جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

مادر

مادری بر بالین کودک خردسالش نشسته بود ، از اینکه او را در حال احتضار می دید غمگین و گریان بود،رنگ از رخ کودک پریده بود ، چشمانش را بسته ، آهسته نفس می کشید و گاه به گاه با تنفسی عمیق که به آه شبیه بود نفسی میزد و مادر مغموم و محزون چشم به او دوخته بود ، در این هنگام دستی به در خورد و پیرمردی وارد اتاق شد ، او بالاپوش بزرگی بدور خود پیچیده بود تا گرمش بدارد ،بیرون همه جا را برف و یخ گرفته بود و بادی سرد چنان می وزید که سوزش آن صورت را می برید.

پیرمرد از سرما می لرزید ، کودک لحظه ای چشم بر هم گذاشت و خفت ، مادر قوری کوچک چای را روی بخاری گذاشت تا با یک فنجان چای مهمانش را گرمی بخشد.

پیرمرد نشسته بود و گهواره کودک را می جنباند و مادر، کودک بیمارش را که بسختی نفس می کشید و دست کوچکش را بلند نگاه داشته بود می نگریست.

فکر میکنی این بچه برای من بماند؟ آیا خدای رحیم او را از من خواهد گرفت؟

پیر مرد که همان پیک مرگ بود سرخم نمود و جوابش نه مثبت بود ، نه منفی.

مادر سر به گریبان فرو برد و اشک از گونه هایش روان شد ، سه روز و سه شب در کنار بستر فرزند چشم بر هم ننهاده بود و سرش درد می کرد ، خواب لحظه ای در ربودش ، پس چشم برداشت و از سرما نالید که: چه شده؟ و همه جا را نگریست ولی پیرمرد رفته بود و کودک خردسال را نیز با خود برده بود. صدای دنگ دنگ ساعت کهنه گوشه دیوار برخاست و ناگهان پاندول آن از جا کنده و متوقف ماند.

مادر بیچاره از خانه بیرون دوید و فریاد زنان فرزندش را می طلبید.

بیرون در میان برف پیرزنی که با لباس مشکی بلندی نشسته بود گفت: مرگ در اتاق تو بود من او را دیدم که چگونه با کودکت از آنجا گریخت آنچه را که ربود دیگر پس نخواهد آورد.
مادر پریشان و متوحش پرسید : فقط بگو از کدام راه گریخت؟ راه را به من نشان بده من او را خواهم یافت ، پیرزن گفت من راه را به تو نشان خواهم داد ولی شرطش این است که تو همه آوازهایی را که شبها بر بالین کودکت برایش می خواندی برایم بخوانی من این آوازها را دوست دارم و قبلاً شنیده ام ، نام من شب است و تمام اشکهایی را که بر بالین او نثار کرده ای دیده ام.
مادر گفت : من همه را برایت خواهم خواند اما مرا سرگردان مکن تا بتوانم کودکم را بازآرم و بیابم.
ولی شب سنگین و ساکت نشسته بود، مادر دستها را به هم پیوست و خواند و گریست ترانه ها بسیار بودند ولی اشکهای او بیشتر.شب گفت: از سمت راست به جنگل تیره کاج برو ، من مرگ را با کودکت همانجا دیدم که می رفتند.
در اعماق جنگل راههای بسیاری یکدیگر را می بریدند و مادر مردد بود کدام را برگزیند ، ناگهان چشمش به بوته خاری افتاد که نه برگ داشت و نه گل و یخها از شاخه های بوته آویخته بودند .
مادر پرسید: تو مرگ را ندیدی که با کودک من از این راه بروند ؟
بوته گفت چرا دیدم ولی راه را به تو نشان نحواهم داد مگر اینکه مرا از حرارت سینه ات گرم کنی وگرنه من از سرما خواهم مرد.
مادر بر زانوان نشست و بوته خار را به سینه اش فشرد خارهای بوته به تنش فرو رفتند و قطرات خون جاری شد و بوته خار از نو جوان گردید و در آن سرمای زمستان گل داد ، قلب شکسته و غمزده او چنین گرمایی معجزه آسا داشت. و بوته راهی را که می بایست می رفت به او نشان داد.
او رفت و رفت تا به دریاچه بزرگی رسید که نه کشتی داشت و نه قایق و سطح آن را قشری نازک از یخ پوشانده بود و گذشتن از آن امکان نداشت ، اما او می بایستی برای یافتن کودکش به ساحل روبرو می رسید، به ناگهان فریاد کشید: مرگی که بچه مرا با خود دارد کجاست؟ ناگهان دریاچه به سخن آمد و گفت : من میدانم کجاست بگذار ما هر دو صمیمانه با هم کنار بیاییم ، دلشادی من در این است که مرواریدی داشته باشم و چشمان تو روشنترین چشمانی هستند که من تابحال دیده ام اگر تو چشمانت را نثار من کنی ، من نیز تو را به ساحل روبرو خواهم برد آنجا که مرگ خانه دارد و گلها و درختانی را می پروراند که هر یک عمر انسانی است .
مادر گفت همه وجودم را نثار می کنم تا کودکم را باز یابم .
او این سخن را گفت و گریست و گریست تا اینکه چشمانش را بصورت دو قطره اشک به کف دریاچه فرو چکاند و آنها به دو مروارید گرانبها بدل شدند ، دریاچه هم او را گرفت و گویی که بر تخت روانی نشسته بود به یک لحظه او را به ساحل دیگر رساند آنجا که خانه ای مجلل قرار داشت و فرسنگها وسعتش بود ، انسان نمی دانست که آیا کوهی پوشیده از جنگل و غار بود و یا اتاقکهای متعدد ، اما مادر مسکین قادر به دیدن نبود .
او دوباره فریاد کشید : مرگی که بچه مرا با خود دارد کجاست؟
پیرزن گورکن جواب داد: او هنوز باز نگشته است و همچنان که میرفت تا گلشن مرگ را محافظت کند پرسید :  چگونه توانستی اینجا را بیابی و چه کسی تو را یاری داد.
مادر گفت: خدای رحیم یاری ام داد. او با شفقت و مهربان است پس تو هم بر من رحم کن و بگو فرزندم را کجا خواهم یافت؟ پیرزن گفت: من نمی دانم و توهم بینایی خود را از دست داده ای ، بسیاری از گلها و درختان امشب پژمردند. بزودی مرگ خواهد آمد تا آنها را جابجا کند تو خود می دانی که هر بشری صاحب گل و یا درخت زندگی است. این گلها و درختها همانند دیگر گلها و درختها هستند ولی اینها قلبی درون خود دارند که پیوسته می زند ، برو بگرد شاید بتوانی ضربان قلب کودکت را بشناسی ولی به من چه خواهی داد که بگویم باید چه کاری بکنی؟ مادر مسکین گفت: من چیزی ندارم ولی بخاطر تو تا پایان عالم خواهم رفت.
پیرزن گفت: من آنجا کاری ندارم فقط از تو می خواهم که گیسوان قشنگ و سیاهت را به من بدهی خودت می دانی که گیسوانت زیباست و من از آنها خوشم می آید. در عوض موهای سپید مرا بگیر که بهتر ازهیچ است. مادر گفت اگر گیسوان مرا می خواهی حاضرم با کمال میل آنها را به تو بدهم و دست بر گیسوان خود برد و آنها را برداشت و به پیرزن داد و موهای سفید او را گرفت. سپس هردو به گلشن مرگ رفتند آنجا که گلها و درختان درهم روییده بودند ، جایی سنبلها زیر شقایق ها روییده بودند و جایی دیگر بوته های گل بزرگ و درخت آسا شده بودند ، برخی کاملاً تر و تازه و برخی بیمارگونه و زرد هر درخت و هر گل نام مخصوص خود را داشت. جایی درختان بزرگی را در گلدانهای کوچک نهاده بودند چنانکه بیم آن میرفت که از تنگی جا گلدان بشکند و جایی گلهای کوچک و ظریفی را بر زمین خوابانده بودند و یا آنان را به گیاهان دیگر آویخته و از آنان بی اندازه مراقبت می کردند اما مادر مسکین بر همه گیاهان کوچک خم می شد و به ضربان دلی که در آنها نهفته بود گوش می داد و همچنانکه می رفت در میلیونها گیاه کودکش را باز شناخت. (یافتمش) مادر فریادی زد و دستش را بسوی گل زعفرانی که بیمار می نمود دراز کرد
پیرزن گفت: دستت را از گل کوتاه کن و تأمل کن تا مرگ بیاید من هر آن انتظار او را دارم ، از من نشنیده بگیر ولی مگذار که او این گل را بچیند او را تهدید کن که اگر به گل تو دست بزند تو نیز گلهای دیگر را ازجای خواهی کند. او در پیشگاه خدای مهربان مسئول است و کسی را اجازه آن نیست که گلی را بچیند تا او نخواهد. ناگهان نسیم سردی وزیدن گرفت و مادر دریافت که این مرگ است که از راه می رسد.
مرگ پرسید؟ راه اینجا را چگونه جستی؟ و چگونه آمدی؟
مادر جواب داد: من مادرم. مرگ دستش را بطرف گل کوچک دراز کرد تا آن را بچیند اما مادر با دستهایش محکم دست او را گرفت و از ترس می لرزید، مرگ بر دستهای مادر نفس سرد خود را دمید و او حس کرد که این نفس سردتر از سوز زمستانی است و دستهایش فرو افتادند.
مرگ بانگ برداشت: تو نمی توانی بر خلاف قدرت من کار کنی.
مادر جواب داد: اما خدای رحیم قادر است . مرگ گفت: من مجری مشیت و اراده اویم و فقط آنچه را که او خواستار است از من ساخته است. من باغبان گلشن اویم ، من همه درختان او را بر می کنم و از نو آنها را در گلزار بهشت می نشانم در سرزمینهای دور و نامعلوم . اما آنجا چگونه است و چگونه اینها از نو خواهند رویید رازش را بتو نخواهم گفت.
مادر گفت: کودکم را به من بازده و شروع به گریستن کرد و با دو دستش ساقه گل زیبایی را چسبید و شیون کنان به مرگ گفت: من همه گلهای تو را خواهم چید کاسه صبرم لبریز گشته و نومید شده ام.
مرگ نگران شد و گفت: دست از آن کوتاه بدار تو خود گفتی که خوشبختی را از دست داده ای حال می خواهی مادرانی دیگر را به خاک سیاه بنشانی؟
مادر غمگین و متأثر گفت؟ مادرانی دیگر را؟ و دستش را از ساقه گل برداشت.
مرگ گفت بیا چشمهایت را بگیر من آنها را از دریاچه پس گرفتم اکنون اینها روشنتر و بیناتر از سابقند و در کنار خودت به این چاه عمیق نگاه کن و من به تو نام این دو گل را که قصد چیدنشان را داشتی خواهم گفت و تو تمامی آینده آنان را خواهی دید، تمامی عمر سرگذشت آدمی را بنگر و آنچه را که می خواستی
نظمش را برهم زنی چه بود.
مادر به عمق چاه نظر انداخت. چنین دید که یکی از آن دو اسباب خیر و سعادت را به تمامی فراهم داشت و خوشبختی گردش را فرا گرفته بود و دیگری به عکس در منتهای ذلت و بدبختی غوطه ور بود.
مرگ گفت: این هر دو خواست خداوند است و آنچه که باید بدانی این است که یکی از این گلها فرزند دلبند توست و آنچه را که دیدی سرنوشت آینده اوست.
مادر متأثر گفت پس همان به که از رنجها و مصائب آسوده اش کنی  و او را ببری به سرای جاودان خداوند ، بر خواهشها و زاریهای من وقعی مگذار و همه را نشنیده بگیر.
مرگ گفت: نمی دانم چه می خواهی ، آیا دوست داری او را باز یابی یا آنکه با خود ببرم به جایی که از آن چیزی نمی دانی و نخواهی دانست؟
مادر دو دستش را به هم پیوست و خدای رحیم را درود فرستاد:
ای خدای مهربان نشنیده بگیر آنچه من خلاف میل تو خواستم و آن را خیر پنداشتم.
از من مشنو و مرا ببخش. مادر سر به گریبان فرو برد و مرگ همراه کودک به عالم نامرئی شتافت.

 

هانس کریستین اندرسن

دروغ قدیمی

"جک" و "تینا" در یک مهمانی با یک دیگر آشنا شدند. در آن زمان، "تینا" دختر خوشگلی بود و مورد توجه بسیاری از پسران بود و جک پسری معمولی و بسیار خجول . بعد از پایان مهمانی، جک با کمال جسارت  تینا را دعوت کرد تا با یکدیگر قهوه بنوشند. تینا دختر با حیایی بود و نهایتاً دعوت جک را قبول کرد.

دو نفر در قهوه خانه نشستند، اما هیچ یک از آنها نمی دانست درباره چه صحبت کند. تینا پشیمان بود و می خواست هر چه زودتر به خانه باز گردد. جک پیشخدمت را صدا کرد و گفت: لطفاً نمک برایم بیاور ، من عادت دارم قهوه کم نمک بخورم .همه از شنیدن حرفهای جک بسیار تعجب کرده و به او نگاه کردند. جک که خجالت کشیده بود به آرامی به تینا گفت:  وقتی بچه بودم، کنار دریا زندگی می کردم. بسیار شیطان بودم و کنار سواحل دریا بازی می کردم ، برای همین آب شور زیادی خورده ام. آه ! چقدر تلخ و شور است. الان خیلی وقت است که به خانه باز نگشته ام، لذا دلم برای خانه و مزه آب دریا تنگ شده است. بدین سبب ، وقتی قهوه می خورم، کمی نمک داخل آن می ریزم و می خواهم مزه آب دریا را حس کنم.

تینا از شنیدن حرفهای جک،بسیار تحت تاثیر قرار گرفت، فکر کرد که این پسر بسیار با احساس است. کسی که خانه را دوست دارد حتما به زندگی علاقه دارد. او شروع به صحبت با جک کرد و محیط گفت و گو ها عوض شد.

از آن به بعد، جک و تینا عاشق یکدیگر شدند. تینا از رفتار مهربان و دلگرم کننده جک متوجه شد که او واقعاً پسر خوبی است. از آن به بعد، دو نفر بیشتر به قهوه خانه می رفتند و تینا همیشه به پیشخدمت می گفت که برای دوستم نمک بیاور. او این نوع قهوه را دوست دارد.

چهل سال گذشت، جک و تینا همانند زن و شوهرهای دیگر زندگی خوبی داشتند تا روزی جک به دلیل بیماری سخت از دنیا رفت.او در آخرین روزها، نامه ای برای تینا نوشت:

تینای عزیزم، معذرت می خواهم که به تو دروغ گفتم. یادت است که اولین بار با هم قهوه می خوردیم؟ آن زمان من بسیار ناراحت و نگران بودم و خودم هم نمی دانستم چرا به پیشخدمت گفتم نمک بیاورد. در واقع اصلاً داخل قهوه نمک نمی ریزم. اما چاره ای نداشتم و باید اشتباه خود را ادامه می دادم. خدا را شکر که تو حرفهای من را باور کردی و من را قبول کردی و من نیز چهل سال قهوه را با نمک خوردم. عزیزم. ببخشید، چندین بار می خواستم این راز را به شما بگویم. اما ترسیدم که از شنیدن آن عصبانی شده من را ترک کنی.

حالا دیگر نمی ترسم. می دانم بزودی از دنیا می روم. عزیزم ، این چهل سال که با تو زندگی کردم، بسیار زیبا و شاد بود. اگر عمر دیگری داشته باشم، امیدوارم تو باز هم زن من باشی. اما دیگر قهوه را با نمک نخواهم خورد. واقعاً مزه بدی دارد......

تینا با خواندن نامه شوهرش اشک می ریخت. به عکس جک نگاه کرد و گفت: عزیزم، تو نمی دانی من چقدر خوشحال هستم. چون می دانم در این دنیا کسی هست که توانسته دروغی را برای چهل سال حفظ کند.

ویولون زن

هنگام عصر مردم برای رسیدن به خانه خود عجله داشتند. دم در ورودی مترو یک نوازنده ویولن جوان دیده می شود که بادقت ویولن می نوازد. صدای دلنشین ویولن قدم های مردم را آرام می کند و بعضی ها سکه ای در کلاه مقابل او می اندازند.

عصر روز دوم، ویولن زن باز در همان جای دیروز ظاهر شد و کاغذ بزرگی روی زمین قرار داد. بعد از آن، شروع به نواختن ویولن کرد و صدای زیبائی فضا را پر کرد.

مدتی طول نکشید که جملات روی کاغذ توجه مردم را به خود جلب کرد. روی کاغذ نوشته شده بود  :عصر دیروز، آقای "جرج سن" شیئی مهم را داخل کلاه من جا گذاشته است . امیدوارم که هرچه زودتر بیاید و آن را بگیرد.

مردم با دیدن این کلمات شروع به صحبت کردند. همه می خواستند ببینند در آخر چه اتفاقی می افتد.

حدود نیم ساعت بعد، مردی میانسال با عجله به سوی ویولن زن دوید و با دیدن کاغذ، نوازنده جوان را بغل کرد و فریاد زد : خدایا ! می دانستم که شما حتما می آئید.

نوازنده جوان با خونسردی از این مرد پرسید: "شما آقای جرج سن هستید؟"

" بله من جرج سن هستم!"

نوازنده جوان دوباره پرسید: " چه چیز جا گذاشته اید؟"

" بلیت لاتاری! من یک بلیط لاتاری جا گذاشته ام."

همان وقت، ویولن زن یک بلیت لاتاری را از کیف بیرون آورد که رویش اسم جرج سن نوشته شده بود. از مرد پرسید:" همین است ؟"

آقای جرج سن جواب مثبت داد و بلیت را گرفت، از خوشحالی می خواست اشک بریزد. وی به عابرین گفت که او در یک شرکت کوچک کار می کند و چندی پیش در بانک یک بلیت لاتاری خرید. صبح امروز، نتایج لاتاری منتشر شد و این بلیت برنده جایزه 500 هزار دلاری شد.  اما دیروز دم در ورودی مترو از شنیدن موسیقی دلنشین ویولن نوازنده جوان خوشحال شد و بدون توجه، بلیت لاتاری را که لای پول بود داخل کلاه انداخت.

این نوازنده جوان که شاگرد مؤسسه هنری است پیشتر فرصت ادامه تحصیل به وین را پیدا کرد. چون بسیار فقیر بود، برای جمع آوری شهریه دم در ورودی مترو به ویولن زنی پرداخته است. دیروز همه چیز آماده و بلیت هواپیما به وین را هم خریده بود. هنگام بستن چمدان ، این بلیت لاتاری 500 هزار دلاری را پیدا کرد.

فکر می کرد صاحبش از گم کردن آن حمتاً بسیار نگران و مضطرب است. بهمین دلیل بلیت هواپیما را پس داد و به اینجا آمد.

همه از این عمل نوازنده جوان بسیار تعجب کرده و پرسیدند: چرا این پول را برای خودت بر نداشتی؟

نوازنده جوان جواب داد: بله ، من بسیار فقیرم، اما از زندگی خود راضی ام. اگر به خودم وفادار نباشم، دیگر شادی نخواهم داشت.

آخرین وصیت

زمانی که هواپیمای حامل نیروهای تروریست با ساختمان تجارت جهانی در نیویورک برخورد کرد، " ادوارد" بانکدار معروف در طبقه 56 ساختمان مشغول کار بود. بلافاصله فضا پر از دود و مه شده و آتش همه جا را در برگرفت. ادوارد متوجه شد که امکان نجات برایش بسیار کم است. در این لحظه مرگ و زندگی، تلفن همراه خود را بیرون آورده و سریع اولین تلفن را زد، اما همزمان،یک قطعه سیمان از سقف بر سرش افتاد و بیهوش شد. چندی بعد بهوش آمد، اطرافش تاریک بود و فریاد مردم شنیده می شد. او فهمید که وقت زیادی نمانده است و خواست دومین تلفن را بزند، اما بلافاصله به فکر مهمتری افتاد و نظر خود را عوض کرد و سومین تلفن را زد.

به دنبال یک صدای بلند، ساختمان تجارت جهانی فرو ریخت و حادثه "یازده سپتامبر" که آمریکا و سراسر جهان را تکان داد، به وقوع پیوست.

اعضای خانواده و دوستان ادوارد با غم و اندوه زیاد به نیویورک آمدند. تنها چیزی که از ادوارد سالم باقی مانده بود گوشی تلفن همراهش بود. آنها آخرین شماره تلفن هائی که ادوارد با آنها تماس برقرار کرده بود را گرفتند. یکی"رونار" دستیار ادوارد و دیگری "جک" وکیل خصوصیش بود. اما متاسفأنه، صدائی شنیده نمی شد .

اما سومین تلفن به چه کسی بوده و درباره چه صحبت شده است؟ دوستان ادوارد فکر کردند که موضوع این تلفن حتماً با حق مالکیت اموال کلان ادوارد ارتباط دارد. اما او فرزندی ندارد و پنج سال پیش خانمش از او جدا شده و فقط مادری دارد که فلج است و در شهر سانفرانسیسکو زندگی می کند.

بیل یکی از دوستان ادوارد با عجله به سانفرانسیسکو پرواز کرد و مادر ادوارد را پیدا کرد. پیرزن بسیار اندوهگین به او گفت: بله ، سومین تلفن را پسرم به من کرد.

بیل با جدیت گفت: ببخشید خانم، حق دارم موضوع این تلفن را بدانم. چون این برای حق مالکیت اموال کلان پسرتان بسیار مهم است. قبل از این او وصیتی ننوشته است.  مادر ادوارد سرش را تکان داد و گفت: آقا، حرف پسرم به درد تو نمی خورد. او به اموالش توجهی نداشت و فقط یک جمله به من گفت.

بیل پرسید: او چه گفت؟

مادر ادوراد در حالی که اشک می ریخت، گفت: او به من گفت مادر دوستت دارم.

ما ایرانیان


ما ناشادترین مردمان جهانیم. شادی به مفهوم واقعی آن یعنی شادی روحی و باطنی که در زندگی ما تهی از معنا است. نه آن شادی‌های سطحی و گذرا که جز تسکینی مقطعی نیست، بلکه شادی واقعی و پایدار که در آن لذت روح و جان باشد و آدم‌ها را سرشار از مهر به یکدیگر و انرژی کند.

ما ناشادترین مردمان جهانیم. در سرزمین مولانا و حافظ و سعدی و خیام هستیم که لُب کلام‌شان رسیدن به شادی و شادکامی است. ما در سرزمینی هستیم که پیام حکیمان و عرفایش نه سوگ و عزا که شادی در وصل معشوق است. اما دریغ که شعرها این روزها به کار تفأل و استخاره می‌آیند یا عروسک‌بازی و نه وصال معشوق!

ما ناشادترین مردمان جهانیم. در عزای مردگان‌مان صیحه می‌زنیم، ضجه می‌کنیم، جیغ می‌کشیم، بر سر می‌زنیم، شیون می‌کنیم، سوگواری می‌کنیم، به عزا می‌نشینیم و انبوه مراسم مرده‌پرستی و مرده‌بازی داریم اما مذهب ما می‌گوید پیش خدا می‌رویم که سراسر مهر و آرامش است و عجبا این ریا! و عجبا که مرگ در چنین جامعه‌ای چقدر دشوار و جانکاه است.

ما ناشادترین مردمان جهانیم. گورستان‌هایمان تیره و تاریک و هراس‌آور در هجوم رنگ‌های تیره و خاکستری است. به مرگ و معاد معتقدیم ولی با اعتقادات متناقض، سر خدا کلاه می‌گذاریم و از مرگ آنقدر چهره‌ی هراس‌آور و منفوری ساخته‌ایم که انگار هیچگاه گذار پوست‌مان به دباغ‌خانه مرگ نخواهد افتاد.

ما ناشادترین مردمان جهانیم. شهرهایمان، لباس‌هایمان، همه چیزمان را تیره و تار کرده‌‌ایم. رنگ پیش ما مرده است. حتی رنگ را از لباسهای محلی‌‌مان که مظهر انس انسان با طبیعت است گرفته‌ایم. ما سبز نیستیم. حتی زرد هم نیستیم. حتی سیاه هم نیسیتم. هیچیم هیچ! ما دچار هیچ‌رنگی شده‌ایم چون هیچ رنگی شادمان نمی‌کند. از هیچ رنگی لذت نمی‌بریم.

ما ناشادترین مردمان جهانیم. چون غم نان، حتی دانایان را گرفتار خود کرده و اول و آخر کلام بیشتر ما رنج اقتصادی است. بیشتر مردم آن‌چنان هراس آینده دارند که فرصت تفکر درباره چرایی زندگی خود را ندارند!

ما ناشادترین مردمان جهانیم. اقویا مثل تمام طول تاریخ به ضعفا زور می‌گویند و ملتیان در حال خوردن همدیگر! خودمان دست به دست هم داده و زندگی را به کام یکدیگر تلخ کرده‌ایم. و به راستی در این گرگساری که خاک وطن می‌نامندش، حاصلش جز اندوه چیست؟

ما ناشادترین مردمان جهانیم. شادی از جامعه ما گرفته شده است. شادی را در ذهن یکایکمان کشته‌اند. جوانان به الکل و مخدر پناه می‌برند و پنهان باده می‌خورند که تعزیر نشوند. شادی راستین از آنان گرفته شده است. همه در حال گریز از خود و فراموشی هستند.

ما ناشادترین مردمان جهانیم. هر چه داشته باشیم باز هم ناشادیم. میلیون‌ها نفر در جهان در فقر اما شاد زندگی می‌کنند. میلیون‌ها هندو با تنها لباسی برای بیشتر عمرشان زندگی می‌کنند اما شاد می‌میرند. ولی ما بسیار دنیادوست و تنگ‌چشم هستیم که تا خاک گور چشم‌شان را پر نسازد، در حرص و جوش و ولع و طمع هستیم و دنیا را جز برای خودمان نمی‌خواهیم.

ما ناشادترین مردمان جهانیم. اکثر ما در دیپرشن(depression) و افسردگی به سرمی‌برند. بیشتر ما بیماریم. افسرده‌ایم. خودآزار و دیگرآزاریم. لجوج و کینه‌توز و حسود و لبریز از بخلیم. سرشار از کینه و نفرت و رشک و بدبینی و تهمت و بهتان و افترا نسبت به دیگران هستیم. متملق و چاپلوس و دروغگو و سطحی‌نگر و خودخواه هستیم. بیشتر ما همان ایرانی مفلوک دوران قاجار هستیم که خرت و پرت‌های مدرن به خودمان اضافه کرده‌ایم. امروزی شده‌ایم اما دیروزی هستیم. چگونه می‌توان برای ما، ما ناشادترین مردم جهان، شادی را با معنای واقعی و پایدار تعریف کرد؟

از: گاه‌نوشت‌های ناصر خالدیان

سه بنا

روزی، سه بنا در حال ساخت دیواری بودند.

مردی آمد و از آنها پرسید: چه کار می کنید؟"

بنای اول با ناراحتی جواب داد: معلومه دیگه، داریم دیوار را می سازیم.

نفر دوم با لبخندی گفت: ما می خواهیم ساختمان بلندی بسازیم.

نفر سوم آوازخوانان با خوشحالی جواب داد: داریم شهری جدید می سازیم.

بعد از ده سال ،بنای اول در یک محل در حال احداث یک ساختمان بود. نفر دوم مهندس شده و در دفتر نقشه کشی ساختمانی کار می کرد و نفر سوم رییس آنها بود.

اشتباه تایپی

دو سال پیش در مدرسه ای به فرزندان کارگران مهاجر درس می دادم.

زمان برگزاری امتحانات فرا رسید و من سوألات ریاضی را برای دانش آموزان سال اول مدرسه طرح کردم یکی از سوألات این بود :"خانه شما پنج نفره است، اگر ده تا سیب داشته باشید، هر نفر چند سیب خواهد داشت؟" فکر کردم این سوأل برای بچه های هفت یا هشت ساله بسیار آسان خواهد بود.

پس از برگزاری امتحان ، ناگهان متوجه یک اشتباه تایپی شدم. عدد "10" اشتباهاً عدد "1" تایپ شده بود . حتم داشتم که بچه ها آن سوأل را پاسخ نخواهند داد.

اما با تعجب دیدم که تقریباً هر کدام از شاگردان جوابی به این سوأل داده اند.

در میان جواب های مختلف ، پاسخی مرا تحت تاثیر قرار داد. دانش آموزی نوشته بود که: هر نفر در خانه ام یک سیب خواهد داشت. زیرا اگر پدربزرگم این سیب را ببیند، خودش آن را نمی خورد و حتماً به مادربزرگ که اکنون سخت بیمار است خواهد داد. ولی می دانم مادر بزرگم هم آن سیب را نمی خورد و به من که نوه دختری اش هستم و دوستم دارد، می دهد.  من این سیب را به مادرم خواهم داد . مادرم هر روز در خیابان روزنامه می فروشد و دلش می خواهد سیب شیرین بخورد. اما مادرم هم این سیب را نمی خورد و به پدرم می دهد. پدرم در کارخانه به سختی کار می کند. هر وقت برای ما غذا می خرد، خودش نمی خورد. بدین ترتیب به هر عضو خانواده یک سیب کامل می رسد.

باخرد

تعطیلات تابستانی فرا رسیده بود ،"فراد" شانزده ساله به پدرش گفت: پدر می خواهم در تعطیلات شغلی پیدا کنم و دیگر از شما پولی نگیرم.

پدر فراد از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و به پسرش گفت: سعی می کنم شغل مناسبی برایت پیدا کنم. اکنون امکان یافتن کار مناسب بسیار کم است.

فراد سرش را تکان داد و گفت: نه پدر، می خواهم خودم شغلی پیدا کنم . با آنکه اکنون پیدا کردن شغل بسیار مشکل است، اما بعضی ها هنوز فرصت هایی دارند.

پدر با تعجب از فراد پرسید " چه کسانی ؟"

فراد با تبسم گفت : " کسانی که بیشتر فکر می کنند."

روزی فراد در روزنامه آگهی استخدامی را دید و آن را پسندید. در این آگهی آمده بود که فردا ساعت هشت صبح مصاحبه ای برای متقاضیان برگزار خواهد شد. صبح روز دیگر، فراد در ساعت یک ربع به هشت به شرکت رفت ، اما در آن زمان بیست پسر دیگر جلوتر از او بودند.

او در این اندیشه بود که چگونه توجه دیگران را جلب کند و در یافتن این کار پیروز شود؟ فراد ناگهان به اطراف نگاه کرد و فکری به ذهنش خطور کرد . کاغذی را در آورد و رویش با دقت چند کلمه نوشت و به سمت منشی شرکت رفت و با احترام گفت: خانم، لطفاً این کاغذ را به مدیر شرکت بدهید . بسیار مهم است.

منشی شرکت متوجه شد که این پسر جوان با دیگران فرق دارد و احساس اعتماد به نفس زیادی دارد. حرفش را قبول کرد و به دفتر رییس شرکت رفت.

وقتی که مدیر شرکت کاغذ فراد را باز کرد ، با خنده به منشی گفت: آن پسر جالب را صدا کنید، می خواهم با او صحبت کنم. منشی به آن کاغذ نگاه کرد و خندید. روی کاغذ نوشته شده بود : جناب رییس ، من شماره بیست و یک هستم، لطفاً قبل از دیدن من، هیچ تصمیمی نگیرید.

یک جفت کفش نو

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت . به علت بی توجهی یک لنگه کفش وی از پنجره قطار بیرون افتاد . مسافران دیگر برای پیرمرد تأسف می خوردند. ولی پیرمرد بی درنگ لنگه دیگر کفش را هم بیرون انداخت. همه تعجب کردند . پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برای من بی مصرف است ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد ، قطعاً بسیار خوشحال خواهد شد.