جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

زیاد فکر نکنید!!!!

سلامت نیوز - محققان انگلیسی اعلام کردند: فکر کردن بیش از اندازه و شدید درباره یک موضوع به اتخاذ تصمیمات غلط و نادرست در مورد آن موضوع منجر می‌شود.
به گزارش سرویس بهداشت و درمان خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، محققان کالج دانشگاه لندن در این زمینه اظهار کردند: تصمیمات ناخودآگاه و سریع، معمولاً دقیق‌تر و صحیح‌تر از تصمیمات اتخاذ شده بعد از فکر کردن هستند.

این نتیجه‌گیری بر اساس آزمایشی با حضور 10 داوطلب که یک صفحه رایانه‌یی را با 650 نشانه یکسان بر روی آن مطالعه کردند، بدست آمده است.

در این آزمایش یکی از نشانه‌های روی صفحه چرخانده شد. وقتی از داوطلبان سوال شد که نشانه چرخیده شده در کدام طرف از صفحه است، افرادی که صفحه را تنها در یک نگاه و برای یک ثانیه دیده بودند در 95 درصد موارد جواب صحیح را داده بودند در حالی که افرادی که بیش از یک ثانیه به تصاویر نگاه کرده بودند، 70 درصد جواب درست داده بودند.

به گزارش ایسنا، محققان در این رابطه می‌گویند که ذهن ناخودآگاه شما برای مسائل خاص بهتر و کارآمدتر است.

نامه ای برای پدر

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت نامه هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته «پدر».

با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت را باز کرد و با دستان لرزان نامه را خواند :

 

پدر عزیزم،

با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو را بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو او را نخواهی پذیرفت، به خاطر خالکوبی هایش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر او حامله است. Stacy به من گفت ما می توانیم با هم شاد و خوشبخت باشیم. او یک تریلی توی جنگل دارد و کُلی هیزم برای تمام زمستان. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من را به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زند. ما آن را برای خودمان می کاریم و برای تجارت با کمک آدمهای دیگری که توی مزرعه هستند، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خواهیم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و Stacy بهتر بشود. او لیاقتش را دارد. نگران نباش پدر، من 15 سالمه و می دانم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می توانی نوه هایت زیادت را ببینی.

با عشق،

پسرت،

John

 

پاورقی : پدر، هیچ کدام از جریانات بالا واقعی نیست، من تو خونه Tommyهستم . فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه هست. دوستت دارم! هر وقت برای آمدن به خانه امن بود، بهم زنگ بزن.

 

بخت خوب ؛ بخت بد

هر اتفاق بدی که در خانواده ما می‌افتاد، پدرم سرش را تکان می‌داد و می‌گفت « این هم از بخت خانواده ما » و این عبارت را برای هر موردی به کار می‌برد و فرقی برایش نمی‌کرد که این اتفاق بد، به سادگی از دست دادن جای پارک اتومبیل باشد و یا مورد مهمی نظیر ورشکستگی و یا بیماری مزمن تنها دخترش. بخت خانواده ما بی‌تردید بخت خوبی نبود. پدرم که عقیده محکمی به مجبور بودن انسان در این جهان داشت، زندگی را ناشی از تصادفات روزگار و در معرض خطر می‌دانست و خود را دستخوش حوادث می‌دید. بخت خانواده ریمن غالباً در خواب بود. طی سالهای بسیار، عقیده بر این بود که ما مردمان بدبختی هستیم.

در سال 1971 پدرم جایزه بخت آزمایی ایالت نیویورک را برد. مبلغ جایزه، رقم سرسام آوری نبود، ولی بیش از آن بود که پدرم در عمر خود چنین مبلغی را یک جا دیده باشد. از نظر او ، پول بادآورده‌‌ای بود. از نظر من هم بخت خوبی بود، نه به لحاظ پول، بلکه به خاطر آن چه که بعد از آن اتفاق افتاد.

هنگام برنده شدن، پدرم در بیمارستان بستری بود و پس از جراحی غده‌‌ای که معلوم شد خوش خیم بوده است، دوران نقاهت را می‌‌گذراند. او بلیت را به سینه‌اش چسبانده بود و می‌گفت به هیچ یک از افراد خانواده‌، دوستان و حتی مادرم اعتماد ندارد تا آن را برایش نقد کند. باور کرده بود که ممکن است دیگران بلیت را برای خودشان بردارند، و یا بگذارند کسی آن را بدزدد، و یا هنگام نقد کردن، کارکنان اداره بخت آزمایی سرشان را کلاه بگذارند و بلیت را ثبت نکنند. مدت‌ها بلیت را نگه داشت. هنگامی که آخرین مهلت ارائه بلیت نزدیک شد، من و مادرم را قسم داد که این راز را فاش نکنیم، چون اگر دیگران بفهمند که پول بادآورده‌‌ای به دستمان رسیده است، به فکر سوء استفاده خواهند افتاد. سرانجام خودش بلیت را برد و نقد کرد، ولی هرگز آن را خرج نکرد، چون می‌ترسید دیگران بفهمند که او پول دارد.

کم کم نگرانی خاصی بر زندگی ما سایه انداخت. برای این که پدرم در این جهان خوشبخت شود، هیچ راهی وجود نداشت. او حتی می‌توانست بردن پنجاه هزار دلار جایزه را به یک بدبختی، موجبی برای اندوه و غصه، نگرانی و فشار عصبی تبدیل کند.

اما ثروت‌های بادآورده‌ی دیگری هم نصیب من شد و آن درس‌هایی بود درباره از دست دادن و به دست آوردن یاد گرفتم. در حقیقت، هیچ انسان زنده‌‌ای وجود ندارد که چیزی را از دست نداده باشد. در واقع، از لحظه تولد، فقدان چیزها را یاد می‌گیریم. غالباً طرز تلقی خانواده را از موضوع فقدان، می‌پذیریم، همچنان که من پذیرفتم. این درس‌هایی که درباره فقدان و معنی آن یاد می‌گیریم، جزو مهم‌ترین درس‌های زندگی ما هستند. این حکمت‌ها را کسی با کسی در میان نمی‌گذارد، زیرا وقتی چیزی را از دست می‌دهیم، غالباً احساس شرمندگی می‌کنیم.

پدرم در خانواده‌‌ای مهاجر به دنیا آمده بود و از خردسالی کار کرده بود. در بیشتر ایام عمر خود، دارای دو شغل بود. شب‌ها، غالباً در حالی که پاهایش را در لگن آب گرم گذاشته بود، خوابش می‌برد، و خسته‌تر از آن بود که چیزی بگوید. غالباً در استخدام دیگران بود و طبق میل دیگران و در جهت هدف‌های دیگران کار می‌کرد. یکی از اولین چیزهایی که یادم است پدرم به من گفت این بود که چه قدر مهم است انسان آقای خودش باشد و اختیار زندگی خودش را داشته باشد.

من در طبقه ششم آپارتمانی واقع در منهتن بزرگ شدم. در تمام دوران کودکی، یک بازی بود که به کمک پدرم انجام می‌دادم. او درباره خانه‌ای صحبت می‌کرد. خانه‌‌ای که بنا بود زمانی مالک آن شود. در آشپزخانه آن یک ماشین ظرف‌شویی بود. یک باغچه هم داشت. بحث ما بر سر این بود که آیا اتاق نشیمن به رنگ سبز روشن باشد یا به رنگ کرم. من طرفدار رنگ کرم بودم و او فکر می‌کرد که این رنگ، خیلی لوس است.

وقتی سرانجام پدر و مادرم جای کوچکی را در لانگ آیلند خریدند و پدرم بازنشسته شد من بیست سال داشتم. تا مدتی به نظر می‌آمد که رویای او به حقیقت پیوسته است. یک روز شنبه، چند ماه پس از آن که صاحب خانه شده بودند، دم منزلشان توقف کردم و دیدم که پدرم توی صندلی از فرط خستگی خوابش برده است. منظره‌‌ای که از زمان کودکی با آن آشنایی داشتم، ولی فکر می‌کردم که دیگر وضعشان خوب شده است. مادرم گفت که پدرم به تازگی کار کوچکی پیدا کرده است و شاید بتوانند دستی به سر و روی خانه بکشند. آخر هر چیزی استهلاک دارد.

بار بعدی که به دیدارشان رفتم، باز هم توی صندلی خوابیده بود. پرسیدم «از وضعتان راضی هستید؟» مادرم گفت «خوب، پدرت می‌ترسد کسی وارد منزل شود و هر چه را که در این مدت به زحمت فراهم کرده‌ایم، ببرد. او هنوز ناچار است کار کند تا شاید بتوانیم خانه را به دستگاه دزدگیر مجهز کنیم.» دلم فرو ریخت. پرسیدم که چه قدر خرجش می‌شود. از جواب طفره رفت و گفت طولی نمی‌کشد که آن را نصب خواهند کرد. چند ماه بعد که به دیدارشان رفتم، پدرم را خسته و کسل دیدم. پرسیدم که چه موقع برای استفاده از تعطیلات به سفر می‌روند. مادرم گفت «امسال که نمی‌شود. نمی‌توانیم خانه را خالی بگذاریم.» پیشنهاد کردم کسی را برای مراقبت از خانه بیاورند. پدرم با ترس گفت «نه، نه، می‌دانی که مردم چه جوری هستند. حتی دوستان با دلسوزی از اموال آدم نگهداری نمی‌‌کنند.» و بعد از آن دیگر به مسافرت نرفتند.

سرانجام، طوری شد که پدر و مادرم به ندرت با هم بیرون می‌رفتند، حتی برای رفتن به سینما. همیشه احتمال آتش سوزی یا فاجعه مبهم و نامعلوم دیگری وجود داشت. و پدرم تا زنده بود، مشاغل عجیب و غریبی را به عهده گرفت. عاقبت خانه چنان بر سرنوشت آنان حاکم شد که هیچ یک از کارفرمایان سابقش چنان نبودند.

وقتی بترسیم که چیزی را از دست بدهیم، اشیایی که ما مالک آن‌ها هستیم، مالک ما می‌شوند.

 

 

نویسنده: دکتر راشل نائومی ریمن

مترجم: مهدی مجردزاده کرمانی

اگر عمر دوباره داشتم

دان هرالد (Don Herold) کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى در سال 1889 در ایندیانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تالیفات زیادى است ، اما قطعه کوتاه  "اگر عمر دوباره داشتم..." او را در جهان معروف کرد.

بخوانید:

" آب ریخته را نتوان به کوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوین نشده که فکرش را منع کرده باشد."

اگر عمر دوباره داشتم مى کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم.

اگر عمر دوباره داشتم  همه چیز را آسان مى گرفتم.

اگر عمر دوباره داشتم از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم.

اگر عمر دوباره داشتم فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى گرفتم.

اگر عمر دوباره داشتم اهمیت کمترى به بهداشت مى دادم.

اگر عمر دوباره داشتم بیشتر به مسافرت مى رفتم.

اگر عمر دوباره داشتم از کوههاى بیشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بیشترى شنا مى کردم.

اگر عمر دوباره داشتم بیشتر بستنى مى خوردم و اسفناج کمتر.

اگر عمر دوباره داشتم مشکلات واقعى بیشترى مى داشتم و مشکلات واهى کمترى.

آخر، ببینید، من از آن آدمهایى بوده ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه،

البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى داشتم.

من هرگز جایى بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبک تر سفر مى کردم.

اگر عمر دوباره داشتم ، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى دادم.

اگر عمر دوباره داشتم بیشتر از مدرسه جیم مى شدم.

اگر عمر دوباره داشتم گلوله هاى کاغذى بیشترى به معلم هایم پرتاب مى کردم.

اگر عمر دوباره داشتم سگ هاى بیشترى به خانه مى آوردم.

اگر عمر دوباره داشتم دیرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابیدم.

اگر عمر دوباره داشتم بیشتر عاشق مى شدم.

اگر عمر دوباره داشتم بیشتر به ماهیگیرى مى رفتم.

اگر عمر دوباره داشتم بیشتر پایکوبى و دست افشانى مى کردم.

اگر عمر دوباره داشتم بیشتر سوار چرخ و فلک مى شدم.

اگر عمر دوباره داشتم بیشتر به سیرک مى رفتم.

در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى کنند، من بر پا مى شدم و به ستایش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم.

زیرا من با ویل دورانت موافقم که مى گوید: "شادى از خرد عاقل تر است".

اگر عمر دوباره داشتم ، بیشتر گْلِ مینا از چمنزارها مى چیدم.