جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

طی طریق!!!!

 

 

مرد جوانی که می خواست راه روحانی را طی کند، به سراغ کشیشی در صومعه اسکتا رفت.

کشیش گفت: تا یک سال به هر کس که به تو توهین می کند، پولی بده.

تا دوازده ماه هر کس به جوان توهین می کرد، جوان پولی به او می داد. آخر سال، باز به سراغ کشیش رفت تا گام بعد را بیاموزد.

کشیش گفت: به شهر برو و بریم غذا بخر.

همین که مرد رفت، پدر خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میان بر به کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسید، پدر شروع کرد به توهین کردن به او.

جوان به گدا گفت: عالی است! یک سال تمام مجبور بودم به هر کس که به من توهین کرد پول بدهم. اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم،‌بدون آنکه یک پشیز خرج کنم.

پدر روحانی وقتی صحبت جوان را شنید، رو نشان داد و گفت: برای گام بعدی آماده ای، چون یاد گرفته ای به روی مشکلاتت بخندی!  

 

مکتوب از پائولو کوئیلو

قدرت انسان!!!!!

 

 

 

"میلتون اریکسون" که مبتکر روش درمانی جدیدی است و بر هزاران پزشک در ایالات متحده تاثیر گذاشته است وقتی دوازده ساله بود، دچار فلج اطفال شد. ده ماه بعد، شنید که پزشکی به پدر و مادرش گفت: پسرتان شب را تا صبح دوام نمی آورد.

اریکسون صدای گریه مادرش را شنید. فکر کرد: که اگر شب را دوام بیاورم، مادرم این طور زجر نکشد.

و تصمیم گرفت تا سپده دم روز بعد نخوابد. وقتی خورشید بالا آمد. به طرف مادرش فریاد زد آهای، من هنوز زنده ام!

چنان شادی عظیمی در خانه درگرفت که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاش  اش را بکند که یک شب دیگر درد و رنج خانواده اش را عقب بیندازد.

اریکسون در سال 1990، در 75 سالگی درگذشت، و از خود چندین کتاب مهم درباره ظرفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش، به جای گذاشت.

الاغ های گمشده!!!

 

 

می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت.

سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود.

نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و نا امید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند.

مرد روستایی همین کار را کرد. امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟

» خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!»

امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟» خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت:«من!»

امام جماعت بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش (صدای دلنشین) متنفر باشد؟» خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت:«من!»

سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت:« بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو

ویروسی بنام زن!!!!!

 

 

زن مثل ویروسه ، اگه وارد زندگیت بشه


جیبها تو 
Search  میکنه


پولاتو  
Delete میکنه


خانوادتو   
Edit  میکنه


ارتباط با دوستاتو  
Cut میکنه

 

دوستهای خودشو  Paste میکنه

 

موبایلتو Scan میکنه


خوشی
هاتو  Cancel  میکنه

 

اموالتو Rename میکنه

 

هر چی قربون تصدقش بری تو  Recycle Bin میکنه

 

هر چی منفی بهش گفتی Save میکنه

 

هر وقت باهات دعواش بشه همشونو  Restore میکنه

 

روتو زیاد کنی Reboot تت میکنه 

 

 آخرش هم ، مخت رو  Hang  میکنه!!!!!

فهمیدگی!!!!

 

 

- فهمــیده ام که باز کردن پاکت شیر از طرفی که نوشته " از این قسمت باز کنید" سخت تر از طرف دیگر است .

54 ساله 

 
- فهمــیده ام که هیچ وقت نباید وقتی دستت تو جیبته روی یخ راه بری .

12 ساله

- فهمــیده ام که نباید بگذاری حتی یک روز هم بگذرد بدون آنکه به زنت بگویی " دوستت دارم" .

61 سال

- فهمــیده ام که اگر عاشق انجام کاری باشم، آن را به نحو احسن انجام می دهم .

48 ساله

- فهمــیده ام که وقتی گرسنه ام نباید به سوپر مارکت بروم .

38 ساله

- فهمــیده ام که می شود دو نفر دقیقاً به یک چیز نگاه کنند ولی دو چیز کاملاً متفاوت ببینند.

20 ساله

- فهمــیده ام که وقتی مامانم میگه " حالا باشه تا بعد " این یعنی " نه" .

7 ساله

- فهمــیده ام که من نمی تونم سراغ گردگیری میزی که آلبوم عکس ها روی آن است بروم و مشغول تماشای عکس ها نشوم.

42 ساله

- فهمــیده ام که بیش تر چیزهای که باعث نگرانی من می شوند هرگز اتفاق نمی افتند .

64 ساله

- فهمــیده ام که وقتی مامان و بابا سر هم دیگه داد می زنند ، من می ترسم .

5 ساله

- فهمــیده ام که اغلب مردم با چنان عجله و شتابی به سوی داشتن یک "زندگی خوب"حرکت می کنند که از کنار آن رد می شوند .

72ساله

- فهمــیده ام که وقتی من خیلی عجله داشته باشم ، نفر جلوی من اصلا عجله ندارد .

29 ساله

- فهمــیده ام که بیش ترین زمانی که به مرخصی احتیاج دارم زمانی است که از تعطیلات برگشته ام .

38 ساله

- فهمــیده ام که مدیریت یعنی: ایجاد یک مشکل - رفع همان مشکل و اعلام رفع مشکل به همه.

34 ساله

- فهمــیده ام که اگر دنبال چیزی بروی بدست نمی آوری ، باید آزادش بگذاری تا به سراغت بیاید .

29 ساله

- فهمــیده ام که در زندگی باید برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم ولی نتیجه را به خواست خدا بسپارم و شکایت نکنم.

29 ساله

- فهمــیده ام که عاشق نبودن گناه است.

31ساله

- فهمــیده ام هر چیز خوب در زندگی یا غیر قانونی است و یا غیر اخلاقی و یا چاق کننده. 

50 ساله

- فهمــیده ام مبارزه در زندگی برای خواسته هایت زیباست... اما تنها در کنار کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند!

27 ساله

- هر کسى مسئول خودش هست، هرکسى تو قبر خودش میخوابه، من باید آدم درستى باشم.

42 ساله

- فهمــیده ام که وقتی طرف مقابل داد میزند صدایش به گوشم نمیرسد بلکه از آن رد می شود.

50 ساله

- فهمــیده ام هرکس فقط و فقط به فکر خودشه، مرد واقعی اونه که همیشه و در همه حال به شریکش هم فکر کنه بی منت.

35 ساله

- فهمــیده ام برای بدست آوردن چیزی که تا بحال نداشتی باید بری کاری رو انجام بدی که تا بحال انجامش نداده بودی !

36 ساله

عاقبت کار!!!!

 

 

 

 

همیشه آخر هر چیز خوب می شود. اگر نشد بدان هنوز به آخر نرسیده.   

 

چارلی چاپلین

من نیستم!!!!

 

 

صبح روزی ، پشت در می آید و من نیستم

قصه دنیا به سر می آید و من نیستم 

 

یک نفر دلواپسم این پا و آن پا می کند

کاری از من بلکه بر می آید و من نیستم 

 

خواب و بیداری  خدایا بازهم سر می رسد

نامه هایم از سفر می آید و من نیستم 

 

هرچه می رفتم به نبش کوچه او دیگر نبود

روزی آخر یک نفر می آید و من نیستم 

 

در خیابان در اتاقم روی کاغذ پشت میز

شعر تازه آنقدر می آید و من نیستم 

 

بعدها اطراف جای شب نشینی های من

بوی عشق تازه تر می آید و من نیستم 

 

بعدها وقتی که تنها خاطراتم مانده است
عشق روزی رهگذر می آید و من نیستم 

 

خیالاتی!!!!!

 

 

مردی با یک مرسدس بنز لوکس رانندگی می­کند. ناگهان لاستیک­ اتومبیلش می­ترکد. می­خواهد لاستیک را عوض کند، اما متوجه می­شود که جک ندارد.

به دنبال کمک می­رود فکر می­کند: خوب به نزدیک ترین خانه می­روم و یک جک  قرض می­گیرم.

بعد با خودش می­گوید: شاید صاحبخانه وقتی ماشین مرا دید، بخاطر جک­اش از من پول بگیرد. با چنین ماشینی، وقتی کمک بخواهم احتمالا 10دلار از من می­گیرد. نه ،شاید حتی 50دلار، چون می­داند من واقعاً به جک احتیاج دارم. شاید حتی از موقعیت من سوء استفاده کند و صد دلار بگیرد. و هرچه جلوتر می­رود، قیمت بالاتر میرود. وقتی به نزدیکترین خانه می­رسد و صاحبخانه در را باز می­کند، فریاد می­زند:  

 

تو دزدی! یک جک که این قدر قیمت ندارد! اصلاْ نمی خواهم  مال خودت!

امپراتور نادان!!!

 

 

کراسوس پادشاه لیدیه تصمیم داشت به ایران حمله کند اما به هر حال می خواست بایک سروش یونانی هم مشورت کند .

سروش گفت: درسرنوشت توست که یک امپراتوری عظیم را نابود کنی .

کراسوس با خوش حالی اعلام جنگ کرد . پس از دو روز نبرد ایرانی ها لیدیه را شکست دادند پایتخت را اشغال کردند و کراسوس را اسیر گرفتند .

کراسوس برافروخته پیکی را به یونان فرستاد تا به سروش بگوید که چقدر در اشتباه بوده .

سروش پاسخ داد : نه شما در اشتباه بودید . شما یک امپراتوری عظیم را نابود کردید : لیدیه را !؟ 

 

مکتوب - پائولو کوئیلو

بلیط بخت آزمائی!!!!

 

 

پارسایی ناگهان دید از تمام ثروتش محروم شده است.

می دانست خداوند در هر شرایطی به او کمک می کند. بنابراین دعا کرد : پروردگارا ، بگذار در مسابقه ی بخت آزمایی برنده شوم.

سال ها و سال ها دعا کرد و هنوز فقیر بود. سرانجام روزی درگذشت و از آنجا که مرد بسیار پرهیزگاری بود مستقیم به بهشت رفت.

هنگامی که به آنجا رسید حاضر نشد وارد بهشت شود. گفت تمام زندگی اش را مطابق با آموخته های مذهبی اش زیسته است و خداوند هرگز نگذاشته او در مسابقه ی بخت آزمایی برنده شود.
مرد با آزردگی گفت: هر قولی که به من دادی دروغ بود.

پروردگار پاسخ داد: همواره حاضر بودم در برنده شدنت کمک کنم. اما هرچه هم می خواستم کمکت کنم ، تو هرگز یک بلیط بخت آزمایی نخریدی!!! 

 

مکتوب - پائولو کوئیلو

میکل آنژ!!!!!

 

 

یک بار از "میکل  آنژ " پیکر تراش معروف ایتالیایی پرسیدند :

« چطور می تواند چنین آثار زیبایی را خلق کند ؟ »

پاسخ داد : « خیلی ساده ، وقتی به یک قطعه سنگ مرمر نگاه می کنم ، تندیس را درونش می بینم . تنها کار من این است که آنچه را به این تندیس تعلق ندارد ، از آن دور کنم .»

استاد می گوید : برای هر یک از ما اثری هنری وجود دارد که آفریدن آن در سرنوشت ماست .

این کانون زندگی ماست و هر چه سعی کنیم خود را فریب دهیم ، می دانیم برای خوشبختی ما چقدر مهم است . معمولا این اثر هنری ، پوشیده از سال ها ترس ، احساس گناه و بی تصمیمی است . اما اگر تصمیم بگیریم چیزهایی را که به ان تعلق ندارد ، از آن دور کنیم ، اگر نسبت به توانایی خود تردید نداشته باشیم ، می توانیم ماموریتی را که در سرنوشت ماست ، انجام دهیم . این یگانه راه زندگی با افتخار است . 

 

مکتوب - پائولو کوئیلو

چوبه دار!!!!

 

 

در یک افسانه کهن پرویی از شهری سخن میگویند که در آن همه شاد بودند. ساکنان آن هر کاری می خواستند، می کردند و به خوبی با هم کنار می آمدند. فقط شهردار غمگین بود ، چون مدیریتی لازم نبود .زندان خالی بود،دادگاه هرگز به کار نمی آمد و محضرخانه ها هم هیچ کاری نداشتند. چون ارزش قول مردم بیشتر از اسناد مکتوب بود . 

یک روز، شهردار چند کارگر را از شهر دوری فراخواند تا در وسط میدان اصلی شهر ، یک چهار دیواری بنا کنند . تا یک هفته صدای چکش و اره شنیده می شد .در پایان هفته ،شهردار همه اهالی را به مراسم افتتاح دعوت کرد .  

تخته های دروازه مو قرانه برداشته شدند و در آنجا...

یک چوبه دار ظاهر شد . مردم از هم می پرسیدند چوبه دار آنجا چه می کند. هراسان ،مسایلی را که تا دیروز با توافق دو طرفه حل می کردند ،به دادگاه بردند . به محضرخانه ها رفتند تا آن چه را که پیش از آن ،تنها یک قول مردانه بود ،ثبت کنند . و از ترس قانون ، به گفته های شهردار توجه کردند. 

افسانه می گوید آن چوبه دار هرگز به کار نرفت ولی حضورش همه چیز را دگرگون کرد. 

 

 

مکتوب - پائولو کوئیلو