بعد از پایان تحصیلاتش برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگیاش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت میکرد. تا اینکه زنی برای پرسش مسالهای که برایش پیش آمدهبود پیش وی میرود. از وی میپرسد که «فضلهی موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشام بود، افتاده است، آیا روغن نجس است؟» مرد با وجود اینکه میدانست روغن نجس است، ولی این را هم میدانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد.
بعد از این اتفاق بود که مرد علیرغم فشار اطرافیان، نتوانست تحمل کند که در کسوت روحانیت باقی بماند. این اقدام به طرد وی از خانواده نیز منجر شد.
اگر گفتید این مرد کی بوده؟
.
.
.
.
.
وفتی این سطرها را در زندگینامهی حسین پناهی میخواندم، بد جوری جا خوردم. تازه فهمیدم چرا اینقدر بازیهای این آدم، اینطور به دل و جان من مینشست.
روحش شاد به همان شادی که او برایمان به ارمغان می آورد.
زمانی که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!
تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!
بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا
بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در
این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه
کسی بتونه پیدات کنه!
بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این
درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که
کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که
مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه
انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها
اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش
بود!
با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر کن بلایی
سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون
بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد
نگفتم!
غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا
بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود،
پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند
گفتم، بابا من دیدم که علی اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد!
جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش
پول بدین!
پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت
به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم
و بدون اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب
بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه
زمستون!
بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس
اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر
زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!
کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت
عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی
نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در
و همسایه، از کار اونم زشت تره!
شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه ای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود……
نهاله شهیدی
دعوت سفارت آمریکا
از استاد علی اکبر دهخدا برای مصاحبه با رادیو صدای آمریکا
19 دیماه 1332 تهران
آقای محترم
صدای آمریکا
در نظر دارد برنامه ای از زندگانی دانشمندان و سخنوران ایرانی، در بخش فارسی صدای
آمریکا از نیویورک پخش نماید. این اداره جنابعالی را نیز برای معرفی به شنوندگان
ایرانی برگزیده است. در صورتی که موافقت فرمایید، ممکن است کتباً یا شفاهاً نظر
خودتان را اعلام فرمایید تا برای مصاحبه با شما ترتیب لازم اتخاذ گردد . ضمناً در
نظر است که علاوه بر ذکر زندگانی و سوابق ادبی سرکار، قطعه ای نیز از جدیدترین
آثار منظوم یا منثور شما پخش گردد. بدیهی است صدای آمریکا ترجیح می دهد که قطعه
انتخابی سرکار، جدید و قبلاً در مطبوعات ایران درج نگردیده باشد. چنانچه خودتان
نیز برای تهیه این برنامه جالب، نظری داشته باشید، از پیشنهاد سرکار حُسن استقبال
به عمل خواهد آمد.
با تقدیم احترامات فائقه
سی. ادوارد. ولز
رئیس اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا
________________________________________________________________
پاسخ استاد علی اکبر دهخدا
جناب آقای
سی. ادوارد. ولز،
رئیس اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا
نامه مورخه 19 دیماه 1332 جنابعالی رسید و از اینکه این ناچیز را لایق شمرده اید
که در بخش فارسی صدای آمریکا از نیویورک، شرح حال مرا انتشار بدهید متشکرم .
شرح حال من و امثال مرا در جراید ایران و رادیوهای ایران و بعض از دول خارجه، مکرر
گفته اند. اگر به انگلیسی این کار می شد، تا حدی مفید بود؛ برای اینکه ممالک متحده
آمریکا، مردم ایران را بشناسند. ولی به فارسی، تکرار مکررات خواهد بود، و به عقیده
من نتیجه ندارد . و چون اجازه داده اید که نظریات خود را در این باره بگویم و اگرخوب
بود، حسن استقبال خواهید کرد، این است که زحمت می دهم :
بهتر این است که اداره اطلاعات سفارت کبرای آمریکا به زبان انگلیسی، اشخاصی را که
لایق می داند، معرفی کند و بهتر از آن این است که در صدای آمریکا به زبان انگلیسی
برای مردم ممالک متحده شرح داده شود:
که در آسیا
مملکتی به اسم ایران هست که در خانه های روستاها و
قصبات آنجا، دَر و صندوق های آنها قفل ندارد، و در آن خانه ها و صندوقها طلا و
جواهرات هم هست، و هر صبح مردم قریه، از زن و مرد به صحرا میروند و مشغول زراعت می
شوند، و هیچ وقت نشده است وقتی که به خانه برگردند، چیزی از اموال آنان به سرقت
رفته باشد .
یا یک شتردار ایرانی که دو شتر دارد و جای او معلوم نیست که در کدام قسمت مملکت
است، به بازار می آید و در ازای«پنج دلار» دو بار زعفران یا ابریشم برای صد فرسخ
راه حمل می کند و نصف کرایه را در مبداء و نصف دیگر آن را در مقصد دریافت می دارد،
و همیشه این نوع مال التجاره ها سالم به مقصد می رسد.
و نیز دو تاجر ایرانی، صبح شفاهاً با یکدیگر معامله می کنند و در حدود چند میلیون،
و عصر خریدار که هنوز نه پول داده است و نه مبیع آن را گرفته است، چند صد هزار
تومان ضرر می کند، معهذا هیچ وقت آن معامله را فسخ نمی کند و آن ضرر را متحمل می
شود.
اینهاست که شما می توانید به ملت خودتان اطلاعات بدهید، تا آنها بدانند در اینجا
به طوری که انگلیسی ها ایران را معرفی کرده اند، یک مشت آدمخوار زندگی نمی کنند .
در خاتمه با تشکر از لطف شما احترامات خود را تقدیم می دارد.
علی اکبر دهخدا
تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم.
روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از
بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:"فرزندم برنج بخور، من گرسنه
نیستم." و این اوّلین دروغ او بود که
به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که
در کنار منزلمان بود میرفت. مادرم
دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یکدفعه توانست دو ماهی
صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع
به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد
و میخورد؛
دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.
امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛
مگر نمیدانی
که من ماهی دوست ندارم؟" و این دومین دروغ
بود که مادرم به من گفت.
قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس
و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد
و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد
بگیرد. شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر
کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای
مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند.
ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها
را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:"پسرم، خسته نیستم." و
این سومین دروغ بود که مادرم به من دروغ
گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من
وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و
امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی
خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از
بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و
"نوش جان، گوارای وجود" میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق
کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین
دروغ بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او
قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما
اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و
نمیری برایمان میفرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به
مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم
هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:"من نیازی به محبّت کسی
ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا
وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار
نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس
صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی در خیابان
میانداخت و میفروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من
بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:"پسرم مالت را از بهر خویش نگه
دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم." و این ششمین
دروغ بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت
گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده
است.
در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها
میرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او
که نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:"فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی
راحت عادت ندارم." و این هفتمین دروغ بود
که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت
کند و در کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم
شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری
افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود
که همهء اعضاء درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که
من میشناختم. اشک از چشمم
روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:"گریه نکن، پسرم. من
اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغ بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود.