جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

تاثیرگذاری!!!!

آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند.

او دانش آموزان را یکى یکى به جلوى کلاس می آورد و چگونگى اثرگذارى آنها برخودش را بازگو می کرد.

آنگاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود : من آدم تأثیرگذاری هستم.

سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهدداشت.  آموزگار به هر دانش آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آنها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند. یکى از بچه ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبانهاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه اش قدردانى کنید.

مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رئیسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری اش تحسین می کند. رئیس ابتدا خیلى متعجب شد. آنگاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه اش بچسباند.

مدیر جوان یکى از روبان هاى آبى را روى یقه کت رئیسش، درست بالاى قلب او ،چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت: لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید. مدیر جوان به رئیسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آنها می خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می گذارد. آن شب، رئیس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١٤ ساله اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می کند و به خاطر نبوغ کاری ام، روبانى آبى به من داد. می توانى تصور کنی؟ او فکر می کند که من یک نابغه هستم!  او سپس آن روبان آبى را به سینه ام چسباند که روى آن نوشته شده بود من آدم تأثیرگذاری هستم.

رئیس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می آمدم، به این فکر می کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می خواهم از تو قدردانى کنم. مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب ها به خانه می آیم توجه زیادى به تو نمی کنم. من به خاطر نمرات درسی ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می کشم.

امّا امشب، می خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده اى.تو در کنار مادرت، مهمترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آنگاه روبان آبى را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی توانست جلوى گریه اش را بگیرد. سپس گفت : پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.

من اصلاً فکر نمی کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه ام بالا در اتاقم است. پدرش از پله ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.

فردا که رئیس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی زد و طورى رفتار می کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده اند.

مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه ریزى شغلى کمک کرد. یکى از آن ها پسر رئیسش بود و همیشه به آنها می گفت که آنها در زندگى او تاثیرگذار بوده اند. و بعلاوه، بچه هاى کلاس، درس با ارزشى آموختند:

((( انسان در هر شرایط و وضعیتى می تواند تاثیرگذار باشد.)))

دادگاه بلخ !!!!

مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟»

اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می گوید. مُرده !»

مسافر حیرت زده حکایت را پرسید.

گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد.

پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد.

حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد.

این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»