جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

قاطر قیمتی!!!!!!!!!!!!

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...

...

یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت:

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت:

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه

پدر و پسر!!!!

پدر:برو یه نوشابه واسم بگیر
پسرش:کولا یا پپسی؟
پدر:کولا
پسرش:دایت یا عادی؟
پدر:دایت
پسرش:قوطی یا شیشه؟
پدر:قوطی
پسرش:کوچک یا بزرگ؟
پدر:اصلاً نمی خوام واسم آب بیار
پسرش:معدنی یا لوله کشی؟
پدر: آب معدنی
پسرش:سرد یا گرم؟
پدر:می زنمت ها
پسرش:با چوب یا دمپائی؟
پدر:حیوون
پسرش:خر یا سک؟
پدر:گمشو از جلو چشام
پسرش: پیاده یا سواره؟
پدر: با هر چی برو فقط نبینمت
پسرش:باهام میای یا تنها برم؟
پدر:می آم می کشمت آ
پسرش: با چاقو یا ساطور؟
پدر:ساطور
پسرش:قربانیم می کنی یا تیکه تیکه؟
پدر:خدا لعنتت کنه قلبم وایساد
پسرش: ببرمت دکتر یا دکترو بیارم اینجا؟

دیکته فارسی!!!!


فارسی زبانان برای صداهای کاملاً مشابه، حروف مختلف دارند.


برای این صدا ۲ تا حرف داریم: ت، ط
برای این صدا ۲ تا حرف داریم: هـ، ح
برای این صدا ۲ تا حرف داریم: ق، غ
برای این صدا ۲ تا حرف داریم: ء، ع
برای این صدا ۳ تا حرف داریم: ث، س، ص
و برای این صدا ۴ تا حرف داریم: ز، ذ، ض، ظ

این یعنی:
شیشه رو نمی‌شه غلط نوشت
دوغ رو می‌شه ۱ جور غلط نوشت
غلط رو می‌شه ۳ جور غلط نوشت
دست رو می‌شه ۵ جور غلط نوشت
اینترنت رو می‌شه ۷ جور غلط نوشت
سزاوار رو می‌شه ۱۱ جور غلط نوشت
زلزله رو می‌شه ۱۵ جور غلط نوشت
ستیز رو می‌شه ۲۳ جور غلط نوشت
احتضار رو می‌شه ۳۱ جور غلط نوشت
استحقاق رو می‌شه ۹۵ جور غلط نوشت
و اهتزاز رو می‌شه ۱۲۷ جور غلط نوشت!

واغئن چتوری شد که ماحا طونصطیم دیکطه یاد بگیریم!؟

عامل بد شانسی!!!!!


شوهر یک زن چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود.

بیشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مى‌کرد و کمى هوشیار مى‌شد.

امّا در تمام این مدّت، همسرش هر روز در کنار بسترش بود.

یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد از زنش خواست که نزدیک‌تر بیاید.

خانم صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.

شوهر که صدایش بسیار ضعیف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:

«تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى.

وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى.

وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى.

وقتى خانه‌مان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودى.

الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو همیشه در کنارم هستى.

و مى‌دونى چى می‌خوام بگم؟

زن در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مى‌خواى بگى عزیزم؟

شوهر گفت:

«فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى میاره!»

لجبازی!!!!

دو گدا در خیابانی نزدیک واتیکان کنار هم نشسته بودند. یکی صلیب گذاشته بود و دیگری ستاره داوود... مردم زیادی که از آنجا رد می شدند، به هر دو نگاه می کردند و فقط در کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول می انداختند.

کشیشی از آنجا می گذشت، مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که صلیب دارد پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد. جلو رفت و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا مرکز مذهب کاتولیک است. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی پول نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار یه گدای دیگری که صلیب دارد. در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به اون یکی پول میدهند نه تو.

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به ما بازاریابی یاد بده؟

 

مراقب باشید برای لجبازی با یکی، سکه تان یا رایتان را در کلاه یا صندوق دیگری نیاندازید!

آلزایمر!!!!!!!!!!

دو تا پیرمرد  20 قدم جلوتر از همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن.

پیرمرد اول: من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود، هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.
پیرمرد دوم: اِ... چه جالب. پس لازم شد ما هم یه شب بریم اونجا... اسم رستوران چی بود؟
پیرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چیزی یادش نیومد. بعد پرسید: ببین، یه حشره ای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش می کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه می دارن، اسمش چیه؟
پیرمرد دوم: پروانه؟
پیرمرد اول: «آره!» بعد با فریاد رو به پیرزنها: پروانه! پروانه! اون رستورانی که دیروز رفتیم اسمش چی بود؟!!!

غول چراغ جادو!!!!!!!!!!

یک روز زن و شوهری در ساحل مشغول توپ بازی بودند که زن ضربه ای محکم به توپ میزنه و توپ مستقیم میره به سمت شیشه های خونه ای که در اون نزدیکی بوده و ...تَََق ! شیشه میشکنه.

مرد عصبانی نگاهی به زن میکنه و میگه ببین چکارکردی؟ حالا باید هم معذرت خواهی کنیم هم خسارتشون رو جبران کنیم.
دو تایی راه می افتن طرف خونه. به نظر نمی آمده که کسی توی خونه باشه. یک کم بیرون خونه رو انداز ورانداز میکنن و بعد مرد در میزنه! یک صدایی میگه بیان تو ! اول زن و بعد شوهرش وارد میشن و مردی رو می بینند که با شورت روی زمین نشسته.
شوهر توضیح میده که همسر من اشتباهاً توپ رو به این سمت انداخت. ما آمدیم که عذر خواهی کنیم و خسارتتون رو پرداخت کنیم. مرد لخت سری تکون میده و میگه عیبی نداره. من غول چراغ جادو هستیم و وقتی شیشه شکست، توپ به شیشه ای که من توش حبس بودم خورد و اون رو شکست و من آزاد شدم. من میتونم 3 تا آرزو رو بر آورده کنم.
پس هر کدومتون یک آرزو بکنین و آرزوی سوم هم سهم خودم.  اول به شوهر می گه که آرزو کنه.

مردکمی فکر میکنه و میگه من میخوام تا پایان عمر ماهی 1.5 میلیون دلار حقوق بگیرم. غول میگه برای محبتی که در حق من کردی کمه. تو از الان تا آخر عمرت یک کار شاد و دوست داشتنی با بهترین بیمه و مزایا و در بهترین دفتر ها با حقوق حداقل ماهی 1.5 ملیون دلار خواهی داشت

بعد به زن میگه تو چی میخوای؟ زن میگه من میخوام که در تمام کشورهای دیدنی دنیا یک خونه برای خودم داشته باشم. غول میگه: این برای محبتی که تو در حق من کردی کمه. تو از الان در تمام کشورهای توریستی و زیبای دنیا ویلایی بزرگ با بهترین امکانات تفریحی و خدمه آموزش دیده خواهی داشت.

و بعد نفس عمیقی میکشه و میگه حالا نوبت منه. و رو به مرد میگه: من آرزو دارم امروز بعد از ظهر رو با همسر تو بگذرونم
زن و شوهر به هم نگاه می کنند. زن زیر چشمی نگاهی به هیکل سوخته و ورزیده غول میکنه و خوشحال میشه. اما با بی تفاوتی به شوهرش میگه من برام مهم نیست. هرچی تو بگی. میدونی که فقط تو بغل تو به من خوش می گذره.
مرد هم از ترس اینکه نکنه اون همه امکانات و پول از دستش بره، با اینکه قلباً راضی نبوده، میگه عزیزم من به تو اطمینان دارم. و بعد آروم تر میگه فقط نگذار خیلی بهش خوش بگذره
بالاخره زن و غول به طبقه بالا میرن. ... بعد از 3 ساعت نان استاپ س.... . و در حالیکه هر دو خسته بودند، غول از  زن می پرسه از خودت و شوهرت بگو.
زن میگه که شوهرم مدیر تجاری یک شرکت و من هم حسابدار یک فروشگاه بزرگ هستم.
غول می پرسه درس هم خوندین؟
زن با افتخار میگه بله. هر دوی ما در رشتمون مدرک مستر داریم. 
غول می پرسه چند سالتونه؟
زن میگه هر دوی ما 35 ساله هستیم.
غول با تعجب میگه: هر دوتون 35 ساله اید. مستر دارین و اونوقت باور می کنین که غول چراغ جادو وجودداره ؟ واقعاً متاسفم براتون

توانائی ایرانیها!!!

- فقط یه ایرانی میتونه وقتی میره مهمونی فوری از صاحبخانه بپرسه اینجا متری چند ؟


- فقط یه ایرانی میتونه هر چیزی که میوفته رو زمین با یک فوت ضد عفونی‌ کنه !


- فقط یه ایرانی میتونه کمتر ازیک سال بعد از مهاجرتش به یه کشور دیگه، زبان یاد بگیره، وارد دانشگاه بشه، تازه شاگرد اول کلاس هم بشه!

 

- فقط یه ایرانی میتونه جلد بستنی که هیچی توش نداره رو لیس بزنه ولی بعد وقتی مهمونی تموم میشه همینطوری دیس دیس غذا بریزه تو سطل اشغال!!!


- فقط یه ایرانی میتونه با وجود این همه نداری و بیکاری و تورم, وقتی مهمون واسش میاد سعی کنه بهترین پذیرایی کنه و بهترین غذارو بزاره واسه مهمونش تا یه وقت جلوش شرمنده نشه.


- فقط یه ایرانی میتونه ساعت مچی ببنده رو دستش بعد اگه بهش بگی ساعت چنده؟ موبایلشو در بیاره و ساعت رو اعلام کنه!


- فقط یه ایرانی میتونه طوری از بهشت و جهنم و حیات پس از مرگ صحبت کنه که انگار تور لیدره و هفته ای دوبار میره!

 

- فقط یه ایرانی میتونه یکی رو که هیچ دخلی به فوتبال نداره از رییسی ستاد سوخت بذاره مدیرعامل یه باشگاه ورزشی!


- فقط یه ایرانی میتونه اسم فیلمارو با شخصیت اصلیش صدا کنه!

 

- فقط یه ایرانی میتونه تو لاین سرعت پنچرگیری کنه!!!


- فقط یه ایرانی میتونه شبا که واسه دستشویی رفتن بیدار میشه سر راه در یخچال رو باز کنه توشو نگاه کنه بعد در ببنده و بره بخوابه!

 

- فقط یه ایرانی میتونه ماشین کولر دار ســوار بشــه ولی خودشو با روزنامــه باد بــزنــه!


- فقط یه ایرانی میتونه با پاکت های خالی ساندیس واسه خودش ساک دستی درست کنه!


- فقط یه ایرانی میتونه 10 ساعت تمام از تاریخ و مردم و آب و هوای کشورش تعریف کنه که خارجیه واسش سوال پیش بیاد که پس چرا اومدی اینجا؟!


- فقط یه ایرانی می تونه با هزار بدبختی کنکور ارشد شرکت کنه و قبول شه، بعد خانوادش بگن چون شهرستانه نمی خواد بری!


- فقط یه منشی ایرونی میتونه خودشو از دکتر بیشتر بگیره!


- فقط یه ایرانی میتونه وقتی پشـــت فرمـــونه به پیـــاده رو ها فحـــش بده و وقـــتی پیـــاده میره جایی، به راننــــــده ها فحـــش بده!

فقط یه ایرانی میتونه از حق اجتماعی خودش فقط در صف نانوایی و تاکسی دفاع کنه!

آدم باهوش!!!!!

هواپیمایی درحال سقوط بود و یک چتر نجات کم بود، بنابر این یک نفر باید فداکاری می کرد.

زین الدین زیدان یک چتر بر داشت و گفت : من بهترین فوتبالیست جهان هستم و باید نجات پیدا کنم این را گفت و پرید .
برد پیت هم یک چتر دیگر بر داشت و گفت: من محبوب ترین هنرپیشه جهان هستم و باید نجات پیدا کنم. این را گفت و پرید.
پینوکیو هم یک چتر برداشت و گفت: من باهوش ترین رئیس جمهور دنیا هستم و باید نجات پیدا کنم. این را گفت و پرید .

فقط دو نفر در هواپیما مانده بودند. یک پسر بچه نه ساله و پاپ.
پاپ گفت: فرزندم ! من عمر خودم را کرده ام و آینده پیش روی تو است. بیا این چتر را بردار و خودت را نجات بده
پسر بچه گفت: احتیاجی نیست. اون آقاهه که می گفت باهوش ترین رئیس جمهور دنیاست، با کوله پشتی مدرسه من پرید بیرون.

چند اعتراف کوچک از خانم ها!!!!!!!!!

عسل:

اعتراف می کنم بچه که بودم می خواستم برم دستشویی تلویزیون رو خاموش می کردم تا کارتون تموم نشه و بعد می آمدم گریه می کردم به مادرم می گفتم کار تو بود روشن کردی کارتون تموم شد!

 

شیدا:

اعتراف می کنم معلم دوم دبستانم می گفت: املاها رو خودتون بنویسید که من با دوربین مخفی می بینم کی به حرفام گوش می ده... از اون روز کار من شده بود گشتن سوراخ سمبه های خونه و سوال های مشکوک از مامان بابام: امروز کی اومد؟ کی رفت؟ به کدوم وسیله ها دست زد؟ بیشتر هم به دریچه کولر شک داشتم!

 

لادن:

اعتراف می کنم وقتی بچه بودم کارتون فوتبالیستها رو نشون می داد، من هم که بدون استثنا عاشق تک تک پسرای توی کارتون بودم، می رفتم لباسمو عوض می کردم، یه لباس خشگل و شیک می پوشیدم، تا وقتی توی دوربین نگاه می کنند، منو ببینند و عاشقم بشن!

 

ستاره:

اعتراف می کنم یه بار اتو کشیدن موهام یک ساعت طول کشید، چون موهام بلند بود، بعد از کلی کیف کردن و احساس رضایت، نگاه کردم دیدم اتوی مو اصلاً توی برق نیست!

 

نگار:

اعتراف می کنم بار اول که یه بز را از نزدیک دیدم ، از ترس بهش سلام کردم بعد فرار کردم.

 

شیوا:

اعتراف می کنم بچه که بودم یه بار با آجر زدم تو سر یکی از بچه های اقوام، تا ببینم دور سرش از اون ستاره ها و پرنده ها می چرخه یا نه!

 

نگین:

اعتراف می کنم یه بار پسر همسایه چهارساله مون رو با باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چه طوری؟

دیدم بچه تحویلم نگرفت باباهه خندید.

اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چه قدر بزرگ شده!

مامان گفت نوید کیه؟

گفتم: پسر آقای...

گفت اون اسمش پارساست، اسم باباش نویده!

کاملاً منطقی!!!!!!!!!!!

راهبه ای در یک صومعه بسیار منطقی فکر میکرد و به همین سبب به خواهر منطقی معروف شده بود.شبی به اتفاق راهبه دیگری به صومعه مراجعت میکردند که متوجه شدند مردی آنها را تعقیب میکند.دوستش پرسید چی فکر میکنی؟گفت منطقی است که فکر کنیم او در صدد است به ما تجاوزکند.دوستش گفت حالا چیکار کنیم؟گفت

منطقی است که از هم جدا شیم، هر دوی ما را که نمیتواند تعقیب کند.جدا شدند و دوستش سراسیمه خود را به صومعه رساند در حالیکه مردک بدنبال خواهر منطقی رفت بعد از مدتی خواهر منطقی هم وارد شد، و ماجرا را تعریف کرد.گفت مردک به من نزدیک شد و من منطقی دیدم که دامن خودم را بزنم بالا دوستش پرسید او چی کار کرد؟گفت او هم شلوار خود را کشید پایین.پرسید خب، بعدش چی شد؟گفت خب، نتیجه منطقی این شد که من با دامن بالا زده خیلی سریعتر میتوانستم بدوم تا اون که شلوارش پایین بود و به این ترتیب تونستم از دستش در برم بیام اینجا.

تصادف!!!!

دوستی تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم. هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم. وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم. به سمت راست گرفتم ، موتوری هم به راست پیچید. چپ، موتوری هم چپ. خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت شد تو رودخونه.

وحشت زده و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه بر سرش اومد، دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده. با محاسبات ساده پزشکی، باخودم گفتم حتماً زنده نمونده .

مایوس و ناراحت، دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم. در همین حال زیر چشمی هم نیگاش میکردم.

باحیرت دیدم چشماش را باز کرد. گفتم این حقیقت نداره. رو کردم بهش و گفتم سالمی؟

با عصبانیت گفت: " په چونه مثل یابو رانندگی موکونی؟ "

با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که توی عمرم شنیده بودم. گفتم آقا تو رو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده.

یک دفه بلند شد گفت: شی پیچیده ؟ شی موی تو؟ هوا سرد بید کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم سرما نخوره . !!!

هم سن و سال!!!!!

تاکنون پیش آمده که به فردى هم سن وسال خود نگاه کرده باشید و پیش خود گفته باشید: نه، من مطمئناً اینقدر پیر و شکسته نشده‌ام؟
اگرجوابتان مثبت است از داستان زیر خوشتان خواهد آمد.


من یکروز در اتاق انتظار یک دندانپزشک نشسته بودم. بار اولى بود که پیش او مى‌رفتم. به مدارکش که در اتاق انتظار قاب کرده بود و به دیوار زده بود نگاه کردم و اسم کاملش را دیدم
ناگهان به یادم آمد که ٣٠ سال پیش، در دوران دبیرستان، پسر بلندقد، مو مشکى و مهربانى به همین اسم در کلاس ما بود.
وقتى که نوبتم شد و وارد اتاق او شدم به سرعت متوجه شدم که اشتباه کرده‌ام. این آدم خمیده، مو خاکسترى و با صورت پر چین و چروک نمى‌توانست همکلاسى من باشد.

بعد از این که کارش بر روى دندانهایم تمام شد و آماده ترک مطب بودم از او پرسیدم که آیا به مدرسه البرز مى ‌رفته است؟

او گفت: بله. بله. من البرزى هستم.
پرسیدم: چه سالى فارغ‌ التحصیل شدید؟
گفت: ١٣٥٩. چرا این سوال را مى‌پرسید؟
گفتم: براى این که شما در همان کلاسى بودید که من بودم.

او چشمانش را تنگ کرد و کمى به من خیره شد و بعد مردک احمق و نفهم گفت: شما چى درس مى‌دادید ؟؟؟؟

مردان دروغگو!!!!!

روزنامه «دیلی اکسپرس» گزارش داده است که: «مردان 2 برابر زنان به همسر، همکاران و رؤسای خود دروغ می‌گویند. مردان هر روز 6 بار دروغ می‌گویند».

درست است، بنده هم همین نظر را دارم که مردان هر روز 6 بار دروغ می‌گویند، لذا دروغ‌های چند نفر را بررسی می‌کنیم.

نفر اول:

دروغ اول: سلام عزیزم. صبحت به خیر، چقدر خوشگل شدی امروز!

دروغ دوم: وا، چه خوب. بابات اینا شب میان خونه‌مون؟ چه عالی، خیلی خوشحالم کردی.

دروغ سوم: حتماً برات می‌خرم.

دروغ چهارم: الو، عزیزم من الان توی جلسه‌ام.

دروغ پنجم: خورده به در ماشین قرمز شده!

دروغ ششم: اگه بدونی امروز چقدر دلم برات تنگ شده بود؟!

نفر دوم:

دروغ اول: به خدا قیمت خریدش همینه.

دروغ دوم: نه حاج آقا روزه‌ ام، نوش‌جان.

دروغ سوم: بحمدالله، اوضاع بهتره.

دروغ چهارم: نه خیر حاج‌آقا، مادر بچه‌ها هستند. تماس گرفتند گفتند التماس دعایشان را به سمع حضرتعالی برسانم.

دروغ پنجم: محتاجیم به دعا.

دروغ ششم: بذار، بچه به دنیا بیاد، براش شناسنامه می‌گیرم. صیغه‌ای و عقدی نداره، بچه‌م، بچه‌مه.

نفر سوم:

آقای محترم بنده از صبح تا حالا 6 مرتبه عرض کرده‌ام که در اغتشاشات اخیر هیچ نقشی نداشته‌ام. من رفته بودم نون بخرم.

نفر چهارم:

دروغ اول: دوستت دارم.

دروغ دوم: دوستت دارم.

دروغ سوم: دوستت دارم.

دروغ چهارم: دوستت دارم.

دروغ پنجم: دوستت دارم.

دروغ ششم: خیلی خیلی دوستت دارم.

نفر پنجم:

دروغ اول: به نام خدا

دروغ دوم: به گزارش خبرنگار ما همانطور که در تصاویر می‌بینید.

دروغ سوم: توجه شما را به گزارش مردمی جلب می‌کنم.

دروغ چهارم: کلیه مسئولان خدوم و زحمت‌کش. . .

دروغ پنجم: . . . وی افزود. . .

دروغ ششم: . . . شاد و سربلند باشید.

نفر ششم:

دروغ اول: لطفاً مساعدت شود. امضا: مدیر

دروغ دوم: اقدام مقتضی مبذول گردد. امضا: مدیر

دروغ سوم: در تسریع این امر بکوشید. امضا: مدیر

دروغ چهارم: کاملاً موافقم. امضا: مدیر

دروغ پنجم: انجام شود. امضا: مدیر

دروغ ششم: همکاری گردد. امضا: مدیر

نقل از وبلاگ آقای شهرام شکیبا

پاچه خار فوق متخصص!!!!!

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت: بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا ! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن»

فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
 

نتیجه اخلاقی

دخترها از گوش خر می شوند و پسر ها از چشم

صداقت و راستگوئی!!!!

مرد یمتاهل با منشی خود رابطه داشت. یک روز باهم به خانه منشی رفتند و تمام بعد ازظهر باهم عشق بازی کردند، بعد از خستگی به خواب رفتند.
ساعت هشت شب مرد از خواب بیدار شد، به سرعت مشغول پوشیدن لباس شد و در همین حال از معشوقه اش خواست تا کفشهایش را بیرون ببرد و روی چمنهای باغچه بمالد تا کثیف به نظر برسد.
بعد از پوشیدن کفشها به سرعت راهی خانه شد.
در خانه همسرش باعصبانیت فریاد زد: تا حالا کجا بودی؟
مرد پاسخ داد: من نمی توانم به تو دروغ بگویم، من با منشیم رابطه دارم و ما تمام بعدازظهر را مشغول عشق بازی بودیم !!!
زن به کفشهای او نگاه کرد و گفت: دروغگوی پست فطرت من میدانم که تو تمام بعداز ظهر را مشغول بازی گلف بودی.

خیانت!!!!

یک زوج میانسال دو دختر زیبا داشتند، اما همیشه دوست داشتند تا یک پسر هم داشته باشند. آنها تصمیم گرفتند تا برای آخرین بار شانس خود را برای داشتن یک پسر امتحان کنندزن باردار شد و یک نوزاد پسر به دنیا آورد.  

پدر شادمان باعجله به بیمارستان رفت تا پسرش را ببیند.پدر در بیمارستان زشت ترین نوزاد تمام عمرش را دید.  

مرد به همسرش گفت: به هیچ صورتی امکان ندارد که این نوزاد زشت فرزند من باشد، هر کسی با یک نگاه به چهره زیبای دخترانم متوجه میشود که تو به من خیانت کردی

 زن لبخند زد و گفت: نه، این بار به تو خیانت نکردم.

خیانت!!!!!

جک در حال مرگ بود و همسرش سامانتا کنار تخت او نشسته بود.

جک با صدایی ضعیف به همسرش گفت:

عزیزم چیزی هست که باید قبل از مرگم پیش تو اعتراف کنم.  

همسرش جواب داد: هیچ نیازی نیست.  

مرد پافشاری کرد و گفت: حتما باید این کار را انجام بدهم تا در آرامش بمیرم .  

مرد ادامه داد: من با خواهرت ، با بهترین دوستش ، با مادرت و با بهترین دوستت رابطه داشتم.  

همسرش به آرامی در پاسخ گفت: میدانم عزیزم،من هم همین امروز فهمیدم حالا بخواب و بگذار که زهر کارش را انجام دهد!!! 

شناخت زنان!!!!

پس از سالها انتظار بالاخره کتاب شناخت مقدماتی زنان به چاپ رسید و توزیع شد. 

 

نهایت وحشت!!!

درسی از استاد بزرگ سینما 

  

 

می­گویند آلفرد هیچکاک، استاد بزرگ سینما و متخصص هنر ترساندن مردم، در حال رانندگی در جاده­های سوئیس بود که ناگهان از پنجره ماشین به بیرون اشاره کرد و گفت: " این ترسناک­ ترین منظره­ایست که تا حالا دیده­ ام " و امتداد اشاره او، کشیشی بود که دست بر شانه پسرک خردسالی نهاده بود و با او صحبت می ­ کرد.

هیچکاک از پنجره ماشین به بیرون خم شد و فریاد زد: " فرار کن پسر جان! زندگیت را نجات بده! "