد و ابر را به این طرف و آن طرف هل داد.

این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت ، با خود گفت که قویترین چیز در دنیا صخره است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود، نگاهی به پایین کرد و سنگ تراشی را دید با چکش و قلم به جان او افتاده است.

پس فکر کرد که سنگ تراش از همه قوی تر است. پس آرزو کرد که سنگ تراش شود، پس سنگ تراش شد و دوباره به جای اول خود بازگشت.

نجات!


مردی در جهنم بود که ناگهان فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت:من تو را نجات می دهم. برای اینکه روزی تو کاری نیک انجام داده ای ، فکر کن ببین آنرا به خاطر می آوری یا نه ؟

او فکر کرد و یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید ، اما برای اینکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.

فرشته لبخندی زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت: تار عنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی.مرد تار را گرفت ، در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافته بودند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد.

که ناگهان تار پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد.فرشته با ناراحتی گفت: تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی. دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.

دیوار

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت ، زنبیل سنگین را داخل خانه کشید .
پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده ، به مادرش بگوید .
وقتی مادرش را دید به او گفت: مامان ، مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد ، تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی که شما تازه رنگش کرده اید را خط خطی کرد !
مادر آهی کشید و فریاد زد : « حالا تامی کجاست؟ » و رفت به اطاق تامی کوچولو.
تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود ، وقتی مادر او را پیدا کرد ، سر او داد کشید : « تو پسر خیلی بدی هستی » و بعد تمام ماژیک هایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال .
تامی از غصه گریه کرد.
ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد ، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد .
تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!

مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.
بعد از آن ، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!

ارزش زمان


ارزش یک خواهر را
از کسی بپرس که آن را ندارد.

ارزش ده سال را
از زوج هائی بپرس که تازه از هم جدا شده اند.

 

ارزش چهار سال را
از یک فارغ التحصیل دانشگاه بپرس. 

 

ارزش یک سال را
از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهائی مردود شده است.

 

ارزش یک ماه را
از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است.


ارزش یک هفته را
از ویراستار یک مجله هفتگی بپرس.

 

ارزش یک ساعت را
از عاشقانی بپرس که در انتظار زمان قرار ملاقات هستند.

 

ارزش یک دقیقه را
از کسی بپرس که به قطار، اتوبوس یا هواپیما نرسیده است.

 

ارزش یک ثانیه را
از کسی بپرس که از حادثه ای جان سالم به در برده است.

 

ارزش یک میلی ثانیه را
از کسی بپرس که در مسابقات المپیک مدال نقره برده است.

زندگی چیست؟


طی شد این عمر تو دانی به چه سان

پوچ وبس تند چنان باد دمان

همه تقصیر من این است که خود می دانم

که نکردم فکری

که تعمق ننمودم روزی ، ساعتی یا آنی

که چه سان می گذرد عمر گران

کودکی رفت به بازی ، به فراغت ، به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

همه گفتند کنون تا بچه ست

بگذارید بخندد شادان

که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست

من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو ؟ نتوان خندیدن

نتوان فارغ و وارسته زغم ، همه شادی دیدن ، همچو مرغی آزاد
هر زمان بال گشودن

سر هر بام که شد خوابیدن

من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو بایدم نالیدن

هیچ کس نیز نگفت

زندگی چیست ؟ چرا آمده ایم ؟ بعد از این چند صباح به چه سان باید رفت؟

به کجا باید رفت؟ با کدامین توشه ، به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

نوجوانی سپری گشت ، به بازی ، به فراغت ، به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

بعد از آن باز نفهمیدم من ، که چه سان می گذرد عمر گران؟

لیک گفتند ، جوان است هنوز

بگذارید جوانی بکند

بهره از عمر برد ، کامروایی بکند

بگذارید که خوش باشد و مست

یک نفر بانگ بر آورد که او ، از هم اکنون باید ، فکر فردا بکند

دیگری آوا داد که چو فردا بشود فکر فردا بکند

سومی گفت همانطور که دیروزش رفت ، بگذرد امروزش ، همچنین فردایش

با همه این احوال

من نپرسیدم هیچ ، که چه سان عمر گذشت

من نیندیشیدم به چه ترتیب جوانی بگذشت

آن همه قدرت و نیروی عظیم ،به چه ره مصرف گشت؟

نه تفکر ،نه تعمق، نه اندیشه دمی

عمر بگذشت به بیهودگی و مسخرگی

چه توانی که زکف دادم مفت؟

من نپرسیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

قدرت عهد شباب ، می توانست مرا تا به خدایش ببرد

لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات

آن کسانی که نمی دانستند ، زندگی یعنی چه؟ رهنمایم بودند

عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده

و مرا می گفتند

که چو آنها باشم

که چو آنها دایم ، فکر خوردن ، فکر گشتن ، فکر تامین معاش ، فکر ثروت باشم
فکر یک زندگی بی جنجال ، فکر همسر باشم

کس مرا هیچ نگفت

زندگی ثروت نیست ، زندگی داشتن همسر نیست

زندگانی کردن ، فکر خود بودن و غافل زخدا بودن نیست

ای صد افسوس که چون عمر گذشت ، معنی اش می فهمم

حال می پندارم ، هدف از زیستن این است رفیق

من شدم خلق که با عزمی جزم

پای از بند هواها گسلم

پای در راه حقایق بنهم

با دلی آسوده

فارغ از حسرت و آز و حسد و کینه و بخل

در ره کشف حقایق کوشم

باده ی جرأت و امید و شهامت نوشم
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم

ره حق جویم و حق گویم و آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم

شمع راه دگران باشم و با شعله ی خویش

ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم

من شدم خلق که مثمر باشم

نه چنین زاید و بی جوش و خروش

عمر بر باد و به حسرت خاموش

ای صد افسوس که چون عمر گذشت
معنی اش می فهمم

حال می پندارم ، که این عمر به چه ترتیب گذشت

کودکی بی حاصل

نوجوانی باطل

وقت مردن غافل
به زبانی دیگر
""کودکی در غفلت"" ، ""نوجوانی شهوت"" ، ""در کهولت حسرت"

فرزانه جلوه مقدم