جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

شانس!!!!

یک خانم 45 ساله یک حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود .در اتاق جراحی کم مانده بود مرگ را تجربه کند. او خدا را دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.در وقت ترخیص خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عمل های زیر را انجام دهد.
کشیدن پوست صورت - تخلیه چربی ها(لیپو ساکشن) - عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم .رنگ کردن موها و سفید کردن دندان ها  !!!!بعد از آخرین عمل او از بیمارستان مرخص شد. 


 موقع گذشتن از خیابان در راه منزل با یک اتومبیل تصادف کرد و کشته شد .هنگامی که او با خدا روبرو شد از او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر ماشین بیرون نکشیدید؟
خدا جواب داد :من شما را تشخیص ندادم!!!  

 

نتیجه 1: آن قدر روی شانس های دوباره سرمایه گذاری نکنید !

نتیجه 2: آن قدر خودتان را عوض نکنید که خدا هم شما را نشناسد!!!

ضرب المثل!!!!!

اگر توانستی یکبار سر مرا کلاه بگذاری شرم بر تو باد. 

اگر دوباره توانستی سرم کلاه بزاری شرم بر من باد. 

ضرب المثل آمریکائی

شیر تو شیر !!!!!!!!

مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن.
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن.
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره مأموریت کارهات رو روبراه کن.
معشوقه هم که تدریس خصوصی می کرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه می گه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام

پسره زنگ میزه به باباش می گه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم.
باباهه که اتفاقاً همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه می گه مسافرت رو لغو کن من با پسرم سرم گرمه.
منشی زنگ میزنه به شوهرش و می گه: مآموریت کنسل شد من دارم میام خونه.
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش می گه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متأسفانه نمی تونم ببینمت.
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش می گه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم، پس دارم میام که بریم سر درس و مشق

پسر زنگ میزنه به باباش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد.
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد، حاضر شو که بریم مسافرت.

......................................................... 

آرزوی کافی !!!!!!!

هواپیما درحال حرکت بود و آنها در ورودی کنترل امنیتی همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: "دوستت دارم و آرزوی کافی برای تو می کنم." دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تو می کنم ."

آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر به طرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد. می دانستم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را برهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: "تا حالا با کسی خداحافظی کرده اید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟ "

جواب دادم: "بله کرده ام. من را ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟ "

او جواب داد: "من پیر و سالخورده هستم، او در جای خیلی دوری زندگی می‌کند. حقیقت این است که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . "

وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید شنیدم که گفتید " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " می‌توانم بپرسم یعنی چه؟ "

او شروع به خندیدن کرد و گفت: "این آرزوی است که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که این را به همه بگویند."  

او مکثی کرد و درحالی که سعی می‌کرد جزئیات آن را به خاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " ما می‌خواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم. " سپس روی خود را به طرف من کرد و این عبارت ها را که در پائین آمده عنوان کرد :

آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است.

آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد .

آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد .

آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترین ها تبدیل شوند .

آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی .

آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی .

آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی.

بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت .

تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستی را پیدا کنید.

حداکثر یکساعت طول می‌کشد تا از او قدردانی کنید.

اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید.

قدرت لبخند!!!!!

وقتی به دست دشمن گرفتار آمد او را در سلولی زندانی کردند. از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمید که روز بعد اعدام خواهد شد. داستان را از زبان راوی اصلی آن بشنوید:

اطمینان داشتم که مرا خواهند کشت. به همین خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری از بازرسی آنان در امان مانده باشد. یک نخ سیگار یافتم و چون دست هایم می لرزید آن را به دشواری میان لبهایم نهادم. اما کبریت نداشتم، آنها قوطی کبریتم را گرفته بودند.از میان میله های سلول به زندانبانم نگریستم. نگاهش از نگاهم گریزان بود، چون معمولاً کسی به مرده نگاه نمی کند. به صدا درآمدم و گفتم: ببخشید، کبریت خدمتتان هست؟ نگاهم کرد، شانه هایش را بالا انداخت و برای روشن کردن سیگار به من نزدیک شد.کبریت را که روشن کرد چشمانش ناخواسته به چشمانم دوخته شد. در این لحظه، من لبخند زدم. نمی دانم چه دلیلی داشت. شاید ناشی از حالت عصبی ام بود. شاید هم به خاطر این بود که وقتی آدم خیلی به کسی نزدیک می شود لبخند نزدن کار مشکلی بنظر می رسد. به هر ترتیب، لبخند زدم. در آن لحظه، انگار جرقه ای میان قلب های ما، میان دو روح انسانی، زده شد و می دانم که نمی خواست، اما لبخند من از لای میله های زندان عبور کرد و لبخندی روی لب های او پدید آورد. او سیگارم را روشن کرد اما دور نشد. مستقیماً به چشمان من می نگریست و همچنان لبخند می زد.من نیز با لبخند به او جواب می دادم، اما حالا به او به عنوان یک انسان و نه یک زندانبان می نگریستم. نگاه های او نیز بعد تازه ای بخود گرفته بود. او پرسید: بچه داری؟
"
بله دارم، ایناهاشون" کیفم را درآوردم و با دست های لرزان دنبال عکس خانواده ام گشتم. او نیز عکس بچه های خود را به من نشان داد و درباره امیدها و نقشه هایی که برای آنان کشیده بود، صحبت کرد. اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم ترسم از این است که دیگر بچه هایم را نبینم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم. چشمان او نیز پر از اشک شد.به ناگاه بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد، قفل سلولم را باز کرد و مرا به آرامی بیرون برد. سپس، مرا از طریق راه های مخفی، از زندان و بعداً از شهر خارج کرد. آنجا، در بیرون شهر مرا رها ساخت و باز بدون اینکه کلمه ای بر زبان جاری سازد به شهر بازگشت.
"
زندگیم را با یک لبخند باز یافتم"
"
آنتوان دوسنت اگزوپری"