جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

قاتل و پرتقال فروش!!!!!!!

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال‌های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی‌پول بود، بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می‌کرد که به یک‌باره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و .... پرتقال را از دست میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت: بخور نوش جانت، پول نمی‌خواهم. سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی‌آنکه کلمه‌ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی می‌خواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال‌ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می‌کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباس‌های ژنده از او پرتقال مجانی می‌گرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس‌ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.

دکه دار و پلیس‌ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می‌بردند زیر گوش میوه فروش گفت: آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان. سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود: من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم می‌گرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد.

چرا؟!!!!

چرا؟ و چه حیف

تصادف!!!!

دوستی تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم. هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم. وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم. به سمت راست گرفتم ، موتوری هم به راست پیچید. چپ، موتوری هم چپ. خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت شد تو رودخونه.

وحشت زده و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه بر سرش اومد، دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده. با محاسبات ساده پزشکی، باخودم گفتم حتماً زنده نمونده .

مایوس و ناراحت، دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم. در همین حال زیر چشمی هم نیگاش میکردم.

باحیرت دیدم چشماش را باز کرد. گفتم این حقیقت نداره. رو کردم بهش و گفتم سالمی؟

با عصبانیت گفت: " په چونه مثل یابو رانندگی موکونی؟ "

با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که توی عمرم شنیده بودم. گفتم آقا تو رو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده.

یک دفه بلند شد گفت: شی پیچیده ؟ شی موی تو؟ هوا سرد بید کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم سرما نخوره . !!!

ایران!!

با من از ایــــران بگــو تا خــون من آید به جوش

بـــا من از آزادگــی ، آگـــاهــی و دانـش بـگـــو

با من از زرتشت بر گو ، یا اوستــــا و ســـروش

با من از اندیــــشــه و گـفـتــار و کــردار نــکــــو

نکته ها بر خوان که سازم جمله را آویــز گــوش

بـــا مـــن از تهمــورث و کیخسرو و نرسی بگو

یــا فـــرانک یا فــریــدون یـا ز مهر و مهرنـــــوش

با مـــن از فــریــــاد کــاوه از سیــــاوشـها بگـــو

یـا کــمــــان آرش و از جــان بـــرآوردن خــــروش

بـا مـن از فــریــاد خشــم بـــابـک و مـزدک بگــو

یــا ز نـــوشــروان و از بــوذرجمــهــر تیز هـــوش

با من از فردوسی و شهنامه اش درسی بخوان

تا به درد آیــد دل هــر خــائن میـــهن فـــــروش

با مـــن از رستـــم بـــگو تا ســربرافرازم چو کوه

یا ز کورش قصه برخوان تا شود دشمن خمـوش

بـــا مـــن از مــردانـگیــهـــای نژاد جـــم بگــــــو

یا ز بیـــداری این قـــوم شریـــف سخت کـــوش

با من از گلـــواژه هـــای شعـــر خیـــامی بخوان

تا ز غم بگریـــزم و گیرم مسیـــر عیش و نــوش

با من از حــافظ بگـــو تا با غزلجـــوشی لطیـــف

عشق را معنـــی کند آن طرفه پیر می فـــروش

بـــا مـــن از امـــیـــد برگـــو با زبـــان پــارســـی

تـــا به کـــی باید به فرهنگ عرب داریـــم گـوش

دکتر مصطفی بادکوبه ای