جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

فال حافظ - شب یلدا

 

رونق عهد شباب است دگر بستان را

می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش

خاکروب در میخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان

مضطرب حال مگردان من سرگردان را

ترسم این قوم که بر دردکشان می‌خندند

در سر کار خرابات کنند ایمان را

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح

هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

برو از خانه گردون به در و نان مطلب

کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را

هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است

گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد

وقت آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی

دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

فرصت ها

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دخترِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.
برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..


زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشوند و بگذرند (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشند. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب!

جشن تولد!!

صبح که داشتم به طرف دفترم می رفتم منشی ام ؛ بهم گفت: ” صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک!“ از حق نمیشه گذشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینکه یکی یادش بود.  تقریباً تا ظهر به کارهام مشغول بودم.

بعدش منشی در زد و اومد تو و گفت ”: میدونی، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز روز تولدته ، اگر موافقی با هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من و تو !“.

منم گفتم” خدای من این عالیه. باشه بریم.“ برای ناهار رفتیم و البته نه به جای همیشگی ،بلکه به یه جای دنج و خیلی اختصاصی ، قبل از هر چیز دوتا مارتینی سفارش دادیم و از غذائی عالی در فضائی عالی تر واقعاً لذت بردیم.

وقتی داشتیم برمی گشتیم، رو به من کرد و گفت:” میدونی، امروز روزی عالیست، فکر نمی کنی که اصلاً لازم نباشه برگردیم به اداره؟ “

در جواب گفتم: ” آره، فکر میکنم لازم نباشه.“

اونم در جواب گفت:” پس اگه موافق باشی بد نیست بریم به آپارتمان من.“

وقتی وارد آپارتمانش شدیم گفت:” میدونی رئیس، اگه اشکالی نداشته باشه من میرم تو اتاق خوابم. دلم می خواد تو یه جای گرم و نرم یه خورده استراحت کنم.“

اون رفت تو اتاق خوابش و بعد از حدود پنج ، شش دقیقه برگشت. با یه کیک بزرگ تولد در دستش در حالی که پشت سرش همسرم، بچه هام و یه عالمه از دوستام پشت سرش بودند که همه با هم داشتند آواز ” تولدت مبارکرو می خوندند. ... در حالیکه من اونجا... رو اون کاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد

اسم شب

 

- رهگذر، ایست! بی پدر مادر

اسم شب چیست بی پدر مادر؟

 

اسم شب را بگو اگر دانی

به چه مقصد در این خیابانی؟

 

اسم شب هرچه هست بی خبرم

آمدم نان بگیرم و ببرم

 

خانه ام در همین خیابان است

به گمانم که اسم شب « نان» است

 

نه، گمان میکنم « وطن » باشد

اسم ایران خوب من باشد

 

- رهگذر بیش از این مشو پر رو!

حرف خود را بسنج و بعد بگو

 

گفتم ایران، مگر به جز این است؟

نکند اسم شب  « فلسطین » است

 

نیست امشب حواس من کامل

بچه ها گشنه اند در منزل

 

گر به من اندکی امان بدهی

فرصت ابتیاع نان بدهی

 

باز میگردم و سر فرصت

در همین باره میکنم صحبت

 

اسم شب را دو بار، بلکه سه بار

میکنم از برای تو تکرار!

 

- رهگذر اسم شب بود لازم!

تا نگویی نمیشوی عازم!

 

پس اجازه بده مرور کنم

طول تاریخ را عبور کنم

 

بکنم از گذشته ها آغاز

به همین نقطه باز گردم باز

 

تا مگر اسم شب شود پیدا

جان فدای مقررات شما...

 

اسم شب، سابقاً «تباهی» بود

«ظلمت» و ظلم «پادشاهی» بود

 

اسم شب «گرگ»،اسم شب «روباه»

« کودتا»،«بازگشت شاهنشاه  «

 

اسم شب،«پول»،«پول آمریکا «

اسم شب،«زور»،«سازمان سیا «

 

اسم شب، «نفت»، نفت خالص ناب

اسم شب، هدیه، رشوه، «حق حساب «

 

اسم شب «باج»، اسم شب «تلکه «

اسم شب «شاه»، اسم شب «ملکه «

 

اسم شب «نطقهای شاهانه «

اسم شب «عطیه ی ملوکانه «

 

اسم شب «زاهدی»«حسین علا «

اسم شب«شاهپور غلامرضا «

 

اسم شب اسمهای پر مصرف

پهلوی، شمس، فاطمه، اشرف

 

اسم شب اسم «خاندان جلیل «

ترس، تهدید، توسری، تحمیل

 

اسم شب «آزموده ی سفاک «

خرس،تیمور، بختیار، ساواک

 

اسم شب «استوار ساقی» بود

که دو قورتش همیشه باقی بود!

 

اسم شب، ایست، پاسبان، باطوم

دستگیری، محاکمه، محکوم

 

اسم شب حبس اسم شب سلول

شوک برقی، شکنجه گر، مقتول

 

اسم شب «مرگ» بود و «عزرائیل «

اسم شب «موشه» بود و» اسرائیل«

 

اسم شب شعله، گاز،آتش، دود

اسم شب «ثابتی «، «نصیری» بود

 

اسم شب نیک پی، علم، منصور

اختناق و کمیته و سانسور

 

اسم شب از اسامی مضحک

مرد خود ساخته ، عقاب اپک!

 

اسم شب بهترین اسامی بود

«  آزمون» و «شریف امامی»بود

 

اسم شب اسمهای اجباری

خسرو داد،اویسی، ازهاری

 

یا «امینی»، «فریده دیبا»

«دکتر اقبال» و باقی اینها

 

اسم شب «مهدوی»،«امیر عباس»

چه بگویم؟ دگر نمانده حواس

 

باز هم هست و بنده بی خبرم

آمدم نان بگیرم و ببرم!

 

اسم شب، کرده تازگی تغییر

جور و واجور میشود تفسیر

 

اسم شب «قتل روزنامه فروش»

نشریات چپی، کتک، خاموش!

 

اسم شب «روزنامه ی زوری»

سر مقاله، مقاله، دستوری

 

اسم شب «اجتماع»،«خط و نشان»

دم آیندگان، دم کیهان

 

اسم شب «حمله»، «روزنامه نویس»

نه حمایت، نه دادرس نه پلیس

 

اسم شب، باز «کوکتل مولوتوف»

متعصب، «ژ-3»، کلاشینکف

 

اسم شب ،«بی نزاکتی»،«پرخاش»

«به تو مربوط نیست»،«ساکت باش»!

 

اسم شب «انقلاب سر بسته»

جلسه در اتاق در بسته

 

اسم شب «کارهای پنهانی«

رهبران جدیداً ایرانی!

 

اسم شب، «دادگاه صحرائی«!

به گمانم ز کافه میائی!

 

«هــا بکن»! مست؟ ظاهراً بلفرض

لخت شلاق، مفسد فی الارض!

 

مثل سابق، «کمیته، ساواکی»

بزنیدش! چه کاره بود؟، شاکی!

 

اسم شب، «بازسازی ساواک»

انتخاب عوامل سفاک

 

اسم شب «دستگیری» و «انکار»!

پنجه بکس و شکنجه و آزار

 

اسم شب نا امید، شک، تردید

اسم شب ترس، اسم شب تهدید

 

اسم شب هرچه بود، اینها بود

که همیشه مزاحم ما بود

 

باز اگر هست، بنده بی خبرم

آمدم نان بگیرم و ببرم!

 

قصد من هیچ انتقاد نبود

روی من اینهمه زیاد نبود

 

نیستم بنده «مفسد فی الارض»

هستم البته «مفلس فی القرض»

 

گر زدم حرفهای نا مطلوب

کله ام گرم بود،بی مشروب

 

باز افسار خویش ول کردم

فرصتی بود،درد دل کردم

 

تو بزرگی و من خطاکارم

از تو امید مغفرت دارم

 

در سیاست خلاصه بی نظرم

آمدم نان بگیرم و ببرم!

 

اسم شب، آنچه عرض کردم من

هست اسباب شادی دشمن

 

من از این اسمها ندارم دوست

بهر ما، اسم دیگری نیکوست

 

کاشکی اسم شب «صداقت» بود

یا به قول امام:«وحدت» بود

 

اسم شب،«انقلاب» بود ای کاش

شب نبود،آفتاب بود ای کاش

 

اسم شب نور، روشنی، خورشید

عشق، زندگی، امید

 

اسم شب، روز، روز دلشادی

اسم شب صبح، صبح آزادی!

 

- رهگذر،این ترانه ها کافیست

اسم شب هیچیک از اینها نیست

 

اجل امشب گرت امان بدهد

باش تا صبح دولتت بدمد!

 

هادی خرسندی

فریاد رس

شخصى از خیابان مى‌‌گذشت، از جوانکى‌ که سر راهش بود و گریه مى‌کرد علت ناراحتى‌اش را پرسید: جوانک گفت: « براى‌ رفتن به سینما 2 سکه جمع کرده بودم اما جوانى آمد و یک سکه را از دستم قاپید» سپس با دست، به جوانى که کمى دورتر از آن‌ها ایستاده بود اشاره کرد.

آن مرد از او پرسید: « براى کمک فریاد نزدى؟»

جوانک گفت: چرا، و صداى‌ هق‌هق او شدیدتر شد.

مرد که او را با مهربانى نوازش مى‌کرد، ادامه داد: هیچ‌کس صداى تو را نشنید؟

جوانک گریه‌کنان گفت: نه

مرد پرسید: دیگر بلندتر از این نمى‌توانى‌ فریاد بزنى؟

جوانک گفت: نه! و از آن‌جا که مرد لبخند مى‌زد با امید تازه‌اى‌ به او نگاه کرد.

«پس این یکى‌ را هم بى‌خیال شو!» مرد این را گفت و آخرین سکه را هم از دستش‌ گرفت و با بى‌توجهى به را‌هش ادامه داد و رفت.

 

برتولت برشت

خیاط

مردی پارچه ای نزد خیاط برد تا برایش پیراهنی دلخواه بدوزد.

او به خیاط گفت : سابقه خیاط جماعت حاکی از بد قولی است .

او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی سوزنم گم شده بود و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .

او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی دکمه مناسب پیدا نشد و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .

او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی اطویم سوخت و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .

او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی نخ خوب و هم رنگ پیدا نکردم و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .

او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی مریض شدم و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .

او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی برق مغازه ام قطع شده و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .

او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی اندازه ات را گم کرده ام و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .

...

مرد پس از همه این حرفها عصبانی و برافروخته شد و گفت :

اصلاً نمی خواهم برایم پیراهن بدوزی ، یاالله پارچه ام را پس بده !!!

 

و اما خیاط ، باز هم هیچ نگفت

خواب و خوابیده!!

 

کسی را که خوابیده می توان بیدار کرد ؛ اما کسی که خود را به خواب زده نه !!!

برنده و بازنده!!

"رابرت داینس زو" قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.

در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی به سوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد.

زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت. 

قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.

هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح خبر جالبی برات دارم!

آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.اون به تو کلک زده دوست من!

رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا را شکر! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه!

عشق!

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آن ها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند .

زن جوان : یواش برو من می ترسم.

مرد جوان : نه ، این جوری خیلی بهتره .

زن جوان : خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم .

مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگویی که دوستم داری .

زن جوان : دوستت دارم ، حالا می شه یواشتر برونی .

مرد جوان : مرا محکم بگیر.

زن جوان : خوب ، حالا می شه یواشتر بری .

مرد جوان : باشه به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرخودت بگذاری ، آخه نمی تونم راحت برونم . اذیتم می کنه .

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود . برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید . در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت .

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود . پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی  کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

دمی می آید و بازدمی می رود . اما زندگی چیزی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که عشق پا به صحنه می گذارد . .

ایران و ایرانیها !!

ایران شناسی سال‌ها پیش به مشهد سفر می‌کند. در خانه‌ی دوستی ایرانی مستقر می‌شود. او داستان جستجوگری‌اش را در سفرنامه‌اش نوشته است.

صاحب‌خانه دختر هفت ساله‌ای داشته، زیبا و خوش‌سخن و پر شور. از دختر می‌پرسد: دختر ناز چند سالت هست؟ دختر می‌گوید: هفت سال. مادرش می‌گوید. دقیقا هفت سال، چون در چنین روزی متولد شده است. می‌پرسد جشن تولد برایش نمی‌گیرید؟ می‌گویند نه ما جشن تولد نداریم.

بعدازظهر دوست ایرانی، جهانگرد را به مجلس سالگرد کسی می‌برد که هفت سال پیش مرده بود.

روز بعد جهانگرد می‌بیند در بازار، معماری دارد آجر کاری می‌کند ؛ از دقت معمار و زیبایی آجرکاری به شگفت می‌آید؛ ساعتی چشم از معمار بر نمی‌دارد. مردم راه خودشان را ادامه می‌داده‌اند. می‌بیند کسی به معمار و کار او توجهی نمی‌کند.

روزی دیگر می‌بیند می‌خواهند دیواری را خراب کنند، عده‌ی زیادی جمع شده بودند. وقتی دیوار خراب می‌شود می‌بیند جمعیت احساس شادی می‌کند.

از این چهار حادثه یا تجربه استنتاج کرده است که ایرانیان به مرگ بیشتر از تولد و به ویرانی بیش از آبادی توجه می‌کنند.

به گمانم این استنتاج پاره‌ای از واقعیت را به همراه دارد. گرچه آن سفرنامه بیش از هفتاد سال پیش نوشته شده است. اما گویی هنوز هم در دید و داوری برخی؛ انسان به دنیا می‌آید که بمیرد. تردیدی نیست مرگ پایان زندگی است اما زندگی، مرگ و ویرانی نیست.

 

منبع اصلی این مطلب :  www.maktoub.ir

شیر یا خط

از وقتی ساعت های با هم بودنمان به انفجارهای خشم و پرتاب اشیاء تبدیل شد ؛ این تنها راه بود .

پناه بردن به سرنوشت : شیر ؛ ازدواج می کنیم ؛ خط برای همیشه جدا می شویم.

سکه به هوا رفت . چرخید ؛ به زمین افتاد و آن قدر تکان خورد تا در حالی که شیر را نشان می داد بی حرکت ایستاد.

آن قدر به سکه خیره شدیم تا کاملاٌ از حرکت افتاد .

بعد هر دو یک صدا گفتیم : بهتر است سه بار امتحان کنیم و هر چه را دوبار آمد انتخاب کنیم .

 

جی.ریپ 

قصه شب

مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت : ُمواظب باش عزیزم ؛ اسلحه پر استُ .

زن که به پشتی تخت تکیه داده بود گفت : ُاین را برای زنت گرفته ای ؟ُ

مرد گفت : ُمی خواهم یک حرفه ای استخدام کنم .ُ

زن گفت : ُمن چطورم ؟ُ

مرد پوزخندی زد و گفت : ُبامزه است ؛ اما کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن را استخدام می کند ؟ُ

زن لب هایش را با زبانش مرطوب کرد ؛ لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت و گفت : ُزن توُ

 

جفری وایت مور

چوب و آتش!!

 

با چوب یک درخت می توان هزاران کبریت ساخت و با یک کبریت می توان هزاران درخت را سوزاند !!!

حکایت

حکایتی از زبان مسیح نقل می کنند که بسیار شنیدنی است. می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت های مختلف آن را بیان میکرد. حکایت این است :
مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند ، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گر چه این کارگران تازه ، غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد. شبانگاه ، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود ، او همه ی کارگران را گردآورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند : (( این بی انصافی است. چه می کنید ، آقا ؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آن ها که اصلاً کاری نکرده اند)).
مرد ثروتمند خندید و گفت : (( به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است ؟ ))
کارگران یکصدا گفتند : (( نه ، آنچه که شما به ما پرداخته اید ، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این ، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند ، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم )).
مرد دارا گفت : (( من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم ، چیزی از دارائی من کم نمیشود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم ، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن ، بسیار دارم. من از سر بی نیازی ست که می بخشم)).
مسیح گفت : (( بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است ، پیدایشان می شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند)).
شما نمیدانید که خدا استحقاق بنده را نمی نگرد ، بلکه دارائی خویش را می نگرد. او به غنای خود نگاه می کند ، نه به کار ما. از غنای ذات الهی ، جز بهشت نمی شکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت ، ظهور بی نیازی و غنای خداوند است.

امید

قلب دختر از عشق بود، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا،اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود .

پس کیسه شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید.ریسمان  نا امیدی را.     نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید ، دور قلب و استواری و دعا هایش .نا امیدی پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی .

خدا فرشته های امید را فرستاد ،تا کلاف نا امیدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.دختر پیله  گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت : نه باز نمی شود.هیچ وقت باز نمی شود.

خدا پروانه ای را فرستاد ،تا پیامی را به دخترک برساند.

پروانه بر شانه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای.اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ،پس انسان نیز می تواند.

خدا گفت :  نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر.

دختر نخستین گره را باز کرد....

و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله و نه کلافی.

هنگامی که دختر از پیله  نا امیدی به در آمد ،شیطان مدت ها بود که گریخته بود.

حلاج

هنگامی که حلاج را پای چوبه دار آوردند ، ورد زبانش اناالحق بود . گفتن همین جمله ، او را به پای مرگ کشیده بود . در همین زمان ، یکی از تماشاییان فریاد زد : " تو هنوز الفبای سلوک و عرفان را نیز نمیدانی . چند لحظه ی دیگر زبانت را خواهند برید و به بالای دار خواهی رفت . چرا باز این جمله کفر آمیز را تکرار میکنی و توبه نمی کنی ؟ "

حلاج لبخندی زد و گفت : " چه می گویی ؟ نه تنها زبان من ، بلکه قطره قطره ی خون من نیز اناالحق گو خواهند شد."

می گویند پیش از آن که او را برای اجرای حکم از زندان بیرون بیاورند ، هنگامی که نگهبان تازیانه ها را یکی پس از دیگری و با شدت بر حلاج فرود می آورد ، او همچنان آرام و خندان بود . گزمه بر شدت ضربه ها افزود . باز هم توفیری نکرد . گزمه خشمناک و عصبی فریاد زد :" چرا فریاد نمی کنی لعنتی ؟ فریاد بزن تا از زدنت دست بردارم . تو با آرامش خود مرا شکنجه می کنی . " حلاج باز لبخندی به مهربانی زد و گفت : " خسته می شوی و خود به خود از زدن من دست خواهی کشید ، فرزندم . از این که تو را شکنجه میکنم ، از خدا مغفرت می طلبم . آیا فریاد من از شکنجه تو خواهد کاست ؟ بگو چگونه فریاد برنم . بگو تا فریاد کنم." گزمه در کنار حلاج می افتد و بر شانه های او اشک می ریزد و می گوید : " آیا تو مسیح ثانی هستی ؟ " حلاج دستی به سر او می کشد و اشک های او را پاک میکند و میگوید : " نه ، هنوز به مرتبه مسیحا نرسیده ام . از این روی ، به زنده کردن ارواح بسنده کرده ام ." گزمه می پرسد : " چگونه ارواح را زنده می کنی ؟ " او به آرامی می خندد و جواب میدهد : " با کلمه . کلمه امری قدسی است ، کلمه از آسمان است ، کلمه باران است ؛ زمین جان آدم ها ، همواره تشنه ی کلمات است ."

از شبلی که یکی دیگر از صوفیان معروف است نقل می کنند که : " به  سوی حلاج رفتم . دو دست و پایش را بریده و بر درخت خرما مصلوبش کرده بودند . می خندید . به او گفتم : تصوف چیست ؟ گفت : پایین ترین مرحله آن همین است که می بینی . پرسیدم : بالاترین مرتبه آن کدام است ؟ گفت : تو را به آن راه نیست ، لکن فردا خواهی دید . من آن مرتبه را در غیب دیده ام ، اما بر تو پوشیده داشته اند . این پرده را فقط برای کسی کنار می زنند که شجاعت پیشه او باشد."

فردای آن روز او را از درخت خرما پایین آوردند . صاف نگهش داشتند تا گردنش را بزنند . حلاج سر خود را بلند کرد ، لبخند زد و با صدایی رسا و شفاف گفت : " اناالحق . حق است از برای حق . حق است که پوشیده جامه ی من ، پس اینجاست فرق . چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز ، شراب کهن خورده باشد . "

آنگاه کسی از میان تماشاییان فریاد زد : " بدا به حال تو ، بدا به حال تو !" حلاج به آرامی و زیر لب گفت : "خوشا به حال من ، خوشا به حال من " . این آخرین جمله او بود . سپس گردنش را زدند ، بعد او را در حصیری پیچیدند ، نفت ریختند و به آتشش کشیدند و دست آخر خاکسترش را بر بالای مناره ای بردند و به دست باد سپردند . از بادی که ذرات خاکستر او را به همراه دارد ، هنوز پرهیز می کنند !

حکایت جالب و پایان ناپذیری است ، حکایت حلاج .

انسان واقعی ، در مرگ و زندگی حالاتی یکسان دارد . مرگ چیزی را عوض نمی کند . قطره ای که به سوی دریا پرتاب شده است ، از محو شدن دیوارهای قالب کوچک خود هراسان نیست .

کسی که حقیقت جاودان را درک کرده است ، به بی مرگی ملحق شده است . تن آدمی چیزی اسا که خواهی نخواهی نابود خواهد شد .، اما چیزی در این قالب است که ماندنی است . مرواریدی در این صدف است که خواستنی است . هستی ، طالب این مروارید است . همین مروارید است که میگوید : " اناالحق." این مروارید ، پاره ای از روح خداست ، نفخه ی الهی است . غواصی که به این مروارید دست پیدا می کند ، با اقیانوس هستی به وحدت می رسد . آن گاه ، او در هر حباب و موجی دریا را می بیند .

 بگذار این ذکر مدام تو باشد :  (( هر چه هست ، اوست و من نیستم . ))

 هنگامی که این ذکر در وجود تو ملکه شود ، آن گاه " من " از میان بر میخیزد و لحظه ای فرا می رسد که فقط خدا می ماند و بس . یعنی فقط رایحه برجای می ماند و از گل هم خبری نخواهد بود . بدین سان ، به خانه وجود باز می گردی و از همه ی امور اعتباری و واقعیت های کاذب و خیالی فراتر می روی و به اصل خویش واصل میشوی .

در ذکر "هر چه هست ، اوست و من در میان نیستم " ، تاکید بر خداست ، نه بر " من " . اگر تاکید بر " من " بود ، آن گاه مقصود اصلی حاصل نمیشد . در سلوکی که به این ذکر استوار است ، " من " آهسته ، آهسته در خدا محو می شود . اگر تاکید بر " من " باشد ، آن گاه خدا محو می شود و نفس بر جای می ماند . ذکر مذکور بسیار پر مخاطره است . در یک طرف " من " است و در طرف دیگر خدا. فقط پل هستی است که این دو را به یکدیگر می پیوندد .

سالک باید این هستی را بیش تر و بیشتر تجربه کند ، " من " را فراموش کند ، بر این پل قدم بگذارد و برود . به تدریج ، پل نیز فراموش می شود و فقط خدا می ماند و بس .

" من " به مثابه ریشه است ، هستی به مثابه گل و خدا به مثابه رایحه .

توفیق بزرگ زندگی آن است که سالک به انتهای راه برسد و به رایحه بپیوندد .

لاینحل!

می گویند دانشجویی سرکلاس خوابش برد. وقتی زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را به عنوان تکلیف منزل داده است یادداشت کرد و به منزل برد.
تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. البتّه هیچ یک را نتوانست حل کند، امّا تمام آن هفته دست از کوشش برنداشت
و سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد.
استاد به کلی مبهوت شد. چون آن دو مسئله را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود.
اگر این دانشجو این موضوع را می‌دانست احتمالاً آن را حل نمی‌کرد. ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسئله غیرقابل حل است، بلکه برعکس فکر می‌کرد باید حتماً آن مسئله را حل کند، سرانجام راهی برای حل مسئله یافت.

شکست

 گفتند: شکست یعنی تو یک انسان در هم شکسته ای!

گفت: نه ! شکست یعنی من هنوز موفق نشده ام.

گفتند: شکست یعنی تو هیچ کاری نکرده ای.

گفت: نه! شکست یعنی من هنوز چیزی یاد نگرفته ام.

گفتند: شکست یعنی تو یک آدم احمق بودی.

گفت: نه! شکست یعنی من به اندازه کافی جرات و جسارت نداشته ام.

گفتند: شکست یعنی تو دیگر به آن نمی رسی.

گفت: نه شکست یعنی می باید از راهی دیگر به سوی هدفم حرکت کنم.

گفتند: شکست یعنی تو حقیر و نادان هستی.

گفت: شکست یعنی من هنوز کامل نیستم.

گفتند: شکست یعنی تو زندگیت را تلف کردی.

گفت: نه! شکست یعنی من بهانه ای برای شروع کردن دارم.

گفتند: شکست یعنی تو دیگر باید تسلیم شوی!

گفت: نه! شکست یعنی من باید بیشتر تلاش کنم.

مشکلات

روزی الاغ یک مزرعه دار داخل چاهی افتاد و شروع کرد به سرو صدا کردن . صاحب الاغ که نمی‌دانست چگونه الاغ را از چاه بیرون بکشد، بعد از مدتی فکر کردن با خود گفت: « چاه که آب ندارد و در نهایت باید پر شود ، الاغ هم که پیر است ، بنابر این بیرون آوردن الاغ هیچ سودی ندارد».

صاحب الاغ  تصمیم خود را گرفته بود، از جا بلند شد و به سراغ همسایگانش رفت و از آنها خواست تا در پر کردن چاه به او کمک کنند تا الاغ بیچاره بیشتر از آن عذاب نکشد. هر کدام از همسایگان نیز با بیلی در دست شروع به ریختن خاک به درون چاه کردند.

با ریخته شدن خاک به درون چاه الاغ شروع به بی‌قراری کرد و خود را به دیواره‌های چاه می‌زد و با صدای بلندی عر و عر می‌کرد. اما بعد از مدتی دیگر صدایی از الاغ نیامد. چه اتفاقی افتاده بود، آیا الاغ بیچاره واقعاً زنده به گور شده بود یا قضیه چیز دیگری بود.. صاحب الاغ وقتی دیگر صدای الاغش را نشنید به درون چاه نگاه کرد و در کمال تعجب دید هر بار که خاک به چاه ریخته می‌شود الاغ خاک را از پشت خود می‌تکاند و روی آن می‌ایستد. با این کار الاغ توانست با تکاندن خاک از روی خود و ایستادن روی لایه‌های جدید خاک به دهانه چاه برسد و موجب شگفتی صاحب خود و همسایگان شود.

انسان هم در زندگی با مشکلات و مسایل زیادی روبرو می‌شود. اما کسی از این مشکلات سربلند و پیروز بیرون می‌آید که نگذارد آنها او را از پای درآورند و زندگی او را مختل کنند. انسانی پیروز است که از مشکلات به نفع خود استفاده کند و با غلبه بر مشکلات راه نجات خود را پیدا کند.

آدم ها!

بعضی از آدم ها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد ضخیم و بعضی جلد نازک.

بعضی از  آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ سفید و مرغوب.

بعضی از  آدم ها ترجمه شده اند، بعضی از آدم ها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدم ها فتوکپی آدم های دیگرند.

بعضی  از آدم ها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی آدم ها صفحات رنگی دارند.

بعضی از آدم ها تیتر دارند، فهرست دارند و روی پیشانی بعضی از آدم ها نوشته اند: «حق هر گونه استفاده ممنوع و محفوظ است».

بعضی از آدم ها قیمت روی جلد دارند. بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند و بعضی از آدم ها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند...

بعضی از آدم ها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته می شوند.

بعضی از  آدم ها فقط جدول و سرگرمی دارند و بعضی از آدم ها معلومات عمومی هستند.

بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند و بعضی از آدم ها غلط چاپی دارند.

از روی بعضی از آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی آدم ها باید جریمه نوشت..

بعضی از آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آنها را بفهمیم و بعضی از آدم ها را باید نخوانده دور انداخت...