جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

پدر!!!

 

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله­اش روی مبل خانه خود نشسته بودند، ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در صورت پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه­ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم
۳ سال دارد و روی مبل نشسته است، هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم .

افکارسمی و باورهای مثبت!!!

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی   

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت 

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

  

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

تفریح اتلاف وقت است.

استراحت ، سرگرمی وآرامش هم لازم است.

به نفع توست که دیگران را کنترل کنی.

اگر می خواهی دیگران با تو کنار بیایند ، آنها راکنترل نکن.

بهتر است «عقده دلت را خالی کنی ».

به جای آنکه عقده دلت را خالی کنی ابراز وجودکن .

هرطور رفتارکنی، خانواده و دوستانت باید عاشقت باشند.

عملکرد تو از اینکه توکی هستی ، مهم تر است.

مهربانی بر نامهربانی پیروز خواهد شد.

با نامهربانی محکم برخوردکن، به هیچکس اجازه نده با تو بد رفتاری کند.

چیزی نگو که دیگران رابرنجانی.

حرفهای مهم را مدبرانه بزن.

هدفت باید کمال باشد.

دنبال مزیت باش نه کمال.

نه بگو چون اگه رو بدی آسترم می خواهند.

اگر برای رابطه ایی ارزش قائل هستی تا حد امکان در آن بله بگو .

اتمام حجت ، بگو مگوها را می خواباند.

مذاکره و مصالحه ، بگومگوها را می خواباند.

صداقت محض بهترین سیاست است.

عشق بهترین سیاست است نه صداقت محض.

جواب ابلهان خاموشی است.

عزیزانت ارتباط می خواهند  نه سکوت.

به هرچه می خواهی ، می رسی.

اگر هدفت واقع بینانه باشد و زحمت بکشی به آن می رسی.

وقتی کارها خوب پیش نمی روند دنبال مقصر بگرد.

وقتی کارها خوب پیش نمی روند دنبال راه حل بگرد.

تنبیه بهترین تربیت است.

به جای آنکه رفتار های بد راتنبیه کنی، رفتار های خوب را پیداکن و به آنها پاداش بده.

احساساتت را بروز نده.

احساساتت را بروز بده تا اعتماد بسازی و صمیمیت ایجاد کنی.

با همان اولین برداشت می توانی آدم ها را بشناسی.

هر آدمی بی همتاست، تا او را در شرایط مختلف ندیده باشی واقعاً نمی توانی او را بشناسی.

رضایت پدر و مادرت از هر چیز دیگری مهم تر است.

اجازه والدین خوب است، ولی شرط خوشبختی نیست.

پول و موفقیت ، خوشبختی می آورند.

رابطه عاشقانه خوشبختی می آورد.

قربانی، همیشه قربانی است.

تو می توانی خودت را از دام ناراحتی های گذشته برهانی.

فروتن باش و به خودت نبال.

نقاط قوت و توانایی  هایت را راحت و  صادقانه بیان کن.

انتقاد ، بهترین راه اصلاح اشتباهات مردم است.

به جای آنکه از دیگران ایراد بگیری ، دنبال راه حل باش.

خود خواه نباش اول دیگران بعداً خودت.

خودت را به اندازه دیگران دوست داشته باش.

همسرم باید عاشق پدر و مادر و خانواده ام باشد. 

از همسرم بخواهم با خانواده ام محترمانه برخورد کند ولی نمی توانم مجبورش کنم عاشق خانواده ام باشد.

وقتی آرزوهای بلند پروازانه داریم، حداکثر تلاش مان را به خرج می دهیم.

وقتی انتظارات معقول داریم، حداکثر تلاشمان را به خرج می دهیم.

همه باید آدم را دوست داشته باشند.

آن که هستی و آن چه هستی را دوست داشته باش.

اگر مشکلات را نادیده بگیری، برطرف می شوند.

به جای آنکه مشکلات رانادیده بگیری آن را حل کن.

همیشه برای بردن بازی کن.

همیشه برای لذت بردن، همکاری و رشد ، بازی کن.

برای خودت و دیگران ، قوانین روشنی وضع کن.

از باید ها بپرهیز چون خوشحالی تو در گرو انعطاف است.

عاشق واقعی تو باید بداند چه نیازی داری.

امیال و خواسته هایت را راحت و روشن کن چون چنین چیزی لایق عاشق واقعی تواست.

بی احترامی ، عذاب آور است.

بی احترامی عذاب آورنیست، مگر این که خودت بخواهی عذاب آور باشد.

به صلاح توست که به خودت سخت بگیری.

باخودت و دیگران منصفانه رفتارکن.

با معذرت خواهی همه چیز رو به راه می شود.

معذرت خواهی کافی نیست مهم اینست که اعمال و رفتارشان را عوض کنند.

اگر می خواهی تغییرکنی باید دلیل رفتارهایت راپیدا کنی.

اگر می خواهی تغییرکنی به جای کند و کاو گذشته،کاری بکن.

اشتباهاتت را بپوشان، مهم این است که درست به نظر برسی.

هیچ کس کامل نیست، به کارهای درست خودت افتخارکن و اشتباهت را بپذیر.

اگر به احساساتت گوش بدهی، هرگز اشتباه نخواهی کرد.

احساسات تو می توانند گمراهت کنند، پس بهتر است قبل از هر اقدامی، شواهد محکمی جمع کنی.

زندگی باید عادل باشد.

اگر چه زندگی عادل نیست ،اما می توانی آنرا بهتر کنی.

زن و شوهرهای خوشبخت نسبت به دیگران بی تفاوت هستند.

خانواده های خوشبخت به فکر دیگران هستند.

حرف مرد یکی است، هیچوقت زیر قولت نزن.

پای قولت بایست مگر آنکه شرایط نگذارد به قولت عمل کنی .

رنج و کار سخت ، شخصیت آدم را می سازد.

الگو گرفتن از دیگران و توجه کردن به دیگران،شخصیت آدم را می سازد.

رضایت دیگران!!!

پیرمردی به اتفاق نوه خود برای فروختن الاغش راهی شهر ­شد. پیرمرد افسار الاغ را بدست گرفته بود و قدم زنان با نوه­اش به طرف شهر می رفتند.

رهگذران با دیدن  آنها گفتند: عجب احمقهایی چرا سوار الاغ نمی­شوند؟

بعد از شنیدن این حرف پیرمرد و نوه­اش هر دو سوار الاغ شدند.

کمی جلوتر رهگذری گفت: جداً بی­رحمی نیست که دو تا آدم سوار یک الاغ مردنی شوند؟

از آنجا به بعد نوه پیرمرد پیاده شد.  

رهگذران بعدی گفتند: چقدر بی­انصافی است که این پیرمرد سوار الاغ باشد و این بچه کوچولو پیاده راه برود؟

پیرمرد با شنیدن این حرف جایش را به نوه­اش داد.

رهگذران بعدی گفتند: عجب زمانه­ای شده! پیرمرد بیچاره باید پیاده برود و پیر بچه سواره.

سرانجام آنها در حالی به شهر رسیدند که الاغ را با زحمت بسیار بر کجاوه­ای حمل می­کردند.

این هم از آخر عاقبت دهن­بینی. گاهی اوقات ما فکر می­کنیم که باید هر چیزی که دیگران می­گویند را انجام بدهیم و نباید حرف کسی را رد کنیم.

شاید فکر می­کنیم که موفقیت یعنی اینکه من همه را از خودم راضی نگه دارم. تمام تلاشم را برای اینکار می­کنم حتی اگر از هدف خودم فرسنگها فاصله بگیریم.

در صورتی که کاملاً برعکسه به قول هربرت بایاداسوپ:

نمی­توانم فرمول موفقیت را به شما بدهم اما می­توانم فرمول شکست را برایتان بنویسم،

بکوشید تا همه را از خود راضی کنید.

نصایح زرتشت به پسرش!!

 

آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر

قبل از جواب دادن فکر کن

هیچکس را تمسخر مکن

نه به راست و نه به دروغ قسم مخور

خود برای خود، زن انتخاب کن

به شرر و دشمنی کسی راضی مشو

تا حدی که می توانی، از مال خود داد و دهش نما

کسی را فریب مده تا دردمندنشوی

از هرکس و هرچیز مطمئن مباش

فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی

بیگناه باش تا بیم نداشته باشی

سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی

با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی

راستگو باش تا استقامت داشته باشی

متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی

دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی

معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی

دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی

مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی

سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی

روح خود را به خشم و کین آلوده مساز

هرگز ترشرو و بدخو مباش

در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند

اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده

دورو و سخن چین مباش  در انجمن نزدیک دروغگو منشین

چالاک باش تا هوشیار باشی

سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی

اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری

با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد

مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی ماند .

IQ!!!!!!!!!

روزی مردی در منهتن نیویورک وارد بانک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت.

وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار داره .

کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.

و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقاً جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد. 

رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته. 

کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.  

 (برادر محترم لطفاْ به فراری هم نگاهی بینداز!!!!!!!!) 

خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت و 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.

کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت : "  از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم" .

و گفت ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید، ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین و 5000 دلار از ما وام گرفتید؟

مرد یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته با اطمینان خاطر با فقط 15.86 دلار پارک کنم .

شرط بندی!!!!

 

روزی خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد .  

سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند .  

طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . 
پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد .  

مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است ؟ 

زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام .  

پیرزن ادامه داد ، از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید ! 
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول .

زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .

پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .  

مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .

پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند.