جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

برف!!!

توی وضعیت بدی قرار گرفته بودم . حتما زنم تا الان نگران شده بود . می تونستم تصور کنم که دایم از پنجره بیرون را دید می زند تا سر و کله ماشینم پیدا شود ولی خبری از من نیست و پیش خودش فکر می کند که تا الان سابقه نداشته که من بی خبر تا این موقع شب بیرون بمانم . شاید خودش را با جلسه کاری ای که برایم تصور می کند ، دلگرم کند ولی جلسه تا ساعت سه نصفه شب ؟ و دوباره دلشوره ای که به دلش چنگ می اندازد .

رفته بودم یکی از شهرهای اطراف که یکباره برف گرفت . فکر نمی کردم در جاده بمانم ولی اینجوری شد . یهو همه جا رو کولاک گرفت و امکان حرکت اتومبیل کاملا صفر شد .

رادیو گفته بود که شب هوا خراب می شود ولی تصور اینکه آنقدر سریع این اتفاق بیافتد را واقعاً نداشتم .
بیشتر از اینکه نگران خودم باشم ، نگران زنم هستم . دلشوره اش را کاملا حس می کنم و راه رفتن های پیاپی و بی هدفش به دور اتاقهای خانه مان .

داخل ماشین نشسته ام و به جاده پوشیده یا بهتر بگم ، گم شده در برف خیره شده ام . سرما فعلاً اذیت کننده نیست ولی سردی هوا را کاملاً حس می کنم . کاش به حرف زنم گوش داده بودم و پلیور پوشیده بودم . فکر می کردم که دو ساعته کارم تموم می شه و برمی گردم که این اتفاق افتاد . کاش حداقل یک فنجان قهوه داغ داشتم یا حتی یک جرعه ویسکی . کم کم از لای درزهای ماشین سوز رو حس می کنم . دلشوره زنم هم بدجوری به دلم چنگ می اندازه . با تمام وجود به قدرت تله پاتی دارم پی می برم . پایم را بی اختیار روی گاز ماشین فشار می دم ، شاید که بخاری گرم تر شه ولی تأثیری نداره . دستهایم را به هم می مالم . نوک انگشتانم سرخ شده و کم کم داره بی حس می شه . کفش هایم را در می آورم ، و پاهایم را مالش می دهم تا شاید پاها و انگشتان دستم گرم شوند ولی فقط انرژی ام هدر می رود . این سرما از آن سرماها نیست که با ها کردن و مالش دادن بشه باهاش مبارزه کرد . باید از صندوق عقب ماشین ، چادر ماشین را در بیارم ، حداقل گرمم می کنه ، قفل در را می زنم ، در باز نمی شود ، برف پشت در را گرفته ، زور زدن هم فایده ای ندارد . به صندلی عقب ماشین می خزم و زانوهایم را در بغل می گیرم و سرم را در یقه ام می کنم ، بازدمم می تونه بدنمو گرم نگه داره . فقط سه ساعت تا صبح مونده و باید دوام بیارم . دوباره دلم هری می ریزه پایین ، احتمالاً زنم با مادرم تماس گرفته و جریان را برایش گفته . دلشوره ام دو برابر می شود ، حالا قشنگ تله پاتی های مادرم هم بهم می رسه . سعی می کنم چشمهایم را ببندم و با تله پاتی به هر دوشون بگم که اتفاقی برام نیافتاده و سالمم . مدتی تمام نیرویم را جمع می کنم و برای هر دوشون می فرستم . فقط خدا کنه که بهشون برسه . ماشین چرا خاموش شد ؟ لعنتی ، بنزین تموم کردم . حدود پونصد کیلومتر راه رفتم و از ساعت هشت شب هم ماشین را به خاطر بخاری روشن گذاشتم . ولی باید دوام بیارم . از سوراخهای بخاری ماشین جای باد گرم ، باد سرد داره تو میاد ، با دستمال و جوراب هام ، تمام درزهای بخاری ماشین و لای درها را می گیرم . دوباره روی صندلی عقب ، زانوهایم را در شکمم جمع می کنم . چشمهایم سنگین شده ، احساس می کنم نمی تونم پلک هایم را باز نگه دارم . کم کم احساس گرما می کنم ، هوای داخل ماشین سنگین شده ، بین اکسیژن و گرمای داخل ماشین ، گرما را انتخاب می کنم ، فقط یک لحظه پنجره را باز کردن یعنی یخ زدن توی این زمهریر . سعی می کنم با پلک هایم مبارزه نکنم و می بندمشان . نفس هایم را کمتر می کنم تا اکسیژن نسوزانم . باید به خودم تلقین کنم . از نوک پا شروع می کنم ، تمرکزم را روی انگشتان پایم متمرکز می کنم . گرما را کاملاً در پایم حس می کنم . کم کم تمرکزم را متوجه کل پایم می کنم ، وای خدای من عالیه ، تمام پام گرم شده . کم کم شکم و سینه . دست ها ، گردن و سرم . حالا سردم نیست . حضور زنم را حس می کنم که رویم پتویی می کشد و آتش شومینه را زیاد می کند . تمام وجودم از عشق به زنم و گرمای شومینه ، می سوزد . حالا سبک شده ام . هیچ وزنی ندارم . می تونم هر چقدر که دوست دارم نفس بکشم و نگران ازدیاد کربن نباشم . خوابم می آید . می خواهم بخوابم . این حس ، عالیترین حسی بوده که تا الان تجربه کرده ام . همه جا را نور گرفته . نوری که دوست دارم روی آن احساس بی وزنی کنم . خدای من عالیه .

***

فردا صبح وقتی مأمورین امداد جسد مرد را از ماشینش خارج کردند ، به سختی توانستد عکس همسر مرد را از انگشتهای قفل شده اش در بیاورند و ناچار عکس را به همان حال باقی گذاشتند و روی جسد یخ زده که به عکس لبخند می زد ، ملحفه ای سفید کشیدند .

هدیه ای برای او ....

درست مانند همیشه و به موقع در پشت صندلی همیشگی ام نشستم . پسرک نسبتاً جوانی که پشت دستگاه ایستاده بود، لبخندی بهم زد و من هم سری برایش تکان دادم .
-
 سلام ... قهوه فرانسه؟
-
 سلام ... و سری بعنوان تأئید حرفش تکان دادم .
دختری که سفارش می گرفت لبخندی زد و رفت تا سفارش قهوه فرانسه ام را به همان پسرک که همیشه فکر می کنم سال هاست که پشت آن دستگاه می ایستد، بدهد .

از درون کیفم، طبق معمول یک هدیه کوچک روی میز و درست در مقابل کسی که می خواهم دیدارش کنم، می گذارم. سال هاست که همین کار را می کنم . هفته ای یک بار. از من خیلی کوچک تر است. نمی دانم عاشقش هستم یا حکم پدر و استادش را دارم و یا چیز دیگر، ولی می دانم از همان روز اول به حضورش احتیاج پیدا کردم.

خودم برونگرا بودم و او در تضاد من درون گرا. ولی برایم مکمل خوبی بود و حضورش به من امید و آرامش می داد. می دانستم تا بیاید اول از همه با آب و تاب هدیه را باز می کند و با اینکه می داند معمولاً یک کتاب جیبی است، کلی خوشحالی اش را ابراز می کند، بطوری که آدم های میزهای دیگر کلی نگاهمان می کنند و سر تکان می دهند. هر چند من هنوز نفهمیدم که چرا شادی کسی برای دیگران آنقدر غیر اخلاقی است !
زنم مطمئناً از حضور این دختر مطلع است، ولی چیزی بهم نمی گوید. اگر می خواست بگوید حتماً در این چند ساله که از ارتباط ما خبر دار بود، می گفت. شاید این هم از دیگر خصوصیات زنان باشد که من هیچگاه ازش سر در نمی آورم .
دختری که سفارش می گیرد، قهوه را جلویم می گذارد. از او تشکر می کنم و صبر می کنم تا کسی که منتظرشم بیاید . نیم ساعتی که می گذرد، خبری ازش نمی شود و دلم شروع می کند به شور زدن. تقریباً در این موارد اختیار اعصاب و تمرکزم را از دست می دهم. این حس بدبینی همیشه در وجودم هست. از میز بغلی که پسری جوان نشسته است، تقاضا می کنم که شماره منزل کسی که با من قرار ملاقات دارد را با تلفن همراهش بگیرد. بعد از چند زنگ، مادرش گوشی را بر می دارد .
- سلام ... من ... هستم. آنا جان با من قرار داشت ... متشکرم.
تلفن را قطع  و به صاحبش بر می گردانم . قهوه ام را که کمی سرد شده می خورم و صورتحساب درخواست می کنم . همان دختر سفارش گیرنده می آید . می خواهد برود که دستش را می گیرم و هدیه را در دستش می گذارم.
-
 ولی مگه این برای آنا جان نیست ؟
-
 نه دخترم ، این برای شماست .
پول قهوه را حساب می کنم و تمام پول های کیفم را برای انعام می گذارم. بیرون باد سردی می آید، یقه پالتویم را بالا می زنم و راه می افتم. با خود فکر می کنم، کاش قبل از اینکه هواپیمایش پرواز می کرد، می فهمید که می خواستم این بار ...

قطره اشکی از چشمان پیرمرد روی زمین افتاد و از آنروز دیگر کسی، پیرمرد را در کافی شاپ ندید.