جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

روز مادر ، روز زن

یک دریا مهربانی رفته زیر خاک.

همین!


ای وای مادرم

آهسته باز از بغل پله ها گذشت

در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگیّ ما همه جا وول می خورد

هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست

در ختم خویش هم به سر کار خویش بود

بیچاره مادرم

 

هر روز می گذشت از این زیر پله ها

آهسته تا بهم نزند خواب ما

امروز هم گذشت

در باز و بسته شد

با پشت خم از این بغل کوچه می رود

چادر نماز فلفلی انداخته به سر

کفش چروک خورده و جوراب وصله دار

او فکر بچه هاست

هر جا شده هویج هم امروز می خرد

بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها

کفگیر بی صدا

دارد برای ناخوش خود آش می پزد

 

او مُرد و در کنار پدر زیر خاک رفت

اقوامش آمدند پی سر سلامتی

یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود

بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند

لطف شما زیاد

اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:

این حرف ها برای تو مادر نمی شود.

 

پس این که بود؟

دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید

لیوان آب از بغل من زد کنار،

در نصفه های شب.

یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب

نزدیکهای صبح

او باز زیر پای من نشسته بود

آهسته با خدا،

راز و نیاز داشت

نه، او نمرده است.

 

او پنج سال کرد پرستاری مریض

در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد

اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ

تنها مریضخانه، به امّید دیگران

یک روز هم خبر:  که بیا او تمام کرد.

 

در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود

پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد

صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه

طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین

دریاچه هم به حال من از دور می گریست

تنها طواف دور ضریح و یکی نماز

یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید

مادر به خاک رفت.

...

 

این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور

یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او

اما خلاص می شود از سرنوشت من

مادر بخواب، خوش

منزل مبارکت.

 

آینده بود و قصه ی بی مادریّ من

نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ

من می دویدم از وسط قبرها برون

او بود و سر به ناله برآورده از مغاک

خود را به ضعف از پی من باز می کشید

دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه

خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع

ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه

باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش

چشمان نیمه باز:

از من جدا مشو.
 


می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود

انگار جیوه در دل من آب می کنند

پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم

خاموش و خوفناک همه می گریختند

می گشت آسمان که بکوبد به مغز من

دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه

وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد

یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان

می آمد و به مغز من آهسته می خلید:

تنها شدی پسر.

 

باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی

دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض

پیراهن پلید مرا باز شسته بود

انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود:

بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟

تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر

می خواستم به خنده درآیم به اشتباه

اما خیال بود

ای وای مادرم

 

استاد شهریار

چشم مادر

مادر من فقط یک چشم داشت . من از او متنفر بودم ... او همیشه مایه خجالت من بود.

او برای امرار معاش خانواده ، برای معلم ها و بچه های مدرسه غذا می پخت .

یک روز آمده بود دم در مدرسه که من را با خود به خانه ببرد ، خیلی خجالت کشیدم . آخه او چطور می توانست این کار را بامن بکند ؟

روز بعد یکی از همکلاسی ها من را مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم دارد ، دلم میخواست یک جوری خودم را گم و گور کنم . کاش زمین دهن باز می کرد و من را  ..

کاش مادرم یک جوری گم و گور می شد...

روز بعد بهش گفتم اگر واقعاً میخواهی من را بخندانی و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

او هیچ جوابی نداد....

دلم میخواست از آن خانه بروم و دیگر هیچ کاری با او نداشته باشم.

سخت درس خواندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور بروم ، آنجا ازدواج کردم ، برای خودم خانه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یک روز مادرم به دیدن من آمد او سالها من را ندیده بود و همینطور نوه هایش را .

وقتی دم در ایستاده بود بچه ها به او خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، آنهم بی خبر.

سرش داد زدم :چطور جرأت کردی بیایی به خانه من و بچه ها را بترسانی؟ گم شو از اینجا! همین حالا .

او به آرامی جواب داد :خیلی معذرت میخواهم ، مثل اینکه آدرس را عوضی آمده ام و بعد فوراً رفت  .

روزی یک دعوتنامه شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه به خانه من در سنگاپور آمد.

بعد از مراسم ، به آن کلبه قدیمی خودمان رفتم ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .همسایه ها گفتند که او مرده است .

آنها نامه ای از او به من دادند، متن نامه چنین بود :

ای عزیزترین پسرم ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، من را ببخش که به خانه تو آمدم و بچه های تو را ترساندم

دلبندم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخر میدانی ... وقتی تو خیلی کوچک بودی تو یک تصادف یک چشمت را از دست دادی ، به عنوان یک مادر نمی توانستم تحمل کنم ، بنابر این یک چشم خودم را به تو دادم ...

برای من افتخار بود که پسرم میتوانست با آن چشم به جای من دنیای جدید را بطور کامل ببیند.

با همه عشق و علاقه من به تو، مادرت

نامه ای به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا.

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود:

خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان که تنها امید من هستی به من کمک کن.

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.

عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا .

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.  مضمون نامه چنین بود:

خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که تو چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند.

ارزش امضاء

زمانی که "بیل کلینتون" رییس جمهور آمریکا بود، یک روز به بیمارستانی رفت. پسری ده ساله با تمام نیرو خود را به وی رساند و با ترس پرسید: جناب آقای رییس جمهور،می شه به من امضاء بدهید؟

کلینتون با خوشحالی درخواست پسر را قبول کرد و روی کاغذ سفیدی اسم خود را نوشت.  همان وقت پسرک باز هم از وی پرسید: آقای رییس جمهور، اگر ممکن است ، چهار تا امضاء بدهید .

کلینتون با تعجب پرسید: عزیزم، چرا چهار امضاء ؟

پسر جواب داد: من فقط یک امضاء می خواهم. اما می گویند اگر سه تا امضای رییس جمهور داشته باشم، می توانم با یک عکس به امضای " مایکل جردن" (ورزشکار بستکبال مشهور جهان) عوض کنم.

مردم از شنیدن این حرف ها نگران شدند ، اما کلینتون با لبخند جواب داد: پسر عمویم هم به مایکل جردن علاقه دارد. من شش امضاء می دهم و شما هم برای پسر عموی من نیز یک عکس بگیرید .

جواب های هویه

در یکی از نمایشگاه  های کامپیوتری ، بیل گیتس مؤسس مایکروسافت و ثروتمندترین مرد جهان ، صنعت کامپیوتر را با صنعت اتومبیل مقایسه و ادعا کرد:
اگر تکنولوژی جنرال موتورز با سرعتی مانند سرعت پیشرفت تکنولوژی کامپیوتر پیشرفت کرده بود امروز همه ما ماشین‌هایی سوار می‌شدیم که قیمتشان 25 دلار و مصرف بنزین آن 4 لیتر در هر 1000 مایل بود.

 

جنرال موتورز هم در جواب بیل گیتس اعلام کرد:

اگر جنرال موتورز هم مانند مایکروسافت پیشرفت کرده بود این روزها ما ماشین‌هایی با این مشخصات سوار می‌شدیم:

1- کیسه هوا قبل از باز شدن در هنگام تصادف از شما می‌پرسید: Are You sure ؟
2- بدون هیچ دلیلی ماشین شما در روز دو بار تصادف می‌کرد!
3- هر دفعه که خط های وسط خیابان را از نو نقاشی می‌کردند شما باید یک ماشین جدید می‌خریدید!
4- گاه و بیگاه ماشین شما در خیابان ها از حرکت باز می‌ایستاد و شما چاره‌ای جز استارت مجدد(
restart ) نداشتید!
5- گاهی اوقات در اثر کارهایی مانند گردش به چپ ماشین شما خاموش(
Shot down ) می‌شد و استارت آن نیز ار کار می‌افتاد. در اینگونه موارد چاره‌ای جز نصب مجدد( reinstall ) نداشتید!
6- فقط یک نفر از ماشین می‌توانست استفاده کند مگر اینکه با خرید ماشین مدل
XP یا NT برای آن صندلی‌های بیشتری خریداری می‌کردید!
7- ماشین های مکینتاش با موتور
Sun پنج بار سریعتر و راحت‌تر از ماشین‌های مایکروسافت بودند اما تنها در 5 درصد جاده‌ها می‌شد این ماشین ها را یافت!
8- چراغ های اخطار وضعیت بنزین، روغن و آب با یک چراغ
General Fault تعویض می‌شدند!
9- صندلی‌های جدید همه را مجبور می‌کرد تا بدن خود را متناسب و اندازه آنها بکنند!
10- جنرال موتورز خریداران ماشین هایش را مجبور به خرید نقشه‌های راه ها می‌کرد که ممکن بود اصلاً به درد رانندگان نخورد. هرگونه تلاش برای پاک کردن این
Option هم منجر به کاهش کیفیت عملکرد تا پنجاه درصد و بیشتر می‌شد!
11- هر بار که جنرال موتورز مدل جدیدی را به بازار عرضه می‌کرد خریداران ماشین باید رانندگی را از اول یاد می‌گرفتند چون هیچ یک از عملکردها و کنترل های ماشین مانند مدل قبلی نبود!
12- برای خاموش کردن ماشین باید دکمه استارت را می‌زدند!

راه خدا در دل است و آنهم یک قدم

درون توست اگر خلوتی و انجمنی است

برون زخویش کجا می روی جهان خالی است

بیدل دهلوی

در افسانه های کهن هندوستان آمده است که در روزگاران دور همه آدمیان خلق و خو و سرشتی خداگونه داشتند ، ولی از امکانات و تواناییهای خود خوب استفاده نکردند و کار به جایی رسید که برهما خدای خدایان تصمیم گرفت قدرت خدایی را از آنان باز گیرد و آن را در جایی پنهان کند که دست آنها از آن کوتاه باشد.

بدین منظور او در جستجوی مکانی برآمد که مخفی گاه مطمئن و دور از دسترس آدمیان باشد.

زمانی که برهما با دیگر خدایان مشورت نمود ، آنها پیشنهاد کردند: بهتر است قدرت بیکران انسانها را در اعماق خاک پنهان کنیم.

برهما گفت: آنجا جای مناسبی نیست زیرا آنها ژرفای خاک را خواهند کاوید و دوباره به آن دست پیدا خواهند کرد.

پس خدایان گفتند: بهتر است نیروی یزدانی را به اعماق اقیانوسها منتقل کنیم تا از دسترس آنها دور باشد.

برهما گفت : آنجا نیز مناسب نیست زیرا دیر یا زود انسان به عمق دریاها و اقیانوسها رخنه خواهد کرد و گمشده خود را خواهد یافت و آن را به روی آب خواهد آورد.

آنگاه خدایان کوچک با یکدیگر انجمن کردند و گفتند: ما نمی دانیم این نیروی عظیم را کجا باید پنهان کنیم، به نظر می رسد که در آب و خاک جایی پیدا نمی شود که آدمی نتواند به آن دست یابد.

در این هنگام برهما گفت: ما نیروی یزدانی آدمی را در اعماق وجود خود او پنهان می کنیم ، آنجا بهترین محل برای پنهان کردن این گنج گرانبهاست و یگانه جایی است که آدمی هرگز به فکر جستجو و یافتن آن برنخواهد آمد.

در ادامه افسانه هندی چنین آمده است:

از آن به بعد آدمی سراسر جهان را پیموده است، همه جا را جستجو کرده است، بلندیها را درنوردیده است، به اعماق دریاها فرو رفته است، به دورترین نقاط خاک نفوذ کرده است تا چیزی بدست آورد که در ژرفای وجود خود او پنهان شده است!

همت

دخترک در یک کلبه محقر دور از شهر و در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شکننده ای بود. همه شک داشتند که زنده بماند.
وقتی 4 ساله شد بیماری ذات الریه و مخملک را با هم گرفت، ترکیب خطرناکی که پای چپ او را از کار انداخت و فلج کرد. اما او خوش شانس بود چون مادری داشت که او را تشویق و دلگرم می کرد. مادرش به او گفت: علی رغم مشکلی که در پایت داری با زندگی ات هر کاری که بخواهی می توانی بکنی، تنها چیزی که احتیاج داری ایمان، مداومت در کار، جرأت و یک روح سرسخت و مقاوم است.
بدین ترتیب در 9 سالگی دختر کوچولو بست های آهنی پایش را کنار گذاشت و بر خلاف آنچه دکتر ها می گفتند که هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول کشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یک معجزه بود.

او یک آرزوی باور نکردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی می توانست داشته باشد؟
در 13 سالگی در یک مسابقه دو شرکت کرد و آخرین شد. همه به اصرار به او می گفتند که این کار را کنار بگذارد، اما بالاخره در یک مسابقه دو  او قهرمان شد.
از آن زمان به بعد ویلما در هر مسابقه ای که شرکت می کرد ، برنده می شد.
در سال 1960 او به بازی های المپیک راه یافت و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا یک دختر آلمانی قرار گرفت که تا آن زمان کسی نتوانسته بود او را شکست دهد. اما ویلما پیروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادی 400 متر، 3 مدال المپیک گرفت.
آن روز او اولین زنی بود که توانست در یک دوره المپیک 3 مدال طلا کسب کند، در حالی که گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.

زندگی نوشیدن قهوه است

گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد. استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوری های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند.

پس از آنکه همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید حتماً متوجه شده اید که همگی قهوه خوری های گران قیمت و زیبا را برداشته اید و آنها که ساده و ارزان قیمت بوده اند در سینی باقی مانده اند. البته این امر برای شما طبیعی و بدیهی است. سرچشمه همه مشکلات و استرس های شما هم همین است. شما فقط بهترین ها را برای خود می خواهید. قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوری های بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آن چه دیگران برمی داشتند نیز توجه داشتید. به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و ... همان قهوه خوری های متعدد هستند. آنها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگی اند، اما کیفیت زندگی در آنها فرق نخواهد داشت. گاهی، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوری هاست که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی فهمیم. پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود... به جای آن از نوشیدن قهوه خود لذت ببرید .

یادآوری

تشویق ها پایان می پذیرد..... مدالها را گرد و غبار فرا می گیرد.... و برنده ها خیلی زود فراموش می شوند...

ولی اکنون ببین آیا به خاطر می آوری :

نام سه معلمی که در پیشرفت تحصیلی تو نقش مؤثری داشته اند،

سه نفر از دوستانت که در زمان احتیاج به تو کمک کرده اند ،

یا انسان هائی که احساس خاص و زیبایی را در قلب تو به وجود آورده اند،

یا اسم پنج نفر از کسانی که مایل هستی اوقات فراغت خود را با آنها بگذرانی.

جواب دادن خیلی بی دردسر و راحت است ،....نیست؟


کسانی که به زندگی تو معنا بخشیده اند ،جزو مشهورترین و بالاترین افراد دنیا نیستند؛ آنها ثروت زیادی ندارند یا مدال و جایزه مهمی به دست نیاورده اند؛ ولی....آنها کسانی هستند که نگران تو هستند و از تو مراقبت می کنند؛

کسانی که مهم نیست چگونه؛ ولی در کنار تو می مانند...

مدتی درباره آن فکر کن....زندگی خیلی کوتاه است... و تو ؛در کدام لیست از کسانی که نام بردم هستی ؟ آیا می دانی؟