جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

آتشی

به یاد آتشی که خاموش شد

با آخرین قدم ها

این سفر طولانی طاقت فرسا
باید
پایان پذیرد جایی
به واحه ای
سر چاهی و سایه نخلی
به ساحلی و عرشه بلمی متروک
در این بیابان ناشناخته
اختر آشنایی را دنبال می کنم
که همیشه پیشاپیشم قرار دارد
و فاصله مان
کم نمی شود انگار
هرگز
ستاره آشنا تو دور می شوی آیا
یا من
به سکون مانده ام به جا
به گمان حرکتی مدام؟
نه هرگز آنچنان فراز سرم قرار می گیری
که کلاه از سرم بیندازد
سماجت دیدارت
نه هرگز
آنگونه دور می‌شوی
که پندارم
غروب کرده باشی
تا باز مانم از رفتن
نومید و دلشکسته
ستاره آشنا
تو دور می شوی
یا من ایستاده‌ام
برجا؟
ستاره دور می‌شود از تو و تو می‌آیی مدام
و راه
پایان نمی پذیرد هرگز
نه به واحه‌ای
نه به ساحلی
و همه راهها همیشه
با آخرین قدم ها آغاز می‌شوند

 

منوچهر آتشی

 

Paradox of Our Times

Paradox of Our Times

 

مغایرتهای زمان ما

 

Today we have bigger houses and smaller families; more conveniences, but less time;

 

ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داریم؛ راحتی بیشتر اما زمان کمتر 

 

we have more degrees, but less common sense; more knowledge, but less judgment;

 

مدارک تحصیلی بالاتر اما درک عمومی پایین تر ؛ آگاهی بیشتر اما قدرت تشخیص کمتر داریم؛

 

We have more experts, but more problems; more medicine, but less wellness.

 

متخصصان بیشتر اما مشکلات نیز بیشتر؛ داروهای بیشتر اما سلامتی کمتر

 

We spend too recklessly, laugh too little, drive too fast, get to angry too quickly, stay up too late, get up too tired, read too little, watch TV too often, and pray too seldom.

 

بدون ملاحظه ایام را میگذرانیم، خیلی کم میخندیم، خیلی تند رانندگی میکنیم، خیلی زود عصبانی میشویم، تا دیروقت بیدار میمانیم، خیلی خسته از خواب برمیخیزیم، خیلی کم مطالعه میکنیم، اغلب اوقات تلویزیون نگاه میکنیم و خیلی بندرت دعا میکنیم.

 

We have multiplied our possessions, but reduced our values. We talk too much, love too little and lie too often.

 

چندین برابر مایملک داریم اما ارزشهایمان کمتر شده است. خیلی زیاد صحبت میکنیم، به اندازه کافی دوست نمیداریم و خیلی زیاد دروغ میگوییم.

 

We‘ve learned how to make a living, but not a life; we’ve added years to life, not life to years.

 

زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی کردن را؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ایم و نه زندگی را به سالهای عمرمان

 

We have taller buildings, but shorter tempers; wider freeways, but narrower viewpoints.

 

ما ساختمانهای بلندتر داریم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما دیدگاه های باریکتر

 

We spend more, but have less; we buy more, but enjoy it less.

 

بیشتر خرج میکنیم اما کمتر داریم، بیشتر میخریم اما کمتر لذت میبریم.

 

We've been all the way to the moon and back, but have trouble crossing the street to meet the new neighbor.

 

ما تا ماه رفته و برگشته ایم اما قادر نیستیم برای ملاقات همسایه جدیدمان از یک سوی خیابان به آن سو برویم.

 

We've conquered outer space, but not inner space. We've split the atom, but not our prejudice;

 

فضا بیرون را فتح کرده ایم اما نه فضا درون را، ما اتم را شکافته ایم اما نه تعصب خود را

 

we write more, but learn less; plan more, but accomplish less.

 

بیشتر مینویسیم اما کمتر یاد میگیریم، بیشتر برنامه میریزیم اما کمتر به انجام میرسانیم.

 

We've learned to rush, but not to wait; we have higher incomes, but lower morals.  

 

عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داریم اما اصول اخلاقی پایین تر

 

We build more computers to hold more information, to produce more copies, but have less communication. We are long on quantity, but short on quality.

 

کامپیوترهای بیشتری میسازیم تا اطلاعات بیشتری نگهداری کنیم، تا رونوشت های بیشتری تولید کنیم، اما ارتباطات کمتری داریم. ما کمیت بیشتر اما کیفیت کمتری داریم.

 

These are the times of fast foods and slow digestion; tall men and short character; steep profits and shallow relationships. 

                       

اکنون زمان غذاهای آماده اما دیر هضم است، مردان بلند قامت اما شخصیت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی

 

More leisure and less fun; more kinds of food, but less nutrition; two incomes, but more divorce; fancier houses, but broken homes.

 

فرصت بیشتر اما تفریح کمتر، تنوع غذای بیشتر اما تغذیه ناسالم تر؛ درآمد بیشتر اما طلاق بیشتر؛ منازل رویایی اما خانواده های از هم پاشیده

 

That’s why I propose, that as of today, you do not keep anything for a special occasion, because every day that you live is a special occasion.  

    

بدین دلیل است که پیشنهاد میکنم از امروز شما هیچ چیز را برای موقعیتهای خاص نگذارید، زیرا هر روز زندگی یک موقعیت خاص است.

 

Search for knowledge, read more, sit on your front porch and admire the view without paying attention to your needs.

 

در جستجو دانش باشید، بیشتر بخوانید، در ایوان بنشینید و منظره را تحسین کنید بدون آنکه توجهی به نیازهایتان داشته باشید.

 

Spend more time with your family and friends, eat your favorite foods, and visit the places you love.                    

 

زمان بیشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانید، غذای مورد علاقه تان را بخورید و جاهایی را که دوست دارید ببینید.

 

Life is a chain of moment of enjoyment, not only about survival.

 

زندگی فقط حفظ بقاء نیست، بلکه زنجیره ای ازلحظه های لذتبخش است

 

Use your crystal goblets. Do not save your best perfume, and use it every time you feel you want it.

 

از جام کریستال خود استفاده کنید، بهترین عطرتان را برای روز مبادا نگه ندارید و هر لحظه که دوست دارید از آن استفاده کنید.

 

Remove from your vocabulary phrases like “one of these days” and “someday”. Let’s write that letter we thought of writing “one of these days”.

 

عباراتی مانند ”یکی از این روزها“ و ”روزی“ را از فرهنگ لغت خود خارج کنید. بیایید نامه ای را که قصد داشتیم ”یکی از این روزها“ بنویسیم همین امروز بنویسیم.

 

Let’s tell our families and friends how much we love them. Do not delay anything that adds laughter and joy to your life.

 

بیایید به خانواده و دوستانمان بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم. هیچ چیزی را که میتواند به خنده و شادی شما بیفزاید به تاُخیر نیندازید.

 

Every day, every hour, and every minute is special. And you don’t know if it will be your last.

هر روز، هر ساعت و هر دقیقه خاص است و شما نمیدانید که شاید آن میتواند آخرین لحظه باشد.

 

If you’re too busy to take the time to send this message to someone you love, and you tell yourself you will send it “one of these days “. Just think…”One of these days “, you may not be here to send it!

 

اگر شما آنقدر گرفتارید که وقت ندارید این پیغام را برای کسانیکه دوست دارید بفرستید، و به خودتان میگویید که ”یکی از این روزها“ آنرا خواهم فرستاد، فقط فکر کنید ... ”یکی از این روزها“ ممکن است شما اینجا نباشید که آنرا بفرستید!

شعر افتخار

شعری که در پی می‌آید، با نام "شیرین عبادی"و سروده‌ی نویسنده‌ی نامدار، "پائولو کوئیلو" است.

این شعر در مراسم جایزه‌ی نوبل در سال 2003 میلادی قرائت شده است.


شیرین عبادی
این تکلیف را به تو سپرده‌اند
تنها به تو.
پس همچون برگزیده‌ای در سرزمین خویش،
تکلیف و ترانه‌ات را فراموش نکن!
او
که فرمان وجدان خویش را
نادیده بگیرد،
هم هرچه پیش از این کاشته است
بر باد خواهد رفت.
پس رویا و رسالتِ خویش را
هرگز فراموش نکن.
این کلام را برای تو سروده‌ام
تو که واژه‌ی وظیفه را
به روشنی شناخته‌ای،
تو که درایت و دانایی را
به روشنی درک می‌کنی،
تو که مسیرِ مطمئنِ رفتن را بازیافته
و سفرِ سهمگینِ خویش را
آغاز کرده‌ای.
تو که آفاقِ دوردست را می‌نگری
و هجرتی هول‌انگیز پیشِ رو داری.
این کلام را برای کسی سروده‌ام
که دلیلِ دشواری‌ها را می‌شناسد:
کاشفِ مشکلاتِ مردمانِ خویش
که هرگز تنهاشان
باز نخواهد گذاشت.
مردمانی که کنارِ تو
تنها نمی‌مانند،
مردمانی که علاقه‌ی خویش را به عدالت
هم به آوازِ بلند خوانده‌اند.
تو سینه به سینه‌ی ستم
سخن از عدالت سروده‌ای
چندان که رازدارِ امیدِ رستگاران خواهی شد.
این کلام را برای تو سروده‌ام
زنی که درگاهِ خانه‌اش
همواره به روی ستم‌دیدگان باز بوده است.
روشن می‌بیند
روشن می‌شنود
روشن می‌رود
روشن می‌آید،
روشنایی ... رازدارِ اوست،
او که هرگز آرام و قرار نداشته است.
این ترانه برای توست
که فرزندِ حضرتِ
حافظی
همو که گفت:
"
دمی با غم به سر بردن، جهان یکسر نمی‌ارزد
به می‌بفروش دلقِ ما، کزین بهتر نمی‌ارزد.
"
هم هفت‌هزار سالِ شادمانی
به هفت‌روزه اندوه آدمی نمی‌ارزد.
من این کلام را برای کسی سروده‌ام
که دلیل راه و روشناییِ ماست
مقابلِ ماست
و ترانه‌ی راه‌اش در جهان
تکثیر خواهد شد.
او که راهی دشوار پیشِ رو دارد
اما بنا به اراده‌ی آزادی
از ظلمات خواهد گذشت
آیندگان از او
بسیار خواهند آموخت.
گام‌های صبور او می‌گوید
که از رنج راه کاسته خواهد شد:
ترانه‌ی تغییر،
ترانه‌ی تکامل،
و زمان، که بر این حقیقتِ دانا، داوری خواهد کرد.

یک لیوان شیر

روزی روزگاری در شهری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می نمود. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این در حالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود ، بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی مابه ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

... وداع

 

امشب‏ ‏‏‏‏‏‏‏می ‏فهمم چرا وقتی کسی جون‏‏‏‏‏‏‏‏ می‏ده، زنده‌ها براش گریه‏‏‏‏‏‏‏‏ می‏کنند. آدما تا وقتی زنده‌اند‏‏، وجودشان رو بین همه اونهایی که دوستشون دارن‏‏، تقسیم‏‏‏‏‏‏‏‏ می‏کنن. اونها هم به قسمتشون عادت ‏‏‏‏‏‏‏‏می‏کنن. وقتی مرگ سرو کله‌اش پیدا‏‏‏‏‏‏‏‏ می‏شه‏‏، اونی که باید بره سفر‏‏،‏‏‏‏‏‏‏‏ می‏ره و سراغ تک تک آشناها و اون قسمت از دلشو که تقسیم کرده بود، پس‏‏‏‏‏‏‏‏ می‏گیره‏. برای همین زنده‌ها بعد از مرگ یک نفر‏‏، توی خودشون احساس خلاء‏‏‏‏‏‏‏‏ می‏کنن .

... گفتم نرو ... خندید و رفت



۱۳۸۴/۰۷/۲۵

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

زدماغ من سرگشته خیال رخ تو

به جفای فلک و غصه دوران نرود

در ازل بسته دلم با سر زلفت پیوند

تا ابد سرنکشد وز سر پیمان نرود

هرچه جز بارغمت بردل مسکین من است

برود از دل من وز دل من آن نرود

آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود از دل و از جان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذور است

درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

هرکه خواهد که چو حافظ نشود سر گردان

دل به خوبان ندهد و ز پی ایشان نرود

خشم

در روزگاران پیشین، زن و شوهر جوانی از کوه بلندی بالا رفتند.

در بالای کوه، پیر دانایی را دیدند. پیر، جایی را برایشان باز کرد تا بنشینند. آن گاه گفت: «هر مطلبی که داشته باشید، می توانید از من بپرسید».

آنها معنای زندگی را پرسیدند. پیر پاسخ داد. آنها رمز خوشبختی را سؤال کردند. پیر، نسخه اش را نوشت.

آنها اسرار جهان را پرسیدند. پیر جواب داد. آن گاه سؤال سختی را پرسیدند که: « ای خردمند بزرگ، ما بسیار دچار خشم می شویم . در هنگام خشم، یکدیگر را آزار می دهیم. چه کنیم؟ »

ناگهان پیر دانا به آنان خیره شد. آن گاه قلم خود را به دو نیم کرد و نفرین گویان به غار خود برگشت.

در آستانه غار، رویش را برگرداند و غرید: « افسوس، اگر من پاسخ این پرسش را می دانستم، ناچارنبودم تنها بر بالای این کوه زندگی کنم! »

 

آموخته ام ...

آموخته ام ... که بهترین کلاس درس دنیا، کلاسی است که زیر پای پیرترین فرد دنیاست.

آموخته ام ... که وقتی عاشقید، عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود.

آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی.

آموخته ام ... که داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته، زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد.

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است.

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت.

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم.

آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم.

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی.

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است.

آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند.

آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد.

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند.

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم.

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد.

آموخته ام ... که این عشق است که زخم ها را شفا می دهد نه زمان.

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد.

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم.

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.

آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم.

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد.

آموخته ام ... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم.

آموخته ام ... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید.

آموخته ام ... که بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است: وقتی که از شما خواسته می شود، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد.

آموخته ام ... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم، بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم.

 

 اندی رونی