جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

بهشت و جهنم !

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه میرفت.

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟

فرشته جواب داد: می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب،آتش های جهنم را خاموش کنم.

آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!

برادرانه

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند، یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.

شب که می شد دو برادر محصول و سود خود را با هم نصف می کردند.

یک روز برادر مجرد با خود فکر کرد و گفت:درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم، ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.

بنابر این شب که شد، یک کیسه پر از گندم رابرداشت و مخفیانه به انبار برد و روی محصول او ریخت. در همین اثنا برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت: درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته ام، ولی او هنوز ازدواج نکرده است و باید آینده اش تامین شود.

بنابر این شب که شد کیسه ای پر از گندم برداشت و مخفیانه به انبار برد و روی محصول او ریخت.

سالها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره  گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است، تا آن که در یک شب تاریک، دو برادر در راه انبار به یکدیگر برخورد کردند، آنها مدتی به هم خیره شدند و سپس بدون اینکه حرفی بزنند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.

لحظات خطرناک!!

لحظه خطرناکی است لحظه ای که امید جای خود را به نا امیدی می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که صبوری جای خود را عجله به می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که همدردی جای خود را به طرد کردن می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که " ما " جای خود را به من و تو می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که پریدن جای خود را به خزیدن می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که نور جای خود را به تاریکی می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که انسانیت جای خود را به خوی حیوانی دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که بخشش جای خود را به خشم دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که درک و تأمل جای خود را به لجبازی می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که جمع بینی جای خود را به خود بینی می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که صلح جای خود را به جنگ می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که منطق جای خود را به سنت می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که معنویات جای خود را به مادیات می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که عشق جای خود را به هوس می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که شراکت جای خود را به خیانت می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که آشنائی جای خود را به غریبی می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که صداقت جای خود را به دروغگوئی می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که صفا و صمیمیت جای خود را به کینه می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که خیر رسانی جای خود را به شرارت می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که عقل و تفکر جای خود را به تقلید می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که زمان حال جای خود را به زمان گذشته می دهد.

لحظه خطرناکی است لحظه ای که علم و منطق جای خود را به خرافات و رسوم می دهد.

نامه ابراهام لینکلن به آموزگار فرزندش

او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند. اما به فرزندم بیاموزید که به ازای هر شیاد انسان‌های صدیق هم وجود دارند. به او بگوید در ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر باهمتی هم وجود دارد.

به او بیاموزید که در ازای هر دشمن ، دوستی هم هست.

می دانم که وقت می‌گیرد، اما به او بیاموزید که اگر با کار و زحمت خویش یک دلار کاسبی کند، بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار پیدا کند.

به او بیاموزید که از باختن پند بگیرید و از پیروزشدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن برحذر دارید. به او نقش و تأثیر مهم خندیدن را یادآور شوید. اگر می‌توانید به او نقش مهم کتاب را در زندگی آموزش دهید.

به او بگوئید تعمق کند. به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان. به گل‌های باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می‌کنند. دقیق شود.

به فرزندم بیاموزید در مدرسه بهتر است مردود شود، اما با تقلب به قبولی نرسد.

به او یاد بدهید با ملایم‌ها، ملایم و با گردنکش‌ها، گردنکش باشد. به عقایدش ایمان داشته باشد، حتی اگر هم خلاف او حرف بزنند. به او یاد بدهید که همه حرف‌ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می‌رسد انتخاب کند. ارزش‌های زندگی را به فرزندم آموزش دهید به او یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند.

به او بیاموزید که در اشک ریختن خجالتی وجود ندارد. به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند. اما قیمت‌گذاری برای دل بی معنا است، به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را برحق می‌داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

در کار تدریس به فرزندم ملایمت به خرج دهید. اما از او یک نازپرورده نسازید بگذارید او شجاع باشد.

به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد، توقع زیادی است اما ببینید که می‌توانید چه کار بکنید.

فکر بکر !!

 

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می‌خواست مزرعه سیب زمینی‌اش راشخم بزند، اما این کار خیلی سختی بود ، تنها پسرش که می‌توانست به او کمک کند در زندان بود.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر

 
پس از چند روز پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن ، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4
 صبح فردا 12 نفر از ماموران FBI  و افسران پلیس محلی آمدند و تمام مزرعه را شخم زدند ، بدون این که اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند.
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

محدودیت خود ساخته

 

حیوانات به سادگی به ما نشان می دهند که چطور می توان محدودیت های ذهنی تحمیل شده را پذیرفت . کک, فیل و دلفین مثال های خوبی هستند.

کک ها حیوانات کوچک جالبی هستند آنها گاز می گیرند و خیلی خوب می پرند آنها به نسبت قدشان قهرمان پرش ارتفاع هستند.

اگر یک کک را در ظرفی قرار دهیم از آن بیرون می پرد . پس از مدتی روی ظرف را سرپوش می گذاریم تا ببینیم چه اتفاقی رخ می دهد . کک می پرد و سرش به در ظرف می خورد و با کمی سر درد پایین می آید . دوباره می پرد و همان اتفاق می افتد . این کار مدتی تکرار می شود . سر انجام در ظرف را بر می داریم کک دوباره می پرد ولی فقط تا همان ارتفاع که قبلاً سرپوش وجود داشته است . درست است که محدودیت فیزیکی رفع شده است ولی کک فکر می کند این محدودیت همچنان ادامه دارد.

فیل ها را می توان با محدودیت ذهنی کنترل کرد . پای فیل های سیرک را در مواقعی که نمایش نمی دهند می بندند . بچه فیل ها را با طناب های بلند و فیل های بزرگ را با طناب های کوتاه . به نظر می آید که باید بر عکس باشد زیرا فیل های پرقدرت به سادگی می توانند میخ طناب ها را از زمین بیرون بکشند ولی این کار را نمی کنند ، علت این است که آنها  در بچگی طناب های بلند را کشیده اند و سعی کرده اند خود را خلاص کنند . سرانجام روزی تسلیم شده و دست از این کار کشیده اند. از آن پس آنها تا انتهای طناب می روند و می ایستند آنها این محدودیت را پذیرفته اند.

دکتر ادن رایل یک فیلم آموزشی در مورد محدودیت های تحمیلی تهیه کرده است . نام این فیلم  " می توانید بر خود غلبه کنید" است در این فیلم یک نوع دلفین در تانک بزرگی از آب قرار می گیرد ، نوعی ماهی که غذای مورد علاقه دلفین است نیز در تانک ریخته می شود . دلفین به سرعت ماهی ها را می خورد . دلفین که گرسنه می شود ، تعدادی ماهی دیگر داخل تانک قرار می گیرند ولی این بار در ظروف شیشه ای دلفین به سمت آنها می آید ولی هر بار پس از برخورد با محافظ شیشه ای به عقب رانده می شود. پس از مدتی دلفین از حمله دست می کشد و وجود ماهی ها را ندیده می گیرد . محافظ شیشه ای برداشته می شود و ماهی ها در داخل تانک به حرکت در می آیند آیا می دانید چه اتفاقی می افتد ؟ دلفین از گرسنگی می میرد ، غذای مورد علاقه او در اطرافش فراوان است ولی محدودیتی که دلفین پذیرفته است او را از گرسنگی می کشد .

ما دلفین نیستیم ، فیل و کک هم نیستیم ولی می توانیم از این آزمایشات درس بگیریم زیرا ما هم محدودیت هایی را می پذیریم که واقعی نیستند.

به ما می گویند ، یا ما به خود می گوییم نمی توان فلان کار یا بهمان کار را انجام داد و این برای ما یک واقعیت می شود. محدودیت ذهنی به محدودیتی واقعی تبدیل می شود و به همان مستحکمی . چه مقدار از آنچه ما واقعیت می پنداریم ، واقعیت نیست بلکه پذیرش ماست؟

جغد در شرق

خبری است در روزنامه شرق راجع به جغد:

لینک خبر

http://sharghnewspaper.com/840903/html/spc11.htm

جذابیت های تهران

در هفته گذشته اعلام شد که تهران یکی از ده شهر نامطلوب جهان برای سکونت شناخته شد. اما تهران جذابیت های منحصر بفردی هم دارد که در هیچ جای دنیا نظیر ندارد:

 

۱) تهران تنها شهری است که در آن می توانید وسط خیابانهای آن نماز بخوانید، وسط پارک شام بخورید، در رستوران به دیدن مانکن های لباس های مدل جدید بروید، در تاکسی نظرات سیاسی تان را بگویید، در کوه برقصید، اما برای ملاقات با نامزدتان باید به یک خانه خلوت بروید.

 

۲) تهران تنها شهری است که در آن دو نفر روی دوچرخه ، چهار نفر روی موتورسیکلت ، شش نفر توی ماشین سواری ، ۲۵ نفر توی مینی بوس و ۶۰ نفر سوار اتوبوس می شوند.

 

۳) تهران تنها شهری است در دنیا که پیاده ها حتما از وسط خیابان رد می شوند، اتومبیل ها حتما روی خط عابر پیاده توقف نمی کنند و موتورسیکلت ها حتما از پیاده رو عبور می کنند.

 

۴) تهران تنها شهر دنیاست که در آن همیشه همه چراغ ها قرمز است، اما هر کس دوست داشت از آن عبور می کند.

 

۵) در تهران از همه جای ماشین ها صدا در می آید، جز از ضبط صوت آن.

 

۶) در تهران هیچ جای زنها معلوم نیست، با این وجود مردها به همه جاهایی که دیده نمی شود نگاه می کنند.

 

۷) همه در خیابان ها و پارک ها با صدای بلند با هم حرف می زنند، جز سخنرانان که حق حرف زدن ندارند.

 

۸) تهران تنها شهری است در دنیا که همه صحنه های فیلمهای بزن بزن را در خیابان های شهر می توانید ببینید، اما تماشای این فیلمها در سینما ممنوع است.

 

۹) مردم وقتی سوار تاکسی می شوند طرفدار براندازی هستند، وقتی به مهمانی می روند اصلاح طلب می شوند و وقتی راه پیمایی می کنند محافظه کارند و وقتی سوار موتورسیکلت می شوند راست افراطی می شوند.

 

۱۰) رانندگی در تهران مثل سیاست ایران است، هرکسی هر کاری دلش بخواهد می کند، اما همه چیز به کندی پیش می رود.

 

۱۱) ماشین ها در کوچه های تنگ با سرعت ۷۰ کیلومتر حرکت می کنند، در خیابانها با سرعت ۲۰ کیلومتر حرکت می کنند و در بزرگراهها پارک می کنند تا راه باز شود.

 

۱۲) در شمال شهر تهران مردم در سال ۲۰۰۸ میلادی زندگی می کنند و در جنوب شهر در سال ۷۰ هجری قمری. 

معلم و شاگرد

خانم "تامپسون" معلم کلاس پنجم ابتدائی در اولین روز مدرسه مقابل  دانش آموزان ایستاد و به چهره دانش آموزان خیره شد و مانند اکثر معلمان دیگر به دروغ به بچه ها گفت که همه آنها را به یک اندازه دوست دارد.

اما این غیر ممکن بود. چرا که در ردیف جلو پسر بچه ای به نام "تدی استوارد" در صندلی خود فرو رفته  بود و چندان مورد توجه قرار نداشت. خانم"تامپسون" سال قبل "تدی" را دیده بود و   متوجه شده بود که او با بقیه بچه ها بازی نمی کند. اینکه لباسهایش کثیف هستند و او همواره به استحمام نیاز دارد. برای همین "تدی" فردی نامطلوب قلمداد می شد. این وضعیت چنان خانم "تامپسون"را تحت تاثیر قرارداد که او عملاً نمرات پایینی را بر روی برگه امتحانی اش درج می کرد.

در مدرسه ای که خانم "تامپسون" تدریس می کرد ، لازم بود تا معلمان شرح گذشته تحصیلی همه دانش آموزان خود را مورد بررسی قرار دهند. او "تدی" را در نوبت آخر قرار داد. با این حال وقتی پرونده وی رامرور کرد ، بسیار شگفت زده شد.

معلم کلاس اول "تدی" نوشته بود : او بچه ای با هوش است که همیشه برای خندیدن آمادگی دارد. او تکالیفش را مرتب انجام می دهد و رفتار خوبی دارد. او از اینکه دور و برش شلوغ باشد ، خوشحال می شود.

معلم کلاس دوم نوشته بود : "تدی"دانش آموز بسیار با هوش و با استعدادی است. همکلاسی هایش او را دوست دارند اما او اخیرا به خاطر ابتلاء مادرش به یک بیماری لاعلاج دچار مشکل شده . و احتمالاً زندگی اش سخت شده است.

معلم کلاس سوم نوشته بود : مرگ مادرش برایش بسیار سخت تمام شد. او تلاش می کند تا هر چه در توان دارد به کار بندد ، اما پدرش چندان علاقه ای از خودش نشان نمی دهد. اگر در این خصوص اقدامی نشود زندگی شخصی اش دچار مشکل خواهد شد .

معلم کلاس چهارم نوشته بود : "تدی" انزوا طلب است و علاقه چندانی به مدرسه نشان نمی دهد. او دوستان زیادی ندارد و گاهی سر کلاس خوابش می برد.

اکنون خانم "تامپسون" مشکل وی را شناخته بود به خاطر همین از رفتار خود شرمسار شد. او حتی وقتی که دید همه دانش آموزانش به جز "تدی" هدایای کریسمس او را با کادوها و روبان های رنگارنگ زیبا بسته بندی کرده اند، حالش بدتر شد. هدیه "تدی" با بد سلیقگی در میان یک کاغذ ضخیم قهوه ای رنگ پیچیده شده بود که او آن را از پاکت های خود درست کرده بود.

خانم"تامپسون"برای باز کردن آن در بین هدایای دیگر دچار عذاب روحی شده بود. وقتی او یک گردنبند بدلی کهنه را که تعدادی از نگین های آن هم افتاده بود به همراه یک شیشه عطر مصرف شده که یک چهارم آن باقی مانده بود از لای کاغذ قهوه ای رنگ بیرون کشید ، گروهی ازبچه های کلاس شلیک خنده سر دادند. اما او خنده استهزاء آمیز بچه ها را با تحسین گردنبند خاموش کرد. سپس آن را به گردن آویخت و مقداری از عطر را نیز به مچ دستش پاشید.

حرکت بعدی "تدی" کاملا خانم "تامپسون" را منقلب کرد. او مدتها منتظر ماند تا اینکه سر انجام خانم معلم خود را تنها گیر آورد. سپس به وی گفت:خانم معلم امروز شما دقیقا بوی مادرم را می دهید.

خانم"تامپسون"هاج و واج به او نگریست. پس از خوردن زنگ آخر و رفتن بچه ها او یک ساعت در کلاس نشست و اشک ریخت.

از آن روز به بعد او دیگر تدریس را صرفاً به آموختن ، خواندن ، نوشتن و ریاضیات محدود نکرد بلکه تلاش کرد تا به بچه ها درس زندگی هم بیاموزد.

خانم "تامپسون" بخصوص توجه خویش را به "تدی" معطوف کرد. همچنانکه با پسرک کار می کرد گویی ذهن وی دوباره زنده می شد. هر چه بیشتر او را تشویق می کرد . پسرک بیشتر عکس العمل نشان می داد. در پایان سال "تدی" یکی از بهترین دانش آموزان محسوب می شد.

خانم "تامپسون" علیرغم ادعایش که گفته بود همه بچه ها را به یک اندازه دوست دارد اما این بار هم دروغ می گفت. چرا که تعلق خاطر ویژه ای نسبت به "تدی" داشت.

یک سال بعد او نامه ای از طرف "تدی"دریافت کرد که در آن نوشته بود او بهترین معلم در تمام زندگی اش بود.

شش سال دیگر نیز سپری شد تا اینکه او نامه دیگری از طرف "تدی" دریافت کرد ، "تدی" در این نامه نوشته بود در حال فارغ التحصیل شدن از دانشگاه با رتبه عالی است. او بار دیگر به خانم "تامپسون" اطمینان داده بود که وی را همچنان بهترین معلم تمام زندگی اش می داند.

سپس چهار سال دیگر نیز مثل برق و باد گذشت. در نامه چهارم "تدی" گفته بود که به زودی به درجه دکترا نایل خواهد آمد. او نوشته بود که می خواهد باز هم پیشرفت کند و بار دیگر احساس قلبی خود را در خصوص وی تکرار کرده بود.

ماجرا به همین جا خاتمه نیافت. بهار سال بعد نامه دیگری ازطرف "تدی" به دست خانم "تامپسون" رسید ، او در نامه خود نوشته بود که با دختری آشنا شده و می خواهد با وی ازدواج کند.

"تدی" اظهار کرده بود از آنجا که چند سالی است پدرش را از دست داده ، موجب افتخارش خواهد بود اگر خانم "تامپسون" بپذیرد و به جای مادر داماد در مراسم عقد حضور داشته باشد.

البته خانم "تامپسون"پذیرفت. حدس می زنید چه اتفاقی افتاد؟

او در مراسم عقد همان گردنبندی را به گردن آویخت که چند نگینش افتاده بود و همان عطری را مصرف کرده بود که خاطره مادر "تدی" را در یاد او زنده می کرد. در مراسم عروسی "تدی" با دیدن خانم "تامپسون" لبخند رضایت بر لبانش نشست ، پیش رفت و مؤدبانه دست او را گرفت. بوسه ای بر پشت  آن زد و آهسته در گوش خانم معلم خود مطلبی را گفت که خانم "تامپسون"در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود آهسته پاسخ داد ، تو کاملاً در اشتباهی. "تدی" این تو بودی که به من آموختی می توانم مهم و تاثیرگذار باشم. در آن زمان من اصلاً نمی دانستم چطور باید به دانش آموزان درس  بیاموزم تا اینکه با تو آشنا شدم. من برا ی تو و همسرت آرزوی موفقیت و زندگی خوبی می کنم .