مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود. مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد: «رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست.
امروز جنیفر لیوینگستون، مجری چاق تلویزیون درس بزرگی به من داد.
گراهام هاگز (Graham Hughes) سی و چهارساله و اهل لیورپول انگلستان، نخستین کسی است که به تمام کشورهای جهان بدون پرواز با هواپیما سفر کرده است.
وی به تازگی ویدئویی در شبکه یوتیوب، شامل تصاویر کوتاه از ۲۰۱ کشور که در مدت چهار سال بازدید کرده, منتشر کرده است. اولین مُهر گذرنامهاش در تاریخ اول ژانویه ۲۰۰۹ در کشور اروگوئه ثبت شده و آخرینش در جزیره سیشلز در اقیانوس هند.
گراهام به تازگی مصاحبه ای باشبکه Esquire Network انجام داده و در جواب به سوال «چه درسی از سفرهایت گرفتی؟» میگوید:
درس اصلی که گرفتم این بود که هیچگاه ملتی را بخاطر دولتش قضاوت نکنم. دوستانه ترین کشوری که در این سفر طولانی دیدم ایران بود.
اصلا انتظارش را نداشتم. سوار در یک اتوبوس بین شهری بودم و پیر زنی کوچک جثه در مقابلم نشسته بود و با موبایلش صحبت میکرد. ناگهان رو به من کرد و با ایما و اشاره گوشیش را به من داد. من که نمیدانستم چه می خواهد، گوشی را گرفتم و گفتم "Hello" !
صدای مردی جوان را شنیدم که خیلی روان انگلیسی صحبت می کرد. وی گفت که مادربزرگش نگران من است که نکند جایی را نداشته باشم که چیزی بخورم. او میخواست تا مرا به خانه اش ببرد تا برایم صبحانه درست کند.
این بود که دوباره به انسانیت ایمان آوردم و دانستم که مردم چه خوبند. روحیه بزرگ منشی همه جا هست و شاید هم من خوش شانس ترین آدم زمینم! من کل کشورها رو دیدم بدون اینکه مریض بشوم، کتک بخورم یا ازم سرقت بشه!»...سیاه پوستی که در تصویر می بینید یک دونده حرفه ای با مدال المپیکِ از کنیاست و آن سفید پوست یه دونده اسپانیایی است.
جالبه وقتی آخر مسابقه بوده و اسپانیایی می بینه که کنیایی خیلی آروم داره میدوه متوجه میشه که کنیایی فکر میکنه مسابقه تموم شده برای همین به جای اینکه یک برد غیرمنصفانه بدست بیاره، میره پشت حریفش و خط پایان رو نشونش میده.
توی مصاحبه اش هم گفته که وقتی دیدم سرعتشو کم کرد می دونستم که میتونم ازش جلو بزنم و برنده باشم اما این پیروزی حق من نبود.
برای همین رفتم سمتش و خط پایان رو نشونش
دادم و اون تونست اول بشه که البته لایق برنده شدن هم بود .
--------------------------------
نه به افتخار سفید پوسته و نه سیاه پوسته...
به افتخار انسانیت
داشتم به میهمانم می گفتم که اگر راحت تر است رویه نایلونی روی مبل های سفید را بردارم، نرسیده بودم قبل از رسیدنشان برشان دارم، او تعارف کرد و گفت راحت است من اما گرمم شد و برش داشتم، بعد یکدفعه حس کردم چقدر راحت تر است.
سه سالی می شود خریدمشان اما هیچ لک و ضربه ای بر آنها نیفتاده اگرچه اکثر اوقات
به دلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتی شان محروم مانده ایم،
بعد یاد همه روکش های روی اشیای زندگی خودم و اطرافیانم میفتم، روکش های روی
موبایل ها، شیشه ها، روکش های صندلی ماشین، روکش های روی کنترل های تلویزیون، روکش
های روی لباس های کمد و... همه این روکش ها دال بر پذیرش دو نکته است یا بر
نامیرایی خود باور داریم و یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی ارزشی را به ارث
بگذاریم، هر روز در روابط روزمره مان نیز همین روکش ها را بر رفتارمان می گذاریم
تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم، فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم، فلانی نفهمد چقدر شکست
خورده ایم.
نقاب ها و روکش ها را استفاده می کنیم برای اینکه اعتقاد داریم اینطوری شخصیت
اجتماعی ما برای یک روز مبادا بیشتر و بهتر روی پای خودش می ایستد و این در شرایطی
است که اغلب زودتر از حد تصورمان این دنیا را ترک می کنیم و آن روز مبادا هرگز نمی
رسد فقط ما فرصت و جسارت خود بودن را از خودمان دریغ کرده ایم.
جسارت لذت بردن از خود حقیقی مان حتی به قیمت گاه زخمی شدن و ضربه دیدن.
روحمان را از تماس با دنیا محروم می کنیم تا روزی این لذت را به او ببخشیم که بی
محابا دنیا را لمس کند، غافل از اینکه امروز همان روز است و همان روز اگر در
انتظارش باشی هرگز فرانمی رسد.
میهمان من تلنگری کوچک به من زد. جلد همه وسایلی را که از ترس خش افتادن پوشانده
ام، باز می کنم. دلم می خواهد اشیا هم دموکراسی را تجربه کنند. ضربه خوردن به قیمت
لذت بردن از خود حقیقی. ما همه مان فکر می کنیم عمر نوح خواهیم کرد. در پس ذهن بشر
همیشه همچنین باوری جا خوش کرده، خدا می داند که وقتی پرنسس دایانا مرد چقدر دستکش
و کفش استفاده نشده در کمد او پیدا شد، برعکسش هم هست آدم های به ظاهر فقیری که با
مرگشان کلی پول از بالش ها و لای رختخواب هایشان پیدا می شود و کلی خرت و پرت که
طرف گذاشته بوده که روز مبادا از گنجه در بیاید و روز مبادا نرسیده غزل خداحافظی
را سروده اند.
محافظه کاری و دوراندیشی همیشه از احساس دموکراتیک بودن (لااقل با خودم) دورم
کرده. من تصمیمم را گرفته ام. همه نایلون ها و روکش ها را کنار می زنم.
من
ترجیح می دهم لذت ضربه خوردن را تجربه کنم تا سلامت دور از دسترس ماندن را.
شما چطور؟**
بهاره رهنما
با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم.
به سمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند و سفارش دادند: پنجتا قهوه لطفاً ... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا... سفارششان را حساب کردند و دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند.
از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوههای مبادا چی بود؟
دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو میفهمی.
آدمهای دیگری وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند.
سفارش بعدی هفتتا قهوه بود از طرف سه تا وکیل... سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا.
همانطور که به ماجرای قهوههای مبادا فکر میکردم و از هوای آفتابی و منظرهی زیبای میدان روبروی کافه لذت میبردم، مردی با لباسهای مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت... با مهربانی از قهوهچی پرسید: قهوهی مبادا دارید؟
خیلی ساده ست! مردم به جای کسانی که نمیتوانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا میخرند.
سنت قهوهی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کمکم به همهجای جهان سرایت کرد.
بعضی جاها هست که شما نه تنها میتوانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید، بلکه میتوانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.
قهوه مبادا برگردانی است از........ suspended coffee گاهی لازمه که ما هم کمی سخاوت بخرج بدهیم و قهوه مبادا... ساندویچ مبادا... آب میوه مبادا... لبخند مبادا... بوسه مبادا...و مباداهای دیگر...
که دل خیلی ها از اونا می خواد... و چشم انتظارند... که ما همت نموده و قدمی در سرزمین صورتی محبت و عشق بگذاریم و به موجودات زنده... و بخصوص به انسانهای امیدوار و آرزومند توجهی کنیم.
"سر ادموند هیلاری – اولین فاتح اورست" میگوید:
کوهنوردی یک روش زندگی است.
روشی که در آن یک سیب بین همه اعضای گروه تقسیم می شود.
روشی که در آن قوی ترین عضو گروه به پای ضعیف ترین راه می رود.
راهی که رقابت ندارد. به رهروانش حقوق نمی دهند و ایشان را نیازی به سوت و کف مشوّقان در قله نیست.
ناجی بی منّت یکدیگرند. گروه می سازنند تا دل جوانان را به سنگ بند کنند تا به ننگ بند نشود.
مزدشان معراج روح است و تشویقشان نوازش باد.
قانونشان عشق است و قانون گذارشان معشوق.
عشق به طبیعت، عشق به زندگی است و زندگی تجلّی عشق است و مرگ آنجاست که عشق نیست.
کوهنوردی عشق به طبیعت است و عشق به طبیعت، ورزش ما نیست، باور ماست، زندگی ماست.
به راستی که کوهنوردی فقط ورزش نیست، کوهنوردی یک روش زندگی است .
سرابی بنام عصر ارتباطات
ما معتقدیم که " عصر ارتباطات " نام دروغینی بیش نیست.
مثل همان پدر و مادرهایی که دخترهای سبزه خود را سپیده می نامند و پسرهای کچل
خود را زلف علی.
سیاستمداران و مدیران و بزرگان بشریت هم به دروغ این عصر را " عصر ارتباطات
" می نامند.
این عصر ، "عصر تنهایی و در خود فرو رفتن " است.
اینکه در جیب همه ، از پیرمرد 80 ساله ی محله ی ما تا بچه های 5 ساله مهد کودکی یک
تلفن همراه است ، دلیلی بر با هم بودن آدم ها نیست.
هیچ کس یک ظهر دلگیر جمعه که دلت دارد از سینه در می آید و خفه شدی از بی هم صحبتی
، زنگ نمی زند و نمی پرسد " حالت خوب است ؟
هیچ کس تو را به پیاده روی یک عصر بهاری دعوت نمی کند. هیچ کس حتی تنهایی اش را با
تو سهیم نمی شود.
وقتی زنگ می زنند با خودت شرط می بندی که الان می گوید چه کاری را از تو توقع دارد؟
و بدتر از آن شرط می بندی برای پرسیدن حالت زنگ زده است یا کاری دارد و همیشه می
بازی
و تماشایی است تعجب دوستان و اقوام وقتی فقط بخاطر دیدنشان بهشان سر می زنی یا
تماس می گیری.
سهم ما از ارتباطات ،گسترش دردسرها و گرفتاری هایمان است.
عصر ارتباطات فقط یک فریب است.
ما وسایل ارتباطی را گسترش داده ایم که مادرها هر زمان دلشان خواست به فرزندان بخت
برگشته زنگ بزنند که " کدوم گوری هستی ؟"
و زن ها به شوهرهایشان زنگ بزنند کجایی؟ چرا دیر کردی؟
و شوهرها زنگ بزنند که " به مامانم زنگ بزن حالش را بپرس"
و فرزندها به پدرهایشان بگویند سر راه برای من سی دی جدید پن 10 هم بخر با چیپس فلفلی
و ماست موسیر.
ما هی هر روز تنها تر شدیم.
هی هر روز منزوی تر شدیم.
هی هر روز مجازی تر شدیم.
ما در دنیای مجازی غرق شدیم.
ما یادمان رفت به پدربزرگ و مادر بزرگ هایمان سر بزنیم ، چون هر بار که می خواهیم
از خانه بیرون برویم چراغ اسم یک عالمه از دوستان مجازی ما روشن است و دلمان نمی
آید بدون " گپ زدن " با آنها برویم. و وقتی " گپ " ما تمام می
شود دیگر دیر شده و خسته شده ایم از بس با کی بورد حرف زده ایم این گونه است که وب
کم ها زیاد می شود و اسکایپ و اوووو ! (همین است دیگر؟ ) همه گیرتر می شوند.
و اینگونه است که ما مجازاً عاشق " ع " می شویم و "ع " مجازاً
عاشق " الف " و " واو" می شود و آنها مجازاً عاشق دیگرانی که
خود مجازاً عاشق دیگران اند.
اینگونه است که ما دلمان نمی خواهد از پشت صفحه بلند شویم مبادا " ع "
بیاید و برود و ما نبینیمش.
اینگونه است که هی آدم ها تنها تر می شوند. اینگونه است که ما خواهرمان را دو هفته
است ندیده ایم و حرف نزده ایم و فقط سه باری مجازا گپ زده ایم.
ولی می دانیم که دختر فلان دوست ندیده ، دیروز عروسکی خریده است که وقتی دلش را
فشار دهی " آی لاو یو " می گوید.
و پسر فلان بلاگر تازگی ها نقاشی می کند و عکس نقاشی اش را هم دیده ایم ، اما سه
هفته است که برادرمان را ندیده ایم.
اینگونه است که دیگر همسایه از همسایه خبر ندارد.
کبری خانم دارد از فلان سایت خانه داری دستور تهیه دسری که هفته پیش در
"بفرمایید شام" خیلی مورد استقبال واقع شد را می خواند.
و اصغر آقا دارد برای سفر به کرمان بجای علی آقا همسایه کرمانی مان از سفرتور دات
کام مشورت می گیرد.
اینگونه است که مردها درمحل کارشان با زنان خانه دار بیکاری که از تنهایی می نالند
چت می کنند و آنها را دلداری می دهند و می گویند زندگی همین است دیگر.
در حالی که زن هایشان در خانه با مردهای دیگری از تنهایی و بی توجهی همسران می نالند
و دلداری داده می شوند.
عصر ارتباطات فریبی بیش نیست.
نیکولاس گرین پسر بچه ۷ ساله امریکایی بود که سال ۱۹۹۴ در جریان سفر تفریحی به ایتالیا همراه خانوادهاش، در حادثه سرقت خودرو به ضرب گلوله کشته شد.
پس از مرگ نیکولاس، ۵ اندام اصلی و ۲ قرنیه نیکولاس اهدا شد و این حادثه باعث افزایش قابل توجه در آمار اهدای عضو در ایتالیا در آن زمان شد.
این افزایش اهدای عضو در نتیجه کردار خانواده نیکولاس به «اثر نیکولاس» مشهور است.
البته امروزه هر فاجعهای که منجر به یک اتفاق خوب شود نیز به همین نام شناخته میشود.پس از این حادثه، چندین مدرسه، خیابان و میدان در شهرهای ایتالیا به نام وی ساخته و یا تغییر نام داده شدهاند.
این رویداد از آن روی تعجب برانگیز است که خانواده گرین در آن زمان به خاطر کشته شدن فرزندشان در ایتالیا کینهای از ایتالیاییها به دل نگرفته و اعضای بدن نیکولاس را به هموطنان قاتلان وی هدیه کردند. حال آنکه در آن زمان، آمار اهدای عضو در ایتالیا نزدیک به صفر بوده و خود ایتالیاییها هم چندان با این کار انسان دوستانه آشنا نبودند.
این رخداد درسهای بزرگی را در خود نهفته دارد که با نگرشی صحیح میتوان بسیار از آن پند گرفت؛ از رفتار و تصمیم معقولانه خانواده گرین در آن زمان که جان انسانها را مقدم بر احساسات خود دانسته و از طرفی کینهای که از سایر مردم ایتالیا به خاطر رفتار چند تن از هموطنان آنها، به وجود نیامد.
مقاله ای به قلم : توماس فریدمن در نیویورک تایمز
گاه و بیگاه از من میپرسند: «به جز کشور خودت به کدام کشور دیگر علاقه داری؟» همیشه یک جواب داشتهام: تایوان و مردم میپرسند «تایوان؟ چرا تایوان؟» جواب خیلی ساده است. چون تایوان صخرهای لم یزرع در دریایی پر از امواج توفانی و بدون منابع طبیعی برای زندگی کردن است. حتی برای ساخت و ساز باید از چین ، شن و ریگ وارد کند و با وجود همه اینها چهارمین ذخایر کلان مالی دنیا را در اختیار دارد. زیرا به جای کندن زمین و استخراج هر آنچه که بالا میآید، تایوان ذهن و افکار 23 میلیون تایوانی را میکاود، استعدادشان را، انرژیشان را و هوش و ذکاوت شان را. چه زن و چه مرد.
همیشه به دوستانم در تایوان میگویم: شما خوشبختترین مردم دنیا هستید، چطور اینقدر خوشبخت شدهاید؟ نه نفت دارید، نه سنگآهن، نه جنگل، نه الماس، نه طلا، فقط مقدار کمی ذخایر ذغال سنگ و گاز طبیعی و به خاطر همین هم است که فرهنگ تقویت مهارتهایتان را توسعه دادهاید؛ کاری که امروزه ثابت شده با ارزش ترین و تنها منبع تجدیدپذیر واقعی در جهان است.
حداقل این برداشت شهودی من بود. اما ما در اینجا دلایلی نیز داریم که این موضوع را ثابت میکند.
تیمی از سوی «سازمان همکاری اقتصادی و توسعه» اخیرا مطالعهای کوچک اما جالب انجام داده و رابطه بین عملکرد افراد در تستهایی به نام « برنامه بینالمللی ارزیابی دانشآموزان» یا PISA (که هر دو سال مهارتهای ریاضی، علوم و درک خواندن افراد 15 سال را در 65 کشور امتحان میکند) و درآمد کلی منابع طبیعی به عنوان G.D.P یا تولید ناخالص داخلی را برای هر کشور شرکت کننده مورد بررسی قرار داده است. اگر بخواهیم خیلی کوتاه توضیح دهیم اینگونه میشود که ریاضی دانش آموزان دبیرستانی شما در مقایسه با مقدار نفت یا مقدار الماسی که استخراج میکنید چقدر خوب است؟
آندریاس شلیچر کسی که از طرف O.E.C.D بر تستهای PISA نظارت میکند میگوید: نتایج نشان داد که رابطهای فوقالعاده منفی بین پولی که کشورها از منابع طبیعی خود به دست میآورند و دانش و مهارتهایی که جمعیت دبیرستانیشان دارند، وجود دارد. «این یک الگوی جهانی است که در همه 65 کشوری که در آخرین تستهای ارزیابی PISA شرکت کردهاند وجود دارد» چیزی به اسم نفت و PISA با هم و در کنار هم وجود ندارد.
به گفته شلیچر، در آخرین نتایج PISA معلوم شد که دانشآموزان کشورهای سنگاپور، فنلاند،کره جنوبی، هنگ کنگ و ژاپن با وجود بهره اندک از منابع طبیعی، نمرات PISA بالایی دارند. در حالی که با دارا بودن بیشترین مقدار درآمد نفتی، دانش آموزان قطر و قزاقستان کمترین نمرات PISA را به دست آوردند. (عربستان سعودی، کویت، عمان، الجزیره، بحرین و سوریه نمرات مشابه سال 2007 را در تستهای بینالمللی ریاضیات و مطالعات علمی به دست آوردند، این در حالی است که دانش آموزان لبنان، اردن و ترکیه- که باز هم جزء کشورهای خاورمیانه هستند، اما با منابع طبیعی کمتر- نمرات بهتری را به دست آوردند).
دانشآموزان
کشورهای آمریکای لاتین که جزو کشورهای غنی و دارای منابع طبیعی زیاد محسوب میشوند،
مثل برزیل، مکزیک و آرژانتین در آخرین تست PISA
نمرات ضعیفی به دست آوردند. در مورد آفریقا باید بگوییم که اصلا در این تستها
شرکت نداشت.
کانادا، استرالیا و نروژ، کشورهایی که باز هم دارای منابع طبیعی زیادی هستند، نمرات
خوبی در PISA
کسب کردند؛که به گفته شلیچر بخش اعظم آن مربوط به این است که هر سه کشور سیاستهای
برنامهریزی شده و سنجیدهای را در قبال ذخیره کردن و سرمایهگذاری درآمدهای حاصل
از منابع طبیعیشان اتخاذ کردهاند.
همه این بررسیها و نتایج به ما میگوید که اگر واقعاً میخواهید بدانید که یک کشور در قرن 21 چگونه عمل خواهد کرد، منابع و معدنهای طلای آن را به حساب نیاورید، بلکه باید معلمهای تأثیرگذارش را، والدین آگاه و دانشآموزان متعهدش را مد نظر قرار دهید. شلیچر میگوید: نتایج یادگیری در مدارس امروز، شاخصی از ثروت و فواید اجتماعی دیگری است که کشورها در درازمدت حاصل خواهند کرد.
اقتصاددانان خیلی وقت است که در مورد «بیماری هلندی» صحبت میکنند. این امر زمانی به وقوع میپیوندد که کشوری آنقدر متکی به صادرات منابع طبیعی خود باشد که ارزش پول رایج آن به شدت بالا رفته و در نتیجه تولید داخلی آن به دلیل وجود سیلی از واردات تحت تأثیر قرار گرفته و نابود میشود و در این حالت قیمت کالاهای صادراتی پیوسته بالا میرود. چیزی که تیم PISA نشان میدهد یک بیماری مرتبط با آن است: جامعههایی که به منابع طبیعی خود بیش از حد وابسته شدهاند، مستعد پرورش والدین و جوانانی هستند که بخشی از غرایز، عادات و محرکهایشان را برای انجام دادن تکالیف و تقویت مهارتهایشان از دست دادهاند.
در مقایسه به گفته شلیچر: «در کشورهایی با منابع طبیعی اندک – فنلاند، سنگاپور یا ژاپن- تحصیلات، نتایج و شان و مقام بالاتری دارد؛ حداقل تا حدی. زیرا در کل عموم مردم فهمیدهاند که کشور باید با دانش و مهارت مردمش به پیش رود و این موضوع با کیفیت تحصیلات و سیستم آموزشی مرتبط است. والدین و فرزندان در این کشورها میدانند که این مهارتها و تواناییهای بچهها هستند که شانسهای آنها را رقم میزنند و هیچ چیز دیگری نمیتواند آنها را نجات دهد. بنابراین فرهنگ و سیستم آموزش کاملی را بنا مینهند». یا همانطور که دوست هندی- آمریکایی من کی. آر. سریدهار، موسس شرکت سوخت باتری بلوم انرژی میگوید:
«وقتی
منابع ندارید، مبتکر میشوید.» به خاطر همین است که کشورهای خارجی با بیشترین
تعداد کمپانی در لیست نزدک، چین، هنگ کنگ، تایوان، هند، کره جنوبی و سنگاپور
هستند. هیچ کدام از این کشورها از منابع طبیعی برای پیشبرد اهداف خود بهره نمیبرند.
اما این مطالعات پیام مهمی هم برای جهان صنعتی در بر دارد. مطمئناً در یک رکود
اقتصادی دیرگذر، برای «انگیزه» جایگاهی وجود دارد. اما، شلیچر میگوید «تنها راه
معقول این است که مسیر خود را از طریق فراهم نمودن دانش و مهارت برای افراد بیشتری،
به منظور رقابت، همکاری و ارتباط برقرارکردن در راستای پیشرفت کشور، هموار
نماییم.» به گفته شلیچر، به طور خلاصه در اقتصادهای قرن بیست و یکم دانش و مهارت
تبدیل به پول رایج جهانی شده است، اما هیچ بانک مرکزی که این پول را چاپ کند
وجود ندارد. هر کس مجبور است که خود تصمیم بگیرد چقدر پول چاپ خواهد کرد. مسلماً
داشتن نفت، گاز و الماس خیلی خوب است. با وجود آنها فرصتهای شغلی زیادی به وجود
میآید، اما در دراز مدت جامعه را ضعیف خواهند کرد؛ مگر اینکه برای ساختن مدارس و
ایجاد فرهنگ یادگیری همیشگی استفاده شود.
شلیچر میگوید:
چیزی که شما را همواره به سمت جلو میراند و باعث پیشرفت شما میشود چیزی است که خودتان آن را ساختهاید.
من از روزی میترسم که تکنولوژی از تعامل انسانی پیشی بگیرد. چنین روزی ، جهان نسلی از احمقها خواهد داشت.
یک روز زیبا در ساحل
هواداری تیم محبوب
یک شام دلچسب در یک رستوران با همراهی دوستان
گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول بازی بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده.
تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد. سه بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود و سوزن بان تنها می تواند مسیر قطار را تغییر دهد.
او می تواند قطار را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد و 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد و آن 3 کودک قربانی شوند.
سوال:
اگر شما به جای سوزن بان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید؟
بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات 3 کودک انتخاب کنند و 1 کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیمی صحیح به نظر برسد، اما از دیدگاه مدیریتی چطور ؟
در این تصمیم، آن 1 کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (3 کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود.
این نوع معضل هر روز در اطراف ما، در اداره ، در جامعه، در سیاست و به خصوص در یک جامعه دموکراتیک اتفاق می افتد، اقلیت قربانی اکثریت احمق و یا نادان می شوند.
کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود، طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت. کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی سرنوشتش بخاطر یک انتخاب صحیح اینگونه رقم بخورد.
اگرچه هر 4 کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن 3 کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد. اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه و عاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن 3 کودک احمق نبود.
مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان سازمان فرض کرد و گروه مدیران را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت سازمان (قطار) را تعیین کنند.
گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل سازمان خواهد شد و این همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است.
"به یاد داشته باشید آنچه که درست است همیشه محبوب نیست... و آنچه که محبوب است همیشه حق نیست!"
مسلمانان در این مناطق ناراضی اند
آن ها در غزه ناراضی اند
در مصر ناراضی اند
در لیبی ناراضی اند
در مراکش ناراضی اند
در ایران ناراضی اند
در عراق ناراضی اند
در یمن ناراضی اند
در پاکستان ناراضی اند
در افغانستان ناراضی اند
در سوریه ناراضی اند
در لبنان ناراضی اند
پس کجا راضی اند؟
در استرالیا راضی اند
در کانادا راضی اند
در انگلیس راضی اند
در ایتالیا راضی اند
در فرانسه راضی اند
در آلمان راضی اند
در سوئد راضی اند
در نروژ راضی اند
در دانمارک راضی اند
در آمریکا راضی اند
در هلند راضی اند
در واقع آن ها در تمام کشور هایی که مسلمان نیستند راضی اند و در تمام کشورهای مسلمان ناراضی.
و آنها چه کسی را برای عدم رضایت خود مقصر می دانند؟
اسلام؟ نه
رهبرانشان؟ نه
خودشان؟ نه
آنها کشورهایی که در آنجا راضی اند را مقصر می دانند و می خواهند آن کشورها را تغییر داده شبیه کشوری بکنند که در آنجا ناراضی بودند.
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چند تایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینی هاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینی هاشو به پسرک داد. همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری که خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده.
نتیجه اخلاقی داستان:
عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست .
آرامش مال کسی است که صادق است .
لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند .
آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند .
و یه نکته دیگه
اینکه همه ی آدما بقیه رو از منظر وجدان خودشون میبینن !!
فقر اینه که ۲ تا النگو توی دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توی دهنت؛
فقر اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛
فقر اینه که بچه ات تا حالا یک هتل ۵ ستاره رو تجربه نکرده باشه و تو هر سال محرم حسینیه راه بندازی؛
فقر اینه که ماجرای عروس فخری خانوم و زن صیغه ای پسر وسطیش رو از حفظ باشی اما ماجرای مبارزات بابک خرمدین رو ندونی؛
فقر اینه که از بابک و افشین و سیاوش و مولوی و رودکی و خیام چیزی جز اسم ندونی اما ماجراهای آنجلینا جولی و براد پیت و سیر تحولی بریتنی اسپرز رو پیگیری کنی؛
فقر اینه که وقتی با زنت می ری بیرون مدام بهش گوشزد کنی که موها و گردنشو بپوشونه، وقتی تنها میری بیرون جلو پای زن یکی دیگه ترمز بزنی و بهش بگی خوششششگلهههه؛
فقر اینه که وقتی کسی ازت میپرسه در ۳ ماه اخیر چند تا کتاب خوندی برای پاسخ دادن نیازی به شمارش نداشته باشی؛
فقر اینه که فاصله لباس خریدن هات از فاصله مسواک خریدن هات کمتر باشه؛
فقر اینه که کلی پول بدی و یک عینک دیور تقلبی بخری اما فلان کتاب معروف رو نمی خری تا فایل پی دی اف ش رو مجانی گیر بیاری؛
فقر اینه که حاجی بازاری باشی و پولت از پارو بالا بره اما کفشهات واکس نداشته باشه و بوی عرق زیر بغلت حجره ات رو برداشته باشه؛
فقر اینه که توی خیابون آشغال بریزی و از تمیزی خیابونهای اروپا تعریف کنی؛
فقر اینه که ۱۵ میلیون پول مبلمان بدی اما غیر از ترکیه و دوبی هیچ کشور خارجی رو ندیده باشی؛
فقر اینه که ماشین ۴۰ میلیون تومانی سوار بشی و قوانین رانندگی رو رعایت نکنی؛
فقر اینه که بری تو خیابون و شعار بدی که دموکراسی می خوای، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته؛
فقر اینه که ورزش نکنی و به جاش برای تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحی زیبایی و دارو کمک بگیری؛
فقر اینه که تولستوی و داستایوفسکی و احمد کسروی برات چیزی بیش از یک اسم نباشند اما تلویزیون خونه ات صبح تا شب روشن باشه؛
فقر اینه که وقتی ازت بپرسن سرگرمی و هابیهای تو چی هستند بعد از یک مکث طولانی بگی موزیک و تلویزیون؛
فقر اینه که در اوقات فراغتت به جای سوزاندن چربی های بدنت بنزین بسوزانی؛
فقر اینه که با کامپیوتر کاری جز ایمیل چک کردن و چت کردن و موزیک گوش دادن نداشته باشی؛
فقر اینه که کتابخانه خونه ات کوچکتر از یخچالت(یخچال هایت) باشه؛
بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیشخدمت داد.
پیشخدمت ناراحت شد.
بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟
پیشخدمت
گفت : من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در
حالی که شما که پدر او هستید و پولدارترین انسان روی زمین هستید فقط 5 دلار انعام
می دهید !
گیتس خندید و جواب معنا داری داد :
او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده
ام.
(هیچ وقت گذشته ات را فراموش نکن . او بهترین
معلم توست)