جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

حقارت !!!!!

مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»

پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟

‌ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟

هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟

نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود. مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.

مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟

نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.

طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست.

زنى متفـاوت!!!!!!

«زنى متفـاوت!»

زمانى که «بتى نسمیث گراهام» در یکى از بانک هاى شهر دالاس کار مى کرد، از داشتن شغل ماشین نویسی
 بسیار خوشحال بود؛ چرا که ماهیانه 250 دلار درآمد داشت و این مبلغ در آن زمان یعنى در سال 1951 میلادى، درآمد خوب و آبرومندانه اى محسوب مى شد؛ اما او در انجام وظایف منشى گرى خود دچار مشکلى بود که همواره او را رنج مى داد.

مشکلش اصلاح کردن اشتباهات تایپى نامه هایى بود که با ماشین تحریر برقى اش تایپ مى کرد!

او بارها دیده بود که نقاشان به هنگام کشیدن تابلو، اشتباهات خود را با مالیدن رنگ روغن بر روى آن اشتباه، اصلاح مى کنند. با بهره گیرى از این ایده، بتى مایعى درست کرد که با استفاده از آن، اشتباهات تایپى خود را اصلاح مى کرد.

چیزى از این ابداع نگذشته بود که بقیه همکارانش در بانک هم براى تصحیح اشتباهات خود از مایعى استفاده کردند که بتى اسم آن را «لاک غلط گیر» گذاشته بود.


بتى با مشاهده حجم زیاد تقاضا، بر آن شد که امتیاز تولید این مایع را به شرکت هاى بزرگ تولیدکننده ماشین تحریر همچون «آى بى ام» بفروشد، ولى همه آنها از خرید امتیاز آن خوددارى کردند.

بتى ناامید نشد! او به دلیل استقبال و استفاده همکاران ماشین نویسش از آن مایع اختراعى، خود شخصاً دست به کار شد و زیرزمین متروکه خانه اش را تبدیل به کارگاه تولیدى این مایع کرد و سپس فروش آن را آغاز نمود.

چیزى از این شروع نگذشته بود که سیل درخواست هاى خرید به زیرزمین خانه او روانه شد و بتى براى مدیریت درخواست ها، مجبور به استخدام یک کارمند شد.

اداره آن همه درخواست براى دو نفر که تجربه چندان زیادى در امر تولید و فروش نداشتند، کار ساده اى نبود. به طورى که درآمد کل کارگاه بتى در طول یک سال 1150 دلار و هزینه هاى آن 1320 دلار شد! این یعنى ضرر! اما بتى تسلیم نشد. او به کار پاره وقت خود در بانک ادامه داد و از پس انداز خود، 300 دلار به معلم شیمى پسرش داد تا فرمولى پیدا کند که باعث زود خشک شدن مایع اختراعى او شود.

فرمول جدید مؤثر واقع شد و از آن پس، بتى براى فروش بطرى هاى کوچک لاک غلط گیر، شروع به سفر کرد. او به هر شهرى که مى رسید، کتاب راهنماى تلفن آن شهر را برمى داشت و به هر اداره و یا شرکتى که فکر مى کرد مى تواند خریدار محصول او باشد زنگ مى زد.

او شخصاً به هر یک از فروشگاه هاى شهر مراجعه مى کرد و با معرفى محصول خود، مى کوشید حداقل یک بسته از بطرى هایش را به آن فروشگاه بفروشد. پس از این تلاشها بود که میزان درخواست ها رو به افزایش گذاشت و سرانجام منجر به تأسیس شرکت بزرگى به نام «شرکت تولیدى لاک غلط گیر» شد.

در سال 1979، زمانى که بتى شرکت خود را به قیمت 5/ 47 میلیون دلار به شرکت «ژیلت» فروخت، 200 نفر در شرکتش شاغل بودند و سالانه 25 میلیون بطرى کوچک لاک غلط گیر محصول تولیدى آنها بود. او در عمل ثابت کرد که براى رسیدن به موفقیت، علاوه بر داشتن ایده نو، باید در جهت عملى کردن آن ایده با پشتکار گام برداشت و ناامید نشد.

بتى نسمیث در سال 1980، در سن 56 سالگى در ایالت تکزاس درگذشت.

پدر !!!!!


ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﻮﺩﻡ !

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ آﻭﺭﺩ ﺁﺧﺮﺍﯼ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺑﻮﺩ ، ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻦ . ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﻭﻗﺘﺶ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ ﻣﻦ برﯾﺰﻡ !

ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ !؟

ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟ !

ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺑﺎﺷﯽ !

ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻧﮏ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !

ﯾﻪ ﭘﻨﺞ ﺩقیقه ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺭﻧﺠﻮﺩﻩ

ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ ...

ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮﯾﻠﺸﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ :

ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ..

ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ ...

ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ !

ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ ...

ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ

ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ

ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺨﺎﻃﺮ بچه ات ﺑﻮﺩ ... ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ.

ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮﺵ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ! 

ﭘــﺪﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺭ ﮐﺘﺎبی ﺟﺎیی ﻧﺪﺍﺭی ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳﺖ ﻧﻴﺴﺖ ....

ﻭ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳﺖ ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ می کنی

 

 روز پدر مبارکﭘــﺪﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﻲ ﺟﺎﻳﻲ ﻧﺪﺍﺭﻱ ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳﺖ ﻧﻴﺴﺖ ....
ﺑﻲ ﻣِﻨَﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻏﺮﻳﺒﮕﻲ ﻫﺎﻳﺖ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﻱ ﺗﺎ ﭘﺪﺭ ﺑﺎﺷﻲ ...
ﻭ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻳﺖ ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻲ ﮐﻨﻲ
روز پدر مبارک

 

شب یلدا !!!!!


پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه می خریدن…   
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها می ذاشت و انعام می گرفت.
پیرزن باخودش فکر می کرد چی می شد اونم می تونست میوه بخره ببره خونه… رفت نزدیک تر… چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود…
با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه…  
میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش…  
هم اسراف نمی شد هم بچه هاش شاد می شدن…
برق خوشحالی توی چشماش دوید... دیگه ...
سردش نبود!
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه… تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: "دست نزن ننه! برو دنبال کارت!"
پیرزن زود بلند شد… خجالت کشید! چند تا از مشتریها نگاهش کردند! صورتش رو قرص گرفت…  
دوباره سردش شد! راهش رو کشید و رفت…
چند قدم دور شده بود که خانمی صداش زد: "مادر جان… مادر جان!"
پیرزن ایستاد… برگشت و به زن نگاه کرد!
زن لبخندی زد و بهش گفت: "اینا رو برای شما گرفتم!"
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه… موز و پرتقال و انار…
پیرزن گفت: "دستت درد نکنه ننه… من مستحق نیستم!"
زن گفت: "اما من مستحقم مادر من! مستحق داشتن شعور، انسان بودن و به هم نوع توجه کردن...
اگه اینا رو نگیری دلمو شکستی! جون بچه هات بگیر!"
زن منتظر جواب پیرزن نموند و میوه ها رو داد دست پیرزن و سریع دور شد…
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه می کرد… قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش…  
دوباره گرمش شده بود… با صدای لرزانی گفت:
"پیر شی ننه… پیر شی! خیر بیبینی این شب چله!!!

دیدگاه!!!!!!

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است.

شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه می رود و مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند.

آنقدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند، نزد قاضی برود و شکایت کند.

اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد؛ زنش آن را جابجا کرده بود.

مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند و رفتار می کند.


پائولو کوئیلو

تصمیم زیرکانه !!!!

در یکی از پروازهای آمریکا یک زن تقریباً پنجاه ساله سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد سیاهپوست است.

او با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد.


مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانوم؟"

زن سفید پوست گفت: "نمی بینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"


مهماندار گفت: "خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه"


مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی (ارزان قیمت) پُر هستند، ما تنها یک صندلی خالی در قسمت درجه یک (گران قیمت) داریم"

و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با این حال، با توجه به شرایط، خلبان فکر می کند اینکه یک مسافر محترم کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست."


و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت:


"قربان این به این معنی است که شما می توانید کیفتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید. "


تمامی مسافران هواپیما که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند به احترام این تصمیم زیرکانه خلبان از جای خود قیام کردند.

دیدگاه !!!

یکی از اساتید دانشگاه خاطره جالبی را که مربوط به سال ها پیش بود را نقل می کرد:

"چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام می شد.

دقیقاً یادمه از دختر آمریکایی که درست روی نیمکت بغلیم می نشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟

گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهراً برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.

پرسیدم فیلیپ کیه؟ کاترینا گفت همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو می شینه!

گفتم نمی دونم کیو می گی!

گفت همون پسر خوش تیپ که معمولاً پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش می کنه!

گفتم نمی دونم منظورت کیه؟

گفت همون پسری که کیف و کفشش همیشه ست هست باهم!

بازم نفهمیدم منظورش کی بود!

اونجا بود که کاترینا صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر می شینه...



این بار دقیقاً فهمیدم کیو می گه ولی عمیقاً رفتم تو فکر، آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه...

چقدر خوبه مثبت دیدن...

یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ می پرسیدن و فیلیپو می شناختم، چی می گفتم؟شما چی؟

بازهم انیشتین !!!!!!!!!!!


یکبار انیشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد.

انیشتین به دنبال بلیط ، جیب جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند.

سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد.

سپس درون کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند.

بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد.

مسئول کنترل بلیط گفت : دکتر انیشتین ، من می دانم که شما که هستید.

همه ما به خوبی شما را می شناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید،نگران نباشید و سپس رفت.

او در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست. او با عجله برگشت و گفت:

"دکتر انیشتین ، دکتر انیشتین ، نگران نباشید،من می دانم که شما بلیط داشته اید، مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید."

انیشتین به او نگاه کرد و گفت:

مرد جوان،من خودم می دانم که چه کسی هستم. چیزی که نمی دانم این است که من دارم کجا می روم؟

انیشتین !!!!

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد، بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

 

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعاً نمی توانستند او را از راننده تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درآمد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

پسرک گل فروش!!!!

پسرک جلوش را می گیره و با التماس می گه خانم! تو رو خدا یه شاخه گل بخرید.

زنه در حالی که گل را از دستش می گرفت نگاه پسرک راه روی کفش هایش حس کرد.

پسر گفت: چه کفش های قشنگی دارید ، زن لبخندی زد و گفت: برادرم برایم خریده است ، دوست داشتی جای من بودی؟؟

پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت : نه!

ولی دوست داشتم جای برادرت بودم تا من هم برای خواهرم کفش می خریدم.

سرهنگ ساندرس!!!!

سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟

او نوه اش را خیلی دوست داشت، گفت: حتماً عزیزم.

حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی می گیرم و حتی در مخارج خانه هم می مانم.

شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت. در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.

دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟

پدر بزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را می نویسم.

پسرک گفت: بابا بزرگ بنویس مرغ های خوشمزه درست می کنی.

درست بود. پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها می زد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شدند.

او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران نه، سومین رستوران نه، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصد و بیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ او استفاده کند.

امروز کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را جلوی در رستورانش بزند، باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند.

اسکاتلتدی ها!!!!!

یک کشاورز اسکاتلندی یک گالن رنگ و یک سطل از فروشگاه دهکده خرید و پیاده بطرف مزرعه خود براه افتاد.
سر راه دو عدد مرغ و یک غاز هم خرید در این بین زن میانسالی که غریب بود از راه رسید و دنبال آدرسی می گشت مرد گفت آنجا را می شناسد و حاضر است زن را تا آنجا همراهی کند، ولی مانده بود که چطور اینهمه خریدها را با خود حمل کند.

زن به او راهنمایی کرد که قوطی رنگ را بگذار داخل سطل و سطل را به دست راستت بگیر

دو تا مرغ را هم چپ و راست بگذار زیر بغل و غاز را هم با دست چپت داشته باش.
براه افتادند و بعد از یک کیلومتر مرد پیشنهاد کرد از یک مسیر میانبر که از بیشه رد می شد بروند. زن نگاهی به او انداخت و گفت ببین من اینجا ها را نمیشناسم، ولی تو ممکن است
در این بیشه به من تجاوز بکنی.
مرد گفت عقلت را به کار بیانداز زن، من با این همه مرغ و غاز و ... دستهایم بند است
چطور می توانم کاری با تو بکنم.
زن گفت غاز را بگذار زمین،... سطل را وارونه روی سرش بگذار،... و قوطی رنگ را هم بالای سطل دو تا مرغ ها راهم من با دو دستم نگه میدارم.

عادات تکراری!!!!!!

روزی لویی شانزدهم در محوطه‌ کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید.

از او پرسید تو برای چی این‌جا قدم می‌زنی و از چی نگهبانی می‌دی؟

سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد این‌جا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید: این سرباز چرا این جاست؟
افسر گفت: قربان افسر قبلی نقشه‌ قرارگرفتن سربازها سر پست‌ها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!

مادر لویی او را صدا زد و گفت من علت را می‌دانم، زمانی که تو 3 سالت بود این نیمکت را تازه رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود!

از آن روز 41 سال می‌گذرد و هنوز روزانه سربازی این‌جا قدم می‌زند!

مرغابی یا عقاب؟ !!!!

مرغابی یا عقاب؟

وقتی به نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر هنگامی است که پس از خروج از فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید.

اگر یک تاکسی برای رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است؛ اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید.
خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید.
هاروی مک کیمی می گوید:
روزی پس از خروج از فرودگاه، به انتظار تاکسی ایستاده بودم که راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفاً چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت:
«لطفاً به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.»
بر روی کارت نوشته شده بود:
در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.
بسیار شگفت زده شدم
راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم. پس از آن که راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:
«پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و یک فلاسک قهوه رژیمی هست.»
گفتم:
«نه، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده پرسید:
«در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟»
و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت:
«اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.» آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت:
«این فهرست ایستگاه های رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمناً من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم وگر نه می توانم سکوت کنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم.
از او پرسیدم:
«چند سال است که به این شیوه کار می کنی؟» پاسخ داد:
« 2 سال.»
پرسیدم:
«چند سال است که به این کار مشغولی؟»
جواب داد:
«7 سال.»
پرسیدم 5 سال اول را چگونه کار می کردی؟» گفت:
«از همه چیز و همه کس، از اتوبوس ها و تاکسی های زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.
روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد.

مضمون حرفش این بود که:
مانند مرغابی ها که مدام وک وک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقاب ها اوج گیرید.
پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسی های کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.
سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاه ها و باورهایم به وجود آورم.
پرسیدم:
«چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟»
گفت:
«سال اول، درآمدم دو برابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید.»
نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با 30 راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط 2 نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند.
بقیه چون مرغابی ها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند.

منار کج !!!

روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ می ساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.

پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!! ....

و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!

مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...

کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!

معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !

رضا شاه!!!!!!!

می گویند  وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند برای بازاری ها پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به این کار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّر الدین شاه  و مادر مرحوم دکتر امینی رسید به رضاشاه پیغام فرستاد  که مگر من مرده ام که می خواهی از بازار  پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم. و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد. 

یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد قانون روزهای و تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمی توانست مغازه اش را ببندد. روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت  که متوجّه شد مغازه ای بسته است. ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه  عرق فروشی یک ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند. شاه پرسید: پدر سوخته چرا  مغازه ات را بسته ای؟ مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم امروز روز قتل مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست در این روز عرق بفروشم.

شاه دستور تحقیق داد و دیدند که حقّ با عرق فروش ارمنی است. آن وقت رضا شاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت:

"در این مملکت یک مرد واقعی داریم آنهم خانم فخر الدوله است و یک مسلمان واقعی داریم آنهم قاراپط ارمنی است.

سرنوشت!!!!!

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود.

اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم.

بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند : پاریس خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود. گفتم حرف اش را هم نزنید.

بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمیدهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمیدانند.

دوستی!!!!

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود

یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .

مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !

حرف های مافوق ،اثری نداشت ،سرباز به نجات دوستش رفت .

به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند .

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و  با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :

من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده !

خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !

سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .

- منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟

سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم

هنوز زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم !

اون گفت : جیم .... من می دونستم که تو به کمک من میایی ...

شاه و وزرا !!!!!!!!!!

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند

و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :

از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و  کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند.

وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.

اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.

و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلاً اهمیتی نمی دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هر کدام را جداگانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند.!!!!!!!!!

شما کیسه خود را چگونه پر می کنید ؟

قاتل و پرتقال فروش!!!!!!!

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال‌های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی‌پول بود، بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می‌کرد که به یک‌باره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و .... پرتقال را از دست میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت: بخور نوش جانت، پول نمی‌خواهم. سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی‌آنکه کلمه‌ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی می‌خواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال‌ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می‌کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباس‌های ژنده از او پرتقال مجانی می‌گرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس‌ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.

دکه دار و پلیس‌ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می‌بردند زیر گوش میوه فروش گفت: آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان. سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود: من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم می‌گرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد.