کتاب هویت های مرگبار که بدون تردید یکی از بهترین کتاب هائی است که تا به حال خوانده ام را می توانید با کلیک بر روی عکس زیر دانلود نمائید. خواندن این کتاب را به همه اندیشه ورزان محترم اکیداً توصیه می کنم.
تاکنون
پیش آمده که به فردى هم سن وسال خود نگاه کرده باشید و پیش خود گفته باشید: نه، من
مطمئناً اینقدر پیر و شکسته نشدهام؟
اگرجوابتان مثبت است از داستان زیر خوشتان خواهد آمد.
من یکروز در اتاق انتظار یک دندانپزشک نشسته بودم. بار
اولى بود که پیش او مىرفتم. به مدارکش که در اتاق انتظار قاب کرده بود و به دیوار
زده بود نگاه کردم و اسم کاملش را دیدم
ناگهان به یادم آمد که ٣٠ سال پیش، در دوران دبیرستان، پسر
بلندقد، مو مشکى و مهربانى به همین اسم در کلاس ما بود.
وقتى که نوبتم شد و وارد اتاق او شدم به سرعت متوجه شدم که
اشتباه کردهام. این آدم خمیده، مو خاکسترى و با صورت پر چین و چروک نمىتوانست
همکلاسى من باشد.
بعد از این که کارش بر روى دندانهایم تمام شد و آماده ترک مطب بودم از او پرسیدم که آیا به مدرسه البرز مى رفته است؟
او
گفت: بله. بله. من البرزى هستم.
پرسیدم: چه سالى فارغ التحصیل شدید؟
گفت: ١٣٥٩. چرا این سوال را مىپرسید؟
گفتم: براى این که شما در همان کلاسى بودید که من بودم.
او چشمانش را تنگ کرد و کمى به من خیره شد و بعد مردک احمق و نفهم گفت: شما چى درس مىدادید ؟؟؟؟
روزنامه «دیلی اکسپرس» گزارش داده است که: «مردان 2 برابر زنان به همسر، همکاران و رؤسای خود دروغ میگویند. مردان هر روز 6 بار دروغ میگویند».
درست است، بنده هم همین نظر را دارم که مردان هر روز 6 بار دروغ میگویند، لذا دروغهای چند نفر را بررسی میکنیم.
نفر اول:
دروغ اول: سلام عزیزم. صبحت به خیر، چقدر خوشگل شدی امروز!
دروغ دوم: وا، چه خوب. بابات اینا شب میان خونهمون؟ چه عالی، خیلی خوشحالم کردی.
دروغ سوم: حتماً برات میخرم.
دروغ چهارم: الو، عزیزم من الان توی جلسهام.
دروغ پنجم: خورده به در ماشین قرمز شده!
دروغ ششم: اگه بدونی امروز چقدر دلم برات تنگ شده بود؟!
نفر دوم:
دروغ اول: به خدا قیمت خریدش همینه.
دروغ دوم: نه حاج آقا روزه ام، نوشجان.
دروغ سوم: بحمدالله، اوضاع بهتره.
دروغ چهارم: نه خیر حاجآقا، مادر بچهها هستند. تماس گرفتند گفتند التماس دعایشان را به سمع حضرتعالی برسانم.
دروغ پنجم: محتاجیم به دعا.
دروغ ششم: بذار، بچه به دنیا بیاد، براش شناسنامه میگیرم. صیغهای و عقدی نداره، بچهم، بچهمه.
نفر سوم:
آقای محترم بنده از صبح تا حالا 6 مرتبه عرض کردهام که در اغتشاشات اخیر هیچ نقشی نداشتهام. من رفته بودم نون بخرم.
نفر چهارم:
دروغ اول: دوستت دارم.
دروغ دوم: دوستت دارم.
دروغ سوم: دوستت دارم.
دروغ چهارم: دوستت دارم.
دروغ پنجم: دوستت دارم.
دروغ ششم: خیلی خیلی دوستت دارم.
نفر پنجم:
دروغ اول: به نام خدا
دروغ دوم: به گزارش خبرنگار ما همانطور که در تصاویر میبینید.
دروغ سوم: توجه شما را به گزارش مردمی جلب میکنم.
دروغ چهارم: کلیه مسئولان خدوم و زحمتکش. . .
دروغ پنجم: . . . وی افزود. . .
دروغ ششم: . . . شاد و سربلند باشید.
نفر ششم:
دروغ اول: لطفاً مساعدت شود. امضا: مدیر
دروغ دوم: اقدام مقتضی مبذول گردد. امضا: مدیر
دروغ سوم: در تسریع این امر بکوشید. امضا: مدیر
دروغ چهارم: کاملاً موافقم. امضا: مدیر
دروغ پنجم: انجام شود. امضا: مدیر
دروغ ششم: همکاری گردد. امضا: مدیر
نقل از وبلاگ آقای شهرام شکیبا
موسی
مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی
بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام
فرمتژه داشت. موسی عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او
منزجر بود.
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به
اتاق
دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به
فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد.
موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟دختر در حالی که هنوز
به کف اتاق نگاه می کرد گفت: بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر
ازدواج
کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به
من
گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا ! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر
چی زیبایی است به او عطا کن»
فرمتژه
سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او
سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
نتیجه اخلاقی :
دخترها از گوش خر می شوند و پسر ها از چشم
مرد یمتاهل با منشی خود رابطه
داشت. یک روز باهم به خانه منشی رفتند و تمام بعد ازظهر باهم عشق بازی کردند، بعد از خستگی به خواب رفتند.
ساعت هشت
شب مرد از خواب بیدار شد، به سرعت مشغول پوشیدن لباس شد و در همین حال از معشوقه اش خواست تا
کفشهایش را بیرون ببرد و روی چمنهای باغچه بمالد تا کثیف
به نظر برسد.
بعد از پوشیدن کفشها به سرعت راهی خانه شد.
در خانه همسرش باعصبانیت فریاد زد: تا حالا کجا بودی؟
مرد پاسخ داد: من نمی توانم به تو دروغ بگویم، من با منشیم
رابطه دارم و ما تمام بعدازظهر را مشغول عشق بازی بودیم !!!
زن به کفشهای او نگاه کرد و گفت: دروغگوی پست فطرت من
میدانم که تو تمام بعداز ظهر را مشغول بازی گلف بودی.
یک زوج میانسال دو دختر زیبا داشتند، اما همیشه دوست داشتند تا یک پسر هم داشته باشند. آنها تصمیم گرفتند تا برای آخرین بار شانس خود را برای داشتن یک پسر امتحان کنند. زن باردار شد و یک نوزاد پسر به دنیا آورد.
پدر شادمان باعجله به بیمارستان رفت تا پسرش را ببیند.پدر در بیمارستان زشت ترین نوزاد تمام عمرش را دید.
مرد به همسرش گفت: به هیچ صورتی امکان ندارد که این نوزاد زشت فرزند من باشد، هر کسی با یک نگاه به چهره زیبای دخترانم متوجه میشود که تو به من خیانت کردی.
زن لبخند زد و گفت: نه، این بار به تو خیانت نکردم.
جک در حال مرگ بود و همسرش سامانتا کنار تخت او نشسته بود.
جک با صدایی ضعیف به همسرش گفت:
عزیزم چیزی هست که باید قبل از مرگم پیش تو اعتراف کنم.
همسرش جواب داد: هیچ نیازی نیست.
مرد پافشاری کرد و گفت: حتما باید این کار را انجام بدهم تا در آرامش بمیرم .
مرد ادامه داد: من با خواهرت ، با بهترین دوستش ، با مادرت و با بهترین دوستت رابطه داشتم.
همسرش به آرامی در پاسخ گفت: میدانم عزیزم،من هم همین امروز فهمیدم حالا بخواب و بگذار که زهر کارش را انجام دهد!!!