جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

عشـــق !

روزی شاگردی در محضر استاد سوأل از معنی عشق می کند.

استاد ابتدا از او می خواهد که از این سوأل منصرف شود لیکن شاگرد اصرار می ورزد . در نهایت استاد به او می گوید :

به گندم زاری برو و بهترین خوشه گندم ، پر بارترین و سنگین ترین خوشه گندم را برای من بیاور. مشروط بر اینکه فقط در یک جهت و فقط به سمت جلو قدم برداری و حق برگشت به سمت عقب را نداری .

شاگرد در پی انجام دستور استاد به از شهر رفته و گندم زاری را انتخاب می کند.

دست را دراز می کند که یک خوشه بچیند ولی نگاهش به خوشه دیگری می افتد که بزرگتر است ، پس به جلو می رود که خوشه جلوتر را بچیند باز خوشه ای دیگر را در جلوتر می بیند که سنگینتر به نظر می رسد و به همین ترتیب هر گاه قصد چیدن خوشه ای را دارد خوشه ای بهتر را در جلوتر می بیند و به ناچار جلوتر می رود . این کار ادامه می یابد تا اینکه شاگرد یک لحظه به خود می آید که از گندم زار خارج گشته ، بدون آنکه خوشه ای بچیند دست خالی و سرافکنده نزد استاد می آید وشرح ماوقع را برای استاد بیان می کند استاد می خندد و می گوید معنی عشق همین است .

عشق پایانی ندارد و نمی توانی حد و اندازه ای برای آن در نظر بگیری و بدان که عاشقان هرگز به عشق کامل نخواهند رسید و پیمانه پر نخواهد شد مگر با مرگ .

عشق زندگی است ، عشق هرگز خطا نمی کند و زندگی تا زمانی که عشق هست به خطا نمی رود.

در بنیان تمامی مخلوقات عشق همچون عطیه ای برتر حاضر است. زیرا هنگامی که هر چیز دیگری به پایان می رسد ، عشق می ماند ، زندگی با تمام لحظه هایش ، لحظه های شادی و غم  ، لحظه های امید و ترس فقط فرصتی برای آموختن عشق است . آموختن عشق آنگونه که می تواند باشد ، همانگونه که بوده و همانگونه که هست .

پانزده دقیقه زندگی

وقتی مطمئن شد که حکم اعدامش باید رأس ساعت شش بامداد فردا به اجرا در آید به گوشه ای خزید و سرتاسر زندگی اش را مرور کرد. مثل آدمی که تازه فهمیده باشد که گمشده ، برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. با خود اندیشید کاش می توانست برگردد و تمام لحظه های زندگی اش را با چند دقیقه عمر دوباره عوض کند. آن وقت با یک بغض کودکانه به میله های سلولش خیره شد و احساس خفگی کرد. به همه چیز چنگ می انداخت و به در و دیوار می کوبید. به لحظه هایی می اندیشید که ساعت از شش می گذشت و او دیگر زنده نبود...

صبح فردا وقتی به اتاق اعدام وارد می شد چشمانش به دنبال ساعت می گشت. وسط دیوار چرک گرفته اتاق نیمه تاریک اعدام ساعتی کهنه ، شش و پانزده دقیقه را نشان می داد. با دیدنش ناگهان حالت افسرده و مضطربش دگرگون شد. مثل این که چند دقیقه قبل از مرگ روح از کالبدش خارج شده باشد احساس سبک بالی کرد. گویی از زمان مرگش پانزده دقیقه گذشته بود و او اکنون زندگی کوتاه جدیدی را تجربه می کرد. از این که می دید پانزده دقیقه بعد از زمانی که باید مرده باشد زنده است و دنیا بعد او تغییری نکرده ، آرام شد و اطمینان پیدا کرد دیگر چیزی برای تعلق خاطر نخواهد داشت. وقتی به سمت مرگ می رفت لبخند می زد و زیر لب چیز نامفهومی زمزمه می کرد .با چنان آرامشی به سرنوشت تن داد که هیچ یک از حاضران نظیرش را به خاطر نداشتند.

همه چیز در یک ربع از ساعت تمام شد و اتاق را سکوت غم باری فراگرفت. وقتی مأمورین جسد اعدامی را از اتاق خارج می کردند ، ساعت هنوز شش و پانزده دقیقه را نشان می داد.

شکلات


با یک شکلات شروع شد ؛ من یک شکلات گذاشتم توی دستش ؛ اون هم یک شکلات گذاشت توی دست من . من بچه بودم ؛ اونم بچه بود . سرم رو بالا کردم ؛ سرش رو بالا کرد . دید که من رو میشناسه . خندیدم ؛ گفت : دوستیم ؟ ! ! گفتم : دوست دوست ! گفت : تا کجا ؟ گفتم : دوستی که تا نداره . گفت : تا مرگ ! خندیدم و گفتم : من که گفتم تا ندارد . گفت : باشه ؛ تا بعد از مرگ ! گفتم : نه نه نه ؛ تا ندارد . گفت : قبول ؛ تا آنجا که همه زنده می شوند ؛ یعنی پس از مرگ ؛ باز با هم دوستیم ؛ "تا بهشت" ؛ "تا جهنم" ؛ تا هر کجا که باشه من و تو با هم دوستیم . خندیدم و گفتم: تو براش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار اصلا یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا ! اما من اصلاٌ تا نمی گذارم . نگاهم کرد ؛ نگاهش کردم . باور نمی کرد ؛ می دونستم او می خواست دوستیمان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمی فهمید . گفت : بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم . گفتم : باشه ؛ تو بگذار ! گفت : شکلات ! هر بار که همدیگر را می بینیم ؛ یک شکلات مال تو یک شکلات مال من . باشه ؟ ! گفتم : باشه . . .

هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش اون هم یک شکلات توی دست من باز همدیگر را نگاه می کردیم ؛ یعنی دوستیم ؛ دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز می کردم می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم . می گفت: شکمو ؛ تو دوست شکمویی هستی . و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ . . . می گفتم : بخورش . می گفت : تمام می شود ؛ می خواهم تمام نشود و برای همیشه بماند . صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچکدامشان را نمی خورد ؛ من همه اش را خورده بودم . گفتم : اگر یک روز شکلات هایت را مورچه بخورد ؛ اون وقت چه کار می کنی ؟ گفت : مواظبشان هستم ؛ می گفت : می خواهم نگهشان دارم تا موقعی که دوست هستیم . و من شکلاتم را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم : نه نه ؛ تا ندارد . . . دوستی که تا ندارد !

یک سال ؛ دو سال ؛ چهار سال ؛ هفت سال ؛ ده سال ؛ بیست سال شده بود . او بزرگ شده است ؛ من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام و او همه شکلات ها را نگه داشته است . . . او امشب آمده است تا خداحافظی کند . می خواهد برود ؛ برود آن دور دورها . می گوید : می روم اما زود بر می گردم . من می دانم می رود و بر نمی گردد و . . . یادش رفت شکلات را به من بدهد . من یادم نرفت ؛ یک شکلات گذاشتم کف دستش : "این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت . "یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش ؛ شکلات را خورد . خندیدم ؛ می دانستم ؛ دوستی من تا ندارد مثل همیشه . . . خوب شد همه شکلات هایم را خوردم ؛ اما او هیچکدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟

خدا هست

مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت

در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت

آرایشگر گفت:من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد

مشتری پرسید چرا؟ آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی

مگر میشود با وجود خدای مهربان این همه مریضی

و درد و رنج وجود داشته باشد؟

مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت

به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد

مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف

با سرعت به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت:

می دانی به نظر من آرایشگرها وجود ندارند

مرد با تعجب گفت :چرا این حرف را میزنی؟

من اینجا هستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم

مشتری با اعتراض گفت:

پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آرایشگاه وجود دارند

" آرایشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمی کنند  "

 مشتری گفت دقیقا همین است

خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمی کنند!!

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد! 

گل سرخی برای محبوبم

" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود . از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا , با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود , اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد , که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد . دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد : " دوشیزه هالیس می نل " . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند .

" جان " برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد . به نظر هالیس اگر " جان " قلباٌ به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت " جان " فرا رسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابر این راس ساعت 7 بعدازظهر"جان"به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :

" زن جوانی داشت به سمت من می آمد , بلند قامت و خوش اندام , موهای طلایی اش در حلقه های زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملاٌ بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت " ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ "

بی اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند .

دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .

من "جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید ؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت :

فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !

تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست ! طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد .

 برگرفته از مجله موفقیت 

محاسبات جالب!!


1.       بیل گیتس در هر ثانیه 250 دلار آمریکا درآمد داره، یعنی 20 میلیون دلار در روز و 8/7 میلیارد دلار در سال!

2.       اگر 1000 دلار از دست وی بر زمین بیفته به خودش این دردسر رو نمیده که برش داره، چون در 4 ثانیه ای که برداشتنش طول میکشه، این پول عایدش شده!

3.       آمریکا در حدود 62/5 هزار میلیارد دلار بدهی داره و بیل گیتس به تنهایی میتونه ظرف 10 سال تمام بدهی آمریکا را بازپرداخت کنه!

4.       او میتونه نفری 15 دلار به همه جمعیت جهان بده و باز هم 5 میلیون دلار در جیبش باقی خواهد ماند!

5.       اگر مایکل جردن یعنی گرانترین ورزشکار آمریکایی هیچ غذا و آبی نخوره و همه 30 میلیون دلار درآمد سالانه اش رو پس انداز کنه، 227 سال طول خواهد کشید تا به ثروتمندی بیل گیتس بشه!

6.       اگر بیل گیتس رو به صورت یک کشور تصور کنیم، 37 مین کشور ثروتمند جهان میشه! یا به تنهایی درآمدی برابر سیزده کمپانی عظیم آمریکایی خواهد داشت، حتی بیشتر از آی بی ام!

7.       اگر همه ثروت بیل گیتس رو تبدیل به یک دلاری کنیم ، میشه جاده ای از ماه تا زمین باهاش کشید که 14 بار رفته و برگشته! ولی ساخت این جاده، 1400 سال طول خواهد کشید و 713 بوئینگ 747 باید برای جابجایی این پول ها پرواز کنند.

8.       بیل گیتس امسال 40 ساله میشه. اگر فرض رو بر این بگیریم که هنوز 35 سال دیگه هم زنده خواهد بود، میتونه روزی 78/6 میلیون دلار خرج کنه قبل از اینکه به بهشت بره!

9.       اما!!! اگر کاربران ویندوزهای مایکروسافت بتونن بابت هرباری که کامپیوترشون هنگ میکنه، یک دلار از بیل گیتس خسارت بگیرن، وی تنها در 3 سال ورشکست خواهد شد!!

مرا ببوس

 مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت


در میان توفان
هم پیمان با قایقرانها
گذشته از جان باید بگذشت از طوفانها
به نیمه شبها
دارم با یارم پیمانها
که برفروزم آتشها در کوهستانها آه
شب سیه
سفر کنم
ز تیره راه
گذر کنم
نگه کن ای گل من
سرشک غم به دامن
برای من میفکن


مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت


دختر زیبا امشب بر تو مهمانم
درپیش تو میمانم تا لب بگذاری بر لب من
دختر زیبا از برق نگاه تو
اشک بی گناه تو
روشن سازد یک امشب من
مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت

 

حسن گل نراقی

یک # یک


معلم پای تخته داد می‌زد 
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی‌ها
لواشک بین
هم تقسیم می‌کردند
و ان یکی در گوشه‌ای دیگر جوانان را ورق می‌زد
برای آنکه بیخود های و هو می‌کرد
و با آن شور بی‌پایان...
تساوی‌های جبری را نشان می‌داد
خطی خوانا به روی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت

بک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
این تساوی اشتباهی فاحش و محض است

معلم
مات برجا ماند
و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود؟؟
سکوت موهشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت

اگر یک فرد انسان واحد یک بود....
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
و انکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره‌گون
چون قرص مه می‌داشت
بالا بود
و ان سیه چرده که می‌نالید
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود...
این تساوی زیرو رو می‌شد

حال می‌پرسم..یک اگر با یک برابر بود...
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می‌گردید؟؟
یا چه کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟؟
یک اگر با یک برابر بود..
پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌شد؟؟
یا که...زیر ضربت شلاق له می‌گشت؟؟
یک اگر با یک برابر بود....
پس چه کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟؟

معلم ناله آسا گفت...
بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید...
یک با یک برابر نیست
یک با یک برابر نیست

                     خسرو گلسرخی

بدرود آقای رئیس جمهور

در آخرین روزهای صدارت عالیجناب خندان ، این جمله برشت وصف حال است :

برخی را برای همیشه و همگان را برای مدتی می توان فریفت ٫ اما همگان را برای همیشه هرگز .

زندگی

در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه ، استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد . وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد ، استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت . سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل لیوان انداخت . آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه می کردند ، پرسید : آیا لیوان پر شده است؟ همه گفتند بله پر شده است .

استاد مقداری سنگ ریزه را از جعبه برداشت و آن ها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت . بعد لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضا های خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند.سپس از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است ؟ همگی پاسخ دادند : بله پر شده است .

استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشتی شن را برداشت و داخل لیوان ریخت . ذرات شن به راحتی فضاهای کوچک بین قلوه سنگ ها و ریگ ها را پر کردند . استاد یک بار دیگر از دانشجویان پرسید : آیا لیوان پر شده است ؟ دانشجویان هم صدا جواب دادند : بله پر شده است .

استاد از داخل جعبه یک بطری آب برداشت و آن را درون لیوان خالی کرد . آب تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد . این بار قبل از این که استاد سوالی بکند ، دانشجویان با خنده فریاد زدند: بله پر شده..

بعد از آن که خنده ها تمام شد استاد گفت : این لیوان مانند شیشه عمر شماست و آن قلوه سنگ ها هم چیزهای مهم زندگی شما مثل سلامتی ، خانواده ، فرزندان و دوستانتان هستند . چیزهایی که اگر هر چیز دیگری را از دست دادید و فقط اینها برایتان باقی ماندند هنوز هم زندگی شما پر است .

استاد نگاهی به دانشجویان انداخت و ادامه داد : ریگ ها هم چیزهای دیگری هستند که در زندگی مهمند . مثل شغل ، ثروت ، خانه و ذرات شن هم چیزهای کوچک و بی اهمیت زندگی هستند . اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید ، دیگر جایی برای سنگها و ریگها باقی نمی ماند . این وضعیت در مورد زندگی شما هم صدق می کند .

در زندگی حواستان را به چیزهایی معطوف کنید که واقعا اهمیت دارند . همسرتان را برای شام به رستوران ببرید . با فرزندانتان بازی کنید . و به دوستان خود سر بزنید . برای نظافت خانه یا تعمیر خرابی های کوچک همیشه وقت هست . ابتدا به قلوه سنگ های زندگیتان برسید . بقیه چیزها حکم ذرات شن را دارند. 

هنوز هم تازه!

 از : عمربن الخطاب خلیفه مسلمین

به: یزدگرد سوم شاهنشاه پارس

من آینده خوبی برای تو و ملتت نمی بینم ، مگر اینکه پیشنهاد من را قبول  کرده و بیعت نمایی . زمانی سرزمین تو  بر نیمی از جهان شناخته شده حکومت می کرد لیکن اکنون چگونه افول کرده ؟ ارتش تو در تمام جبهه ها شکست خورده و ملت تو محکوم به فناست . من راهی را برای نجات به تو پیشنهاد می کنم .شروع کن به عبادت خدای یگانه ، یک خدای واحد، تنها خدایی که خالق همه چیز در جهان است ما پیغام او را برای تو و جهان می آوریم به ملتت فرمان ده که آتش پرستی را که کذب می باشد ، متوقف کنند و به ما بپیوندند ، برای پیوستن به حقیقت .

الله خدای حقیقی را بپرستید ، خالق جهان را ، الله را پرستش نمایید و اسلام را به عنوان راه رستگاری خود قبول کنید.

اکنون به راه های شرک و پرستش های کذب پایان ده و اسلام بیاورید تا بتوانید الله اکبر را به عنوان ناجی خود قبول کنید . با اجرای این تو تنها راه بقای خود و صلح برای پارسیان را پیدا خواهی نمود ،‌ اگر تو بدانی چه چیز برای پارسیان بهتر است تو این  راه را انتخاب خواهی کرد ، بیعت تنها راه می باشد .

                                                                                  الله اکبر

(محل امضای عمر)

خلیفه مسلمین عمربن الخطاب



یزدگرد سوم شاهنشاه ایران به او چنین پاسخ می دهد:

 
به نام اهورا مزدا، آفریننده جان و خرد .

از سوی شاهنشاه ایران، یزدگرد به عمر ابن خطاب خلیفه تازیان : تو در این نامه ما ایرانیان را به سوی خدای خود که "الله اکبر"نام داده اید، می خوانید و از روی نادانی و بیابان نشینی، خود بی آنکه بدانید ما کیستیم و چه می پرستیم، می خواهید که به سوی خدای شما بیاییم و "الله اکبر" پرست شویم.

شگفتا که تو در پایه خلیفه عرب نشسته ای ولی آگاهی های تو از یک عرب بیابان نشین فراتر نمی رود. به من پیشنهاد می کنی که خدا پرست شوم. ای مردک، هزاران سال است که آریاییان در این سرزمین فرهنگ و هنر، یکتا پرست می باشند و روزانه پنج بار به درگاهش نیایش می کنند. هنگامی که ما پایه های مردمی و نیکو ورزی و مهربانی را در سراسر جهان می ریختیم و پرچم "پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک" را در دست داشتیم، تو و نیاکانت در بیابان ها می گشتید و مار و سوسمار می خوردید و دختران بیگناه تان را زنده به گور می کردید.

تازیان که برای آفریده های خدا ارزشی نمی شناسند و سنگدلانه آنها را از دم تیغ می گذرانند و زنان را آزار می دهند و دختران را زنده به گور می کنند و به کاروان ها می تازند و به راهزنی و کشتار و ربودن زن و همسر مردم دست می زنند، چگونه ما را که از همه این زشتی ها بیزاریم، می خواهند آموزش خدا پرستی بدهند؟

به من می گویی که از آتش پرستی دست بردارم و خدا پرست شوم؟ ما مردم ایران، خدا را در روشنایی می بینیم. فروغ و روشنایی تابناک و گرمای خورشیدی آتش در دل و روان ما، جان می بخشند و گرمی دلپذیر آنها، دلها و روان های ما را به یکدیگر نزدیک می کنند تا مردم دوست، مهربان، مردم دار، نیکخواه باشیم و آزادی و گذشت را پیشه سازیم و پرتو یزدانی را در دلهای خود هماره زنده نگهداریم.

خدای ما "اهورا مزدا" بزرگ است و شگفت انگیز است که تازه شما هم او را خواسته اید نام بدهید و "الله و اکبر" را برای او بر گزیده اید و او را به این نام صدا می کنید. ولی ما با شما یکسان نیستیم، زیرا ما به نام "اهورا مزدا" مهرورزی و نیکی و خوبی و گذشت می کنیم و به درماندگان و سیه روزان، یاری می رسانیم و شما به نام "الله اکبر" خدای آفریده خودتان دست به کشتار و بدبختی آفرینی و سیه روزی دیگران می زنید.

چه کسی در این میان تبهکار است، خدای شما که فرمان کشتار و تاراج و نابودی را می دهد؟ یا شما که به نام او چنین می کنید؟ یا هردو؟

شما از دل بیابان های تفته و سوخته که همه روزگارتان را به ددمنشی و بیابان گردی گذرانده اید، برخاسته اید و با شمشیر و لشکر کشی می خواهید آموزش خدا پرستی به مردمانی بدهید که هزاران سال است شهری گرند و فرهنگ و دانش و هنر را همچون پشتوانه نیرو مندی در دست دارند؟ شما به نام "الله اکبر" به این لشکریان اسلام جز ویرانی و تاراج و کشتار چه آموخته اید که می خواهید دیگران را هم به سوی این خدای خودتان بکشید؟

امروز تنها نا یکسانی که مردم ایران با گذشته دارند آن است که ارتش آنها که فرمانبردار "اهورا مزدا" بوده، از ارتش تازیان، که تازه پیرو "الله اکبر" شده اند، شکست خورده اند و مردم ایران به زور شمشیر شما تازیان باید همان خدا را ولی با نام تازی بپذیرند و بپرستند و در روز پنج بار به زبان عربی برایش نماز بگذارند. زیرا "الله اکبر" شما تنها زبان عربی می داند.

به تو سفارش می کنم به دل همان بیابان های سوزان پر سوسمار خویش برگرد و مشتی تازی بیابان گرد و سنگدل را به سوی شهرهای آباد همچون جانوران هار، رها مکن و از کشتار مردم و تاراج دارایی آنان و ربودن همسران و دخترانشان به نام "الله اکبر" خود داری نما و دست از این زشتکاری ها و تبهکاری ها بکش.

آریاییان، مردمی با گذشت، مهربان و نیک اندیشند. هر جا رفته اند تخم نیکی و دوستی و درستی پاشیده اند. از این رو از کیفر دادن شما برای نابکاری های تو و تازیان، چشم خواهند پوشید.

شما با همان "الله اکبر" تان در همان بیابان بمانید و به شهرها نزدیک مشوید که باورتان بسیار هراسناک و رفتارتان ددمنشانه است.

برگرفته از کتاب کارنامه دکتر کوروش آریامنش.(نامه یزدگرد سوم به عمر)

زنجیر عشق

یک روز بعدازظهر وقتی که با ماشین پونتیاکش می کوبید که بره خونه

زن مسنی را دید که ماشین مرسدسش پنچر بود.

او می تونست ببینه که اون زن ترسیده و بیرون توی برفها ایستاده تا اینکه بهش گفت:

" خانم من اومدم که کمکتون کنم در ضمن من جو هستم."

زن گفت: " من از سن لوئیز میام و فقط از اینجا رد می شدم.

بایستی صدتا ماشین دیده باشم که از کنارم رد شدند و این واقعاٌ لطف شما بود."

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد

که بره,  زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"  و او به زن چنین گفت:

" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر

هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی

که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ،

ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین  زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. .

او داستان زندگی پیشخدمت  رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.

وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،

در حالیکه بر روی دستمال سفره این یادداشت رو باقی گذاشت.

اشک در چشمان پیشخدمت جمع شده بود ، وقتی که نوشته زن رو می خوند:

" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی  یکنفر

هم به من کمک کرد ، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعاٌ می خواهی

که بدهیت رو به من بپردازی ، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

اونشب وقتی که زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت ، به تختخواب رفت.

در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد.

وقتی که شوهرش دراز کشید تا بخوابه به آرومی و نرمی در گوشش گفت:

" همه چیز داره درست میشه ، دوستت دارم ، جو! " 

لحظه دیدار

لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من ، دیوانه ام  مستم

باز می لرزد دلم ، دستم
 
                                  باز گویی در جهان دیگری هستم

های !  نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ

آی !    نپریشی صفای زلفکم را دست

آبرویم را نریزی دل
 
                    ای نخورده مست
 
لحظه ی دیدار نزدیک است .

مهدی اخوان ثالث

سیزده خط برای زندگی


1. دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه بخاطر شخصیتی که من در تو سراغ دارم .

2. هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود .

3. اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوست ندارد، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد .

4. دوست واقعی کسی است که دست های تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند .

5. بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید .

6. هرگز لبخند را ترک نکن، حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود .

7. تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی .

8. هرگز وقتت را  با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند، نگذران.

9. شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را ، به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می‌توانی شکرگزار باشی.

10. به چیزی که گذشت غم نخور ، به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن .

11. همیشه افرادی هستند که تو را می‌آزارند، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده، دوباره اعتماد نکنی .

12. خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می‌شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد .

13. زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می‌افتد که انتظارش را نداری .


گابریل گارسیا مارکز