جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

خیریه!!!!!!

در شانزدهم فوریه سال 2007 کوفی عنان که تازه مقام دبیر کلی سازمان ملل را به جانشین خود تحویل داده است در مزرعه ای در ایالت تگزاس آمریکا ضیافتی برپا کرد تا کمک های نقدی را از افراد ثروتمند جهان برای کودکان تهیدست آفریقا جمع آوری کند.

افرادی دعوت شده به این ضیافت شخصیت های نامدار و بلند پایه ی جهانی بودند. در آستانه شروع ضیافت پیرزنی به همراه دختر بچه ای که قلکی در دستش بود به در ورودی این مزرعه آمد.

نگهبان دم در با مهربانی مانع ورود این دو نفر شد و گفت: سلام، خانم های محترم، از این که تشریف آورده اید متشکرم. اجازه بدهید دعوت نامه تان را ببینم؟

پیرزن جواب داد: "دعوت نامه؟ ببخشید، ولی ما دعوت نامه ای دریافت نکردیم. نوه ام می خواست به اینجا بیاید و من هم آوردمش"

نگهبان گفت: "ببخشید خانم، این ضیافت، مهمانی بسیار مهمی است و بدون دعوت نامه نمی توانید داخل شوید."

پیرزن از او پرسید: "مگر این ضیافت برای امور خیره نیست؟ لوسی کوچولوی من از برنامه تلویزیون خبر را شنید. ما راه خیلی درازی را آمدیم تا به اینجا رسیدیم. بچه من فقط می خواست به همسن و سال های آفریقایی خود کمک کند. همه پول های تو جیبی اش را آورده است. باشه، من وارد نمی شم، لطفا بچه ام را ببرید داخل"

نگهبان با عذرخواهی گفت: خانم، مهربانی شما را قبول می کنم، اما ضیافت امشب فقط برای شخصیت های مهمی است که پول های کلان برای بچه های آفریقایی اعطا می کنند. ببخشید، نمی توانم..."

لوسی که تا این لحظه ساکت مانده بود، گفت: "آقا به نظر من اصل بشر دوستی پول نیست؛ قلبه، نه؟ می دانم کسانی که دعوت شده اند حتما خیلی ثروتمند هستند. من پول زیادی ندارم، اما این همه پول من است. عیب نداره، اگر نمی شود داخل بیایم، لطفا این قلک را به آقای عنان بدهید."

صحبت و لبخند دختر، نگهبان را تکان داد. در حالی که نمی دانست چه بگوید، صدای مردی که تازه در دم در به آنها پیوسته بود گفت: " دختر عزیزم چقدر خوب گفتی، "بشر دوستی به پول نیست؛ قلبه" بیا باهم بریم. یک آدم خونگرم باید در این ضیافت حضور داشته باشد". مرد دعوت نامه خود را به نگهبان نشان داد و گفت: می شه لوسی را ببرم داخل؟

نگهبان همین که دعوت نامه را دید، گفت: حتما آقای وارن بوفت!

آن شب، مهم ترین کسی که در ضیافت کوفی عنان شرکت کرده بود، وارن بوفت که لوسی را به ضیافت آورد و سه میلیون دلار اعانه داد، نبود، بیل گیتس هم که هشت میلیون دلار کمک کرد، نبود. مهم ترین مهمان این ضیافت لوسی کوچولو بود که تمام سی دلار و بیست پنج سنت خود را برای کودکان آفریقایی اهدا کرد و بیشترین تشویق مردم را باعث شد. به خاطر لوسی و حرفش، عنوان این ضیافت هم به "بشردوستی به پول نیست، به قلبه" تبدیل شده است.

یادباد آن روزگاران یاد باد

دلخوش بودیم آن روز‌ها به پروانه‌ای و بادبادکی.

دلخوش می‌ماندیم به نان گرمی که پدر می‌آورد.

بوی می‌کشیدیم همه‌ی هوای خانه را

بوی مادر! بوی کبابی که در دیگدان روی فتیله کوتاه چراغ نفتی انتظار بازگشتمان از مدرسه را می‌کشید و ما نمی‌آمدیم چرا که آن دم کتاب‌هایمان را سنگ دروازه کرده بودیم و سر به‌دنبال توپ فریادمان کوچه‌های محله را می‌انباشت.

مادر بود که نگران از دیر کردن‌مان، چادر نمازش را به سر انداخته و کوچه‌های خاکی محله را زیر پا در می‌کرد تا پیدایمان کند بعد حکایت دست او بود و آستین ما ، کشاکشی آمیخته به التماس و خنده.

به گاه تشر‌های پدر نیز باز برایمان پناه بود و هم پناهگاه.

خستگی‌هایش را پشت لبخندی پنهان می‌کرد و گرسنگی‌اش را با سیری ما سیر می‌کرد. دیرتر به سفره می‌آمد و زودتر دست می‌کشید.

همو بود که هم گاه رسیدن نوروز را با بشقابی گندم خیس به یادمان می‌آورد و سمنویی که همهمه بپا داشتن دیگش خاموشی یکنواخت محله را بر هم می‌زد.

سپیدی چادرش در کشاکش آمد و رفت‌ها بود که به یادمان می‌آورد سفره بی‌بی سه شنبه در کوچه پشتی حیاط مدرسه آفاق (خونه مرحوم عزیز السلطنه) را هنوز فراموش نکرده است در آن روزگار بی‌رادیو و بی‌تقویم.

در خم خاکی کوچه‌ها قد کشیدیم و او پیر و پیرتر شد اما هنوز بر روی قرآنش خم می‌شد و هنوز حافظ می‌خواند.

- چشم‌هایم کم‌سو شده مادر!

بازگشتیم. برایش از فرنگ عینک آوردیم. گلستانش را آورده بود تا حکایتی بخواند.

به کوچه زدیم به واکاوی به یافتن بخشی جامانده از ما در پشت دیوار‌های کوتاه مدرسه عسجدی! محله اما دیگر آنی نبود که ترکش گفته بودیم.

کوچه‌ها آسفالت شده بود اما خالی از رنگ و بوی کاه‌گل بی بوی عطر یاس و پیچ امین الدوله.

نه میراب مانده بود و نه دوره گرد و طحاف تا که آوازشان کوچه را باز پرکند که گل به سر دارم خیار!

سوپر مارکتی دو نبش همه احتیاجات را با تلفنی می‌آورد و سالن‌های پیتزا فروشی با لقمه‌هایی غریبه انباشته از پنیر‌هایی که کش می‌آید! با بوی غربت آدم‌های خسته ای که با شنیدن نمره نوبتشان خاموشانه سینی پلاستیکی سهم خویش را از گارسون می‌ستانند و در سکوت یا همهمه‌ای بی‌روح با چنگالی پلاستیکی بر بشقاب‌های کاغذی خم می‌شوند و در کشاکش کش لقمه‌ها!

یاد عطر پلو زعفرانی و قورمه سبزی مادر را با بغضی پنهانی فرومی‌دهند و سیرمی‌شوند از این همه زندگانی!!

دامن امن مادر کجاست؟ کجاست این روزها که باز گم شده‌ایم. در غربت شهر‌های بی‌رحم. در همهمه‌ی بخشنامه‌ها و روزنامه‌ها و تقویم‌ها و رادیوها. مادر فراموش شده است و ما... گم شده‌ایم.

نسلی گم‌شده. این روز‌ها زندگی چیزهایی کم دارد. خیلی چیز‌ها. این طور نیست!؟

آدمخواران!!!

پنج آدمخوار بعنوان برنامه‌نویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می‌توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابر این فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید." آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند.

چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر ‌زد و ‌گفت: "می دانم که شما خیلی سخت کار می‌کنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می‌داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟ آدمخوارها اظهار بی‌اطلاعی ‌کردند.

بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: کدوم یک از شما نادونها اون نظافت چی رو خورده؟

یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها ‌گفت: ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه‌ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!  لطفاً از این به بعد افرادی را که کار می‌کنند نخورید."