ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
تو زندگی لحظه هایی هست که احساس می کنی دلت واسه یکی تنگ شده
اونقدر که دلت می خواد اونارو از رویاهات بگیری و واقعا بغلشون کنی
وقتی که در شادی بسته میشه، یه در دیگه باز میشه
ولی اغلب اوقات ما اینقدر به در بسته نگاه می کنیم که اون دری رو نمی بینیم که واسمون باز شده
دنبال ظواهر نرو، اونا می تونند گولت بزنند
دنبال ثروت نرو، چون براحتی از کفت میره
دنبال کسی برو که خنده رو رو لبت میشونه
چون فقط یه لبخند میتونه کاری کنه که یک شب تاریک روشن به نظر برسه
اونی رو پیدا کن که باعث میشه قلبت لبخند بزنه
خوابی رو ببین که آرزوشو داری
اونجایی برو که دلت می خواد بری
اونی باش که دلت می خواد باشی
چون تو فقط یه بار زندگی می کنی
و فقط یه فرصت واسه انجام تمام کارهایی که دلت می خواد انجام بدی داری
بذار اونقدر شادی داشته باشی که زندگیتو شیرین کنه
اونقدر تجربه که قویت کنه
اونقدر غم که انسان نگهت داره
و اونقدر امید که شادت کنه
شادترین مردم لزوما بهترین چیزا رو ندارن
اونا فقط از چیزایی که سر راهشون میاد بهترین استفاده رو می کنن
روشنترین آینده ها همیشه بر پایه یک گذشته فراموش شده بنا میشه
تو نمیتونی تو زندگی پیشرفت کنی مگه اینکه اجازه بدی خطاها و رنجهای روحی گذشتت از ذهنت بره
وقتی به دنیا اومدی، گریه می کردی
و هر کسی که اطرافت بود می خندید
یه جوری زندگی کن که آخرش
تو کسی باشی که میخندی و هر کسی که اطرافته گریه کنه
لطفا این پیغامو واسه همه کسایی بفرست که واست یه معنایی دارن (من که این کارو انجام دادم)
واسه اونایی که یه جورایی تو زندگیت پا گذاشتند
واسه اونایی که تو رو میخندونن وقتی که بهش نیاز داری
واسه اونایی که باعث میشن بخش روشنتر قضایا رو ببینی
وقتی که واقعا دلتنگی
اگه نفرستادی، نگران نباش
هیچ اتفاق بدی واست نمیفته
تو فقط فرصت اینو از دست میدی که
روز یه نفرو با این پیغام روشن کنی
سالها رو نشمر ـ ـ خاطره ها رو بشمر...
مقیاس عمر تعداد نفسهایی نیست که فرو میبریم
بلکه لحظه هاییست که نفسمونو بیرون میدیم
حکایت کنند نکو جوانمردی را که سوار بر اسب از بیابانی میگذشت به قصدِ آبادی بالا دست. صلات ظهر بود و نهایتِ تشنگی، که در بنسایۀ خاربتهای به گوش نالهای شنید و به چشم خسته مردی زخمی و افتاده دید که از قرار او نیز قصدِ آبادی بالا دست را داشت.
جوانمرد گفت: « از پا افتادهای. که پیادهای و خسته. من نیمی بیشتر را سواره بودهام و سزاست تا تو لختی را بر پشت اسب طی کنی که هم راه را همسفر و همراه باشی و هم حیات از این برهوتِ بلا به در برده باشیم» پس مردِ افتاده بر اسب شد و مردِ سوارِ صاحبِ اسب در قفای او.
زمانی اما هنوز نرفته بود که همراهِ نارفیق، پی به میانِ اسب کوفت و افسار به تاخت گرفت و جوانمردِ صاحبِ اسب را بهجای گذاشت و به آنی در آن دشت بیخداوندی، صاحب و خداوند اسبی شد که تا لحظهای پیش نبود.
جوانمرد به شتاب و گامی چند در پی اسب و سوارِ بیمروتِ بیمعرفت دوید. اما چه سود؟ پس نفس بریده به زانو نشست و ندا در داد که: «ای مرد! این نه راه طریقت بود که تو کردی.»
مرد راهزن لگام و دهانۀ اسب برکشید و از همان بالای زین به پوزخندهای رندانه جواب داد: «ساده مردا که توئی! چه امید بستهای که من تا ساعتی دیگر اسب را به بازارِ بالا دست بفروشم و تا تو خود به آنجا رسانی دربیابان آنسوترک ده، اسب دیگری را صاحب شدهام.»
جوانمرد عرق از پیشانی گرفت و گفت: « برو آسوده باش و تو را از من و اسبم هیچ عذاب وجدان نباشد که من از تو گذشتم و حتی به رضا و خرسندی اسب بر تو حلال کردم. ولی تو و دوستی خدا را که در میدان ده بالا دست، به وقت فروختن اسب، حکایتی از این رندی و رهزنی نکنی. که شاید بهخیال خود شهکار و عیاری کردهای ولی ای بسا که اگر به گوش کسان برسد، دیگر کسی به کسی رحم و مروت نکنند و چه بسا پیادههای خسته و تشنه، در بیابانهای بیانتها بمانند و سوارههای بر اسب، در آنها بنگرند و بیهیچ شفقتی از آنان درگذرند، و حتم که دیگر هیچ سواری دست پیاده نگیرد و جوانمردی بمیرد. . . »