جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

ساده باشیم!!!!!

ﺳﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻮﯼ

ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

ﺧﻮﺩﺕ

ﻏﻤﺖ

ﻣﺸﮑﻠﺖ

ﻏﺼﻪ ﺍﺕ

ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﺖ

ﺣﺘﯽ ﺩﺷﻤﻨﺖ

ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺳﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ

ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺠﻤﻞ ﭼﯿﺴﺖ

ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ ﻟﻨﺪﮐﺮﻭﺯ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ

ﺑﻨﺰ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻣﺪﻝ ، ﭼﻨﺪ ﺍﯾﺮﺑﮓ ﺩﺍﺭﺩ

ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ

ﻧﯿﺎﻭﺭﺍﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ

ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ ﻭ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻭ ﺍﻟﻬﯿﻪ

ﮐﺪﺍﻡ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺍﻧﺪ

ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﭼﯿﻨﯽ ﻫﺎ

ﮔﺮﺍﻧﺘﺮﯾﻦ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﭼﯿﺴﺖ

ﺳﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺖ ﺷﮑﻼﺕ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺭﯼ

ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺟﺪﻭﻝ ﻫﺎﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻭﯼ

ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ، ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﻭ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻄﺮﻩ ﻣﯿﻨﻮﺷﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ

ﺁﺩﻡ ﺑﺮﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ

ﺷﺎﻝ ﮔﺮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﺒﺨﺸﯽ

ﺳﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ

ﺑﺮﺑﺮﻱ ﺩﺍﻍ ﺑﺎ ﺑﻨﻴﺮ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﻳﺴﺖ

ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ

ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ

ﺳﺎﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻲﺷﻮﻱ

ﻓﺮﻣﻮﻝ ﻧﻤﻲﺧﻮﺍﻫﻲ

ﺍﻳﻜﺲ ﺗﻮ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﺴﺎﻭﻱ ﺍﻳﮕﺮﮒ ﺗﻮﺳﺖ

ﺩﺭﮔﻴﺮ ﺭﺍﺩﻳﻜﺎﻝ، ﺍﻧﺘﮕﺮﺍﻝ ﻧﻴﺴﺘﻲ

ﻫﺮﺟﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﻲ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﻣﻲﺷﻲ

ﺳﺎﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻲﺷﻮﻱ

ﺣﺠﻢ ﻧﺪﺍﺭﻱ، ﺟﺎﻳﻲ ﻧﻤﻲﮔﻴﺮﻱ

ﺯﻭﺩ ﺑﻪﻳﺎﺩ ﻣﻲ ﺁﻳﻲ ﻭ ﺩﻳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻴﺮﻭﻱ

ﺳﺎﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻲﺷﻮﻱ

ﻛﻮﭼﻚ ﻣﻲﺷﻮﻱ

ﺗﻮﻱ ﺩﻝ ﻫﺮ ﻛﺴﻲ ﺟﺎ ﻣﻲﺷﻮﻱ

ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺖ ﺷﮑﻼﺕ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ....

مادر !!!!!

مادر عادت داشت همه ی کارهای روزانه اش را یادداشت کند. چیز هایی که می خواست بخرد؛ کارهایی که باید انجام می داد و حتی تلفن هایی که می خواست بزند.
من هم از سر شیطنت ؛ همیشه سعی می کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم!
فقط برای اینکه در تنهاییش؛ و درست در یک لحظه ی معمولی که انتظارش را ندارد؛ او را بخندانم.

مثلا اگر در لیست تلفن هایش نوشته بود: زنگ به دایی جان؛ من جلویش می نوشتم ناپلئون! می شد زنگ به دایی جان ناپلئون!
یا در لیست خرید؛ نوشته بود خریدِ شیر؛ قبل و بعد...ش یک بچه و یک آفریقایی اضافه می کردم که بشود : خریدِ بچه شیرِ آفریقایی! 
یا بار دیگر؛ زیر لیست کارهای مهمش نوشته بودم: پیدا کردن یک عروسِ پولدار برای پسر گلم !!

خلاصه هر بار بعد از خواندش که همدیگر را می دیدیم؛ می گفت:” اینا چی بود نوشته بودی! امروز حسابی خندیدم؛ خدا بگم چیکارت نکنه بچه! “

یک روز که سرمای شدیدی خورده بودم و سردرد امانم را بریده بود؛ به رسم مادر؛ کاغذی روی درِ یخچال چسبانده بودم؛ که هنگام ِخرید یادم بماند... کنار چیزهای دیگر؛ نوشته بودم : مُسَکِن برای سر درد !

کنارش خطِ مادر نوشته بود:
 
دردت به جانم...!

درسی گرانبها!!!!!


امروز جنیفر لیوینگستون، مجری چاق تلویزیون درس بزرگی به من داد.


او در برنامه تلویزیونی اش، متن ایمیل ارسالی از یک بیننده را خواند. در آن ایمیل، آن فرد به چاق بودن جنیفر انتقاد کرده و گفته بود این خیلی شرم آور است که طی چند سالی که مجری تلویزیون بوده هنوز خود را لاغر نکرده و این چاقی وی برای جامعه و سلامت خودش مخرب و زیان آور است.
این مجری تلویزیونی سپس به نکته ای حیاتی اشاره کرد. به این عادت توهین کردن (
bullying) که بسیار سرایت کننده و رو به گسترش است. وی گفت به عنوان مادر سه فرزند، نگران افزایش این حالت در بین بچه ها و در محیط مدرسه است. بچه هایی که براحتی این رفتار رو از والدینشان یاد میگیرند.
در نهایت جنیفر لیوینگستون جمله ای گفت که مرا سخت به فکر فرو برد.

او گفت فرزندانمان را به جای منتقد بودن، مهربان تربیت کنیم.
We need to teach our kids how to be kind, not critical

او همچنین گفت که اینترنت شبیه یک اسلحه شده و مدارس [جامعه] شبیه میدان جنگ.
وی خطاب به شخص ارسال کننده ایمیل گفت: «تو من را نمیشناسی و جزو دوستان و اقوام من نیستی... و هیچ چیزی راجع به من نمیدانی بجز آنچه از بیرون میبینی. اما من خیلی بیشتر از یک عدد روی ترازو هستم.»
-----------------------
اینجا دغدغه این مجری تلویزیونی، کودکان و محیط مدرسه بود و اما دغدغه مشابه من، دغدغه من و ما در جامعه ایست که در آن زندگی میکنیم.
مایی که شب و روز در ستیز با یکدیگر و عقاید و سلایق هم هستیم.
مایی که خود را دارای رسالت اصلاح و ارشاد همگان فرض کرده ایم و درباره هر چیز و هر کجا نظر میدهیم. مایی که طلبکار همگانیم.
مایی که یکدیگر را براحتی و بیرحمانه نقد میکنیم و افسوس که در بسیاری موارد به شکلی توهین آمیز و تحقیرآمیز واژه ها رو همچون گلوله هایی نامریی به یکدیگر شلیک میکنیم.
مایی که چه ساده یکدیگر را قضاوت میکنیم.
چه ساده در یک بحث یکدیگر را نابود میکنیم و با رضایت خاطر آنچنان جواب کوبنده ای میدهیم که طرف مقابلمان خفه شود.
برای ما همه چیز و همه جا میدان مناظره و مباحثه است.
ما نیاموخته ایم که با هم مهربان باشیم.
ما نیاموخته ایم که در مقابل افکار مخالف سکوت و عبور کنیم.
ما باید راجع به هر کس و هر موضوعی چیزی بگوییم ولو متلک و کنایه ای کوتاه. وگرنه که با سکوت ما یا چرخ دنیا از چرخیدن باز می ایستد و یا ما غمباد گرفته و دغ مرگ میشویم!ا

قمارباز!!!!!!!!!!!!

روﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻗﻤﺎﺭﺑﺎﺯﯼ ﺍﺣﻀﺎﺭﯾﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﯼ
ﻣﺸﺨﺺ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﻣﺎﻟﯿﺎﺗﺶ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺮﻭﺩ.
ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺑﻬﻤﺮﺍﻩ ﻭﮐﯿﻠﺶ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺛﺮﻭﺕ ﻫﻨﮕﻔﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﺪ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺛﺮﻭﺕ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻣﺪﻩ.
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺗﯽ ﮔﻔﺖ : ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ ! ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻧﺒﺎﺧﺘﻪ ﺍﯾﺪ؟ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ . ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﻣﺜﻼً ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺳﺮ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺷﺮﻁ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺭﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﮔﺎﺯ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ!
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ! ﻣﻦﺣﺎﺿﺮﻡ ﺷﺮﻁ ﺑﺒﻨﺪﻡ!
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭼﺸﻢ ﺭﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﮔﺎﺯ ﮔﺮﻓﺖ!
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺍﺯ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﺣﺎﻻ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺳﺮ ﺩﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺷﺮﻁ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﭼﺸﻢ ﭼﭗ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﮔﺎﺯ ﺑﮕﯿﺮﻡ!
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﻭ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﭼﺸﻤﺶ ﻫﻢ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺼﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ، ﻟﺬﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻁ ﺑﺴﺖ . ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺼﻨﻮﻋﯿﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻭﯼ ﭼﺸﻢ ﭼﭗ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﺎﺯ ﮔﺮﻓﺖ!
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻭﮐﯿﻞ ﻫﻢ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍﻫﺎ ﺑﻮﺩ .

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺶ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺷﺮﻁ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ!
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺳﺮ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺮﻁ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﯾﺪ ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺁﻧﺴﻮﯼ ﻣﯿﺰ ﺷﻤﺎ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻟﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﯼ ﻣﯿﺰ ﻣﯿﺎﯾﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﺍﺩﺭﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﺣﺘﯽ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﯾﺰﺩ!
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﻮﯾﺪ ، ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ!
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻟﯽ ﺁﻧﺴﻮﯼ ﻣﯿﺰ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﻣﻤﯿﺰ ﻣﺎﻟﯿﺎﺗﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺯﯾﭙﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺩﺭﺍﺭﺵ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻣﻤﯿﺰ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﺰ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﮐﺮﺩ !
ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : ﺩﯾﺪﯾﺪ ؟ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﺪ ، ﻣﻦ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﺪﻡ ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﮐﯿﻠﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ بر ﺳﺮ ﺧﻮﺩ کوفت ، ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﺎﺻﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ؟ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺏ ﻫﺴﺘﯿﺪ ؟
ﻭﮐﯿﻞ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ! ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﻢ ! ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﯿﺎﯾﯿﻢ ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺳﺮ 25 ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺷﺮﻁ ﺑﺴﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺷﻤﺎ ﺍﺩﺭﺍﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﺪ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺷﺪ.

انسانیت ایرانی !!!!!



گراهام هاگز (Graham Hughes) سی و چهارساله و اهل لیورپول انگلستان، نخستین کسی است که به تمام کشورهای جهان بدون پرواز با هواپیما سفر کرده است.

وی به تازگی ویدئویی در شبکه یوتیوب، شامل تصاویر کوتاه از ۲۰۱ کشور که در مدت چهار سال بازدید کرده, منتشر کرده است. اولین مُهر گذرنامه‌اش در تاریخ اول ژانویه ۲۰۰۹ در کشور اروگوئه ثبت شده و آخرینش در جزیره سیشلز در اقیانوس هند.

گراهام به تازگی مصاحبه ای باشبکه Esquire Network انجام داده و در جواب به سوال «چه درسی از سفرهایت گرفتی؟» میگوید:

درس اصلی که گرفتم این بود که هیچگاه ملتی را بخاطر دولتش قضاوت نکنم. دوستانه ترین کشوری که در این سفر طولانی دیدم ایران بود.

اصلا انتظارش را نداشتم. سوار در یک اتوبوس بین شهری بودم و پیر زنی کوچک جثه در مقابلم نشسته بود و با موبایلش صحبت میکرد. ناگهان رو به من کرد و با ایما و اشاره گوشیش را به من داد. من که نمیدانستم چه می خواهد، گوشی را گرفتم و گفتم "Hello" !

صدای مردی جوان را شنیدم که خیلی روان انگلیسی صحبت می کرد. وی گفت که مادربزرگش نگران من است که نکند جایی را نداشته باشم که چیزی بخورم. او میخواست تا مرا به خانه اش ببرد تا برایم صبحانه درست کند.

این بود که دوباره به انسانیت ایمان آوردم و دانستم که مردم چه خوبند. روحیه بزرگ منشی همه جا هست و شاید هم من خوش شانس ترین آدم زمینم! من کل کشورها رو دیدم بدون اینکه مریض بشوم، کتک بخورم یا ازم سرقت بشه!»...

ارزش سکوت و آرامش!!!!


روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز ا...
ز ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"

پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

شب یلدا !!!!!


پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه می خریدن…   
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها می ذاشت و انعام می گرفت.
پیرزن باخودش فکر می کرد چی می شد اونم می تونست میوه بخره ببره خونه… رفت نزدیک تر… چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود…
با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه…  
میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش…  
هم اسراف نمی شد هم بچه هاش شاد می شدن…
برق خوشحالی توی چشماش دوید... دیگه ...
سردش نبود!
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه… تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: "دست نزن ننه! برو دنبال کارت!"
پیرزن زود بلند شد… خجالت کشید! چند تا از مشتریها نگاهش کردند! صورتش رو قرص گرفت…  
دوباره سردش شد! راهش رو کشید و رفت…
چند قدم دور شده بود که خانمی صداش زد: "مادر جان… مادر جان!"
پیرزن ایستاد… برگشت و به زن نگاه کرد!
زن لبخندی زد و بهش گفت: "اینا رو برای شما گرفتم!"
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه… موز و پرتقال و انار…
پیرزن گفت: "دستت درد نکنه ننه… من مستحق نیستم!"
زن گفت: "اما من مستحقم مادر من! مستحق داشتن شعور، انسان بودن و به هم نوع توجه کردن...
اگه اینا رو نگیری دلمو شکستی! جون بچه هات بگیر!"
زن منتظر جواب پیرزن نموند و میوه ها رو داد دست پیرزن و سریع دور شد…
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه می کرد… قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش…  
دوباره گرمش شده بود… با صدای لرزانی گفت:
"پیر شی ننه… پیر شی! خیر بیبینی این شب چله!!!

Man & God

A man was praying to god

He said, "God?"

God responded, "Yes?"

And the Guy said, "Can I ask a question?"

"Go right ahead", God said.

"God, what is a million years to you?"

God said, "A million years to me is only a second."


The man wondered.


Then he asked, "God, what is a million dollars worth to you?"

God said, "A million dollars to me is a penny."


So the man said, "God can I have a penny?"

And God cheerfully said,

"Sure!...... .just wait a second."

‏‎‎‏
اگر کسی را دوست داری بهتره بهش نشون بدی تا بگی.

اگر کسی را دوست نداری بهتره اینو بهش بگی تا اینکه نشونش بدی.


یادم باشد !!!!

یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت...
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت......ـ


فریدون مشیری

خلوتگه خورشید!!!!




ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست
سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوی دوست

من نشاطی را نمی‌جویم به جز اندوه عشق
من بهشتی را نمی‌خواهم به غیر از کوی دوست...

کوثر من لعل ساقی جنت من روی یار
لذت من صوت مطرب رغبت من سوی دوست

شاخ گل در بند خواری از قد موزون یار
ماه نو در عین خجلت از خم ابروی دوست

گر بنازد بر سر شاهان عالم دور نیست
کز شکار شرزه شیران می‌رسد آهوی دوست

گر ندیدی سحر و معجز دیدهٔ دل باز کن
تا بینی معجزات نرگس جادوی دوست

کس نکردی بار دیگر آرزوی زندگی
گر نبودی در قیامت قامت دل‌جوی دوست

بر شهیدان محبت آفرین بادا که بود
کار ایشان آفرین بر قوت بازوی دوست

زان نمی‌آرد فروغی بوسه‌اش را در خیال
کز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست

"فروغی بسطامی"

سفر عشق!!!!

 داستان ها دارم،

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو،

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو ،

بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها

و صبوریِّ مرا

کوه تحسین می کرد 

 

منصف!!!!!!

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت .

زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و مایحتاج خانه را مى خرید....


روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و آنها را وزن کرد . اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.

او عصبانى شد و به مرد فقیر گفت:

دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.

مرد فقیر سرش را پایین انداخت و گفت:

ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .

عدم خشونت!!!!



دکتر آرون گاندی، نوۀ مهاتما گاندی و مؤسّس مؤسّسۀ "ام ‌کی ‌گاندی برای عدم خشونت"، داستان زیر را به عنوان نمونه ای از عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان میکند:

شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه ای که پدربزرگم در فاصلۀ هجده مایلی دِربِن (Durban)، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر،تأسیس کرده بود زندگی میکردم. ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.

یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم زیرا کنفرانس یک روزه ای قرار بود تشکیل شود و من هم فرصت را غنیمت دانستم. چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و به من داد و، چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من خواست که چند کار دیگر را هم انجام بدهم، از جمله بردن اتومبیل برای سرویس به تعمیرگاه بود.

وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: "ساعت 5 همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگردیم." بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقیماً به نزدیکترین سینما رفتم. آنقدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم. ساعت 5/5 بود که یادم آمد. دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود. وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود.

پدرم با نگرانی پرسید، "چرا دیر کردی؟" آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم و بدین لحاظ گفتم، "اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم." ولی متوجّه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود.

مچ مرا گرفت و گفت، "در روش من برای تربیت تو نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی. برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کرده ام، این هجده مایل را پیاده میروم که در این خصوص فکر کنم."

پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهمانی، در میان تاریکی، در جادّه های تیره و تار و بس ناهموار پیاده به راه افتاد. نمی توانستم او را تنها بگذارم. مدّت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل میراندم و پدرم را که به علّت دروغ احمقانه ای که بر زبان رانده بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه میکردم.

همان جا و همان وقت تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم. غالباً دربارۀ آن واقعه فکر میکنم و از خودم می پرسم، اگر او مرا، به همان طریقی که ما فرزندانمان را تنبیه میکنیم، مجازات میکرد، آیا اصلاً درسم را خوب فرا میگرفتم. تصوّر نمیکنم. از مجازات متأثّر میشدم امّا به کارم ادامه میدادم. امّا این عمل سادۀ عاری از خشونت آنقدر نیرومند بود که هنوز در ذهنم زنده است گویی همین دیروز رخ داده است. این است قوّۀ عدم خشونت.

کوهنوردان ایرانی!!!!!!!!!!

گزارش یک کوهنورد آمریکایی



تازه از هواپیما پیاده شده ام. هنوز خسته هستم  و کمی از زمانی که سفرم را آغاز کردم، سبک تر شده ام و دارم تلاش می کنم که به زندگی عادی بازگردم. دلم برای همسر، خانواده و دوستان عزیزم تنگ شده بود و از همه شما برای پیام های تشویق آمیزتان ممنونم. سفر سختی بود با همه عناصری که در یک سفر بزرگ وجود دارد. متاسفانه این بار عنصر مرگ بر این سفر سایه انداخته بود.

روز 16 ژوئیه سه نفر از اعضای تیم ایران که با هم کوهنوردی می کردیم در یک اقدام باورنکردنی راه جدیدی برای رسیدن به قله برود پیک باز کردند. این یک دستآورد عظیم برای این کوهنوردان با استعداد ایرانی بود که از سال 2009 بر روی این مسیر کار می کردند. شادی این دستآورد اما، دیری نپایید. کوهنوردان ایرانی موفق نشدند طبق برنامه پایین بیایند و چندین شب را در ارتفاع 7800 متری گذراندند. از کمپ های پایین تر برایشان کمک فرستاده شد اما تلاش برای نجات آنها موفقیت آمیز نبود.

من در سکاردو بودم که خبر را شنیدم. با قلبی مملو از غم، سه دوست خیلی خوب را از دست دادم. در این سفر گمان نمی کردم دوستی پیدا کنم شاید فقط کسی که با او هم طناب بشوم. اما دوستی ها در مکان ها  و موقعیت های عجیب و غریب شکل می گیرد. تیم ایران را افرادی با توانایی های فردی بسیار بالا تشکیل می داد. من هفته هایم را در قراقروم در سایه دو غول گذارندم: کوه ها و انسان ها.

با کوهنوردان ایرانی روز 10 ژوئن در اسلام آباد آشنا شدم. برای گرفتن مجوز و کمپ مشترک اقدام کرده بودیم. همگی نشسته بودیم و در مورد اینکه حمل و نقل به سکاردو چگونه خواهد بود، حرف می زدیم. یکی از کوهنوردان تیم ما مجبور بود ویزایش را تمدید کند و یکی دیگر از افراد تیم ما چمدان هایش نرسیده بود. انتظار نداشتم که تیم ایرانی بجای اینکه هرچه زودتر خود را به کوه برساند، برای ما صبر کند. اما، خیلی زود دریافتم که کوهنوردان ایرانی انسان های خوش قلب، دوست داشتنی هستند که به فکر دیگران اند. از آنها پرسیدم که مشکلی نیست اگر چند روز صبر کنند و آیدین بلافاصله جواب داد:« مشکلی نیست. ما می توانیم صبر کنیم، هر کاری که باید انجام بدهید

این سفر سختی های زیادی داشت. ما مشکل مجوز صعود داشتیم و بجای پرواز باید از راه زمینی به سکاردو می رفتیم، اما بعنوان یک تیم واحد بر تمام مشکلات غلبه کردیم و نه بعنوان یک فرد. این برای کسانی که تنها چند هفته با هم بودند، غافلگیر کننده بود.

زندگی در کمپ اصلی با کوهنوردان ایرانی، فوق العاده بود. من از آنها یاد گرفتم چطور به زبان فارسی غذا را تعارف کنم و تشکر کنم. من هم به آنها همه اصطلاحاتی که به لهجه کالیفورنیایی می دانستم، یاد دادم. آنها مواد غذایی زیادی از ایران آورده بودند، پنیر، گوشت، ترشی، ماست، میوه خشک و آجیل. این تنها غذای آنها برای سفرشان بود و مجبور نبودند آن را تقسیم کنند. اما آنها بسیار دست و دلباز بودند و دلشان می خواست ما با آشپزی کشورشان آشنا شویم از ما می خواستند غذا هایشان را بچشیم.

آنها همین بخشندگی را در کوه داشتند. یکی از کوهنوردان تیم ما، برایان، نزدیک کمپ 1 دچار سانحه شد. پای او از شش قسمت شکست. مجتبی از کمپ 3 پایین آمده بود و بسیار خسته بود با این وجود به برایان کمک کرد تا او را نجات بدهد.

من آنقدر خوش شانس بوده ام که به کشورهای مختلف بروم و با آدم های مختلف آشنا شوم. بعضی از این آدم ها خوب بودند، بعضی ها بد و در موارد نادر به افرادی بر خوردم که یک حس قوی از خوب بودن در من برانگیخته اند، چیزی شبیه به نور سپیدی از شادی. این آدم ها بسیار کمیاب هستند و همان کسانی هستند که دنیا را بدل به جای بهتری برای زندگی همه ما می کنند. این افراد چنان کمیابند که اگر تعداد کمی از آنان از دست بروند تاثیر منفی بزرگی بر زندگی ما می گذارند. آیدین، پویا و مجتبی جزو همین افراد کمیاب هستند. دنیا  روح جوان این سه نفر را کم می آورد؛ من هم. آنها دوستان من بودند و من از رفتن آنها غمگینم. قلب من با خانواده ها و دوستانشان است. تیم ایران همگی افرادی با استعداد و شخصیتی بزرگ بودند. آنها بازتاب بی نظیری از کشورشان بودند.

(درحال نوشتن بودم که شنیدم که رامین، افشین و انجمن کوه ایران تصمیم گرفته است به جستجو ادامه بدهد که خبر خیلی خوبی است!! من فکرم را با آنان همراه کرده ام و امیدوارم وقتی بچه ها نجات پیدا کردند، خودشان این متن را بخوانند.)

 


وبلاگ اسکات پووری، 22 ژوئیه 


انسانیت!!!!!!


سیاه پوستی که در تصویر می بینید یک دونده حرفه ای با مدال المپیکِ از کنیاست و آن سفید پوست یه دونده اسپانیایی است.

جالبه وقتی آخر مسابقه بوده و اسپانیایی می بینه که کنیایی خیلی آروم داره میدوه متوجه میشه که کنیایی فکر میکنه مسابقه تموم شده برای همین به جای اینکه یک برد غیرمنصفانه بدست بیاره، میره پشت حریفش و خط پایان رو نشونش میده.

توی مصاحبه اش هم گفته که وقتی دیدم سرعتشو کم کرد می دونستم که میتونم ازش جلو بزنم و برنده باشم اما این پیروزی حق من نبود.

برای همین رفتم سمتش و خط پایان رو نشونش دادم و اون تونست اول بشه که البته لایق برنده شدن هم بود .
--------------------------------
نه به افتخار سفید پوسته و نه سیاه پوسته...
به افتخار انسانیت

روکش !!!!!!


داشتم به میهمانم می گفتم که اگر راحت تر است رویه نایلونی روی مبل های سفید را بردارم، نرسیده بودم قبل از رسیدنشان برشان دارم، او تعارف کرد و گفت راحت است من اما گرمم شد و برش داشتم، بعد یکدفعه حس کردم چقدر راحت تر است.


سه سالی می شود خریدمشان اما هیچ لک و ضربه ای بر آنها نیفتاده اگرچه اکثر اوقات به دلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتی شان محروم مانده ایم، بعد یاد همه روکش های روی اشیای زندگی خودم و اطرافیانم میفتم، روکش های روی موبایل ها، شیشه ها، روکش های صندلی ماشین، روکش های روی کنترل های تلویزیون، روکش های روی لباس های کمد و... همه این روکش ها دال بر پذیرش دو نکته است یا بر نامیرایی خود باور داریم و یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی ارزشی را به ارث بگذاریم، هر روز در روابط روزمره مان نیز همین روکش ها را بر رفتارمان می گذاریم تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم، فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم، فلانی نفهمد چقدر شکست خورده ایم.

نقاب ها و روکش ها را استفاده می کنیم برای اینکه اعتقاد داریم اینطوری شخصیت اجتماعی ما برای یک روز مبادا بیشتر و بهتر روی پای خودش می ایستد و این در شرایطی است که اغلب زودتر از حد تصورمان این دنیا را ترک می کنیم و آن روز مبادا هرگز نمی رسد فقط ما فرصت و جسارت خود بودن را از خودمان دریغ کرده ایم.
جسارت لذت بردن از خود حقیقی مان حتی به قیمت گاه زخمی شدن و ضربه دیدن.
روحمان را از تماس با دنیا محروم می کنیم تا روزی این لذت را به او ببخشیم که بی محابا دنیا را لمس کند، غافل از اینکه امروز همان روز است و همان روز اگر در انتظارش باشی هرگز فرانمی رسد.

میهمان من تلنگری کوچک به من زد. جلد همه وسایلی را که از ترس خش افتادن پوشانده ام، باز می کنم. دلم می خواهد اشیا هم دموکراسی را تجربه کنند. ضربه خوردن به قیمت لذت بردن از خود حقیقی. ما همه مان فکر می کنیم عمر نوح خواهیم کرد. در پس ذهن بشر همیشه همچنین باوری جا خوش کرده، خدا می داند که وقتی پرنسس دایانا مرد چقدر دستکش و کفش استفاده نشده در کمد او پیدا شد، برعکسش هم هست آدم های به ظاهر فقیری که با مرگشان کلی پول از بالش ها و لای رختخواب هایشان پیدا می شود و کلی خرت و پرت که طرف گذاشته بوده که روز مبادا از گنجه در بیاید و روز مبادا نرسیده غزل خداحافظی را سروده اند.

محافظه کاری و دوراندیشی همیشه از احساس دموکراتیک بودن (لااقل با خودم) دورم کرده. من تصمیمم را گرفته ام. همه نایلون ها و روکش ها را کنار می زنم.


من ترجیح می دهم لذت ضربه خوردن را تجربه کنم تا سلامت دور از دسترس ماندن را.
شما چطور؟**



بهاره رهنما

دیدگاه!!!!!!

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است.

شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه می رود و مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند.

آنقدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند، نزد قاضی برود و شکایت کند.

اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد؛ زنش آن را جابجا کرده بود.

مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند و رفتار می کند.


پائولو کوئیلو