ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
در مغازه را گشود. مثل هر روز,اول چند جعبه خالی بیرون آورد و در پیاده رو گذاشت,بعد جعبه های دیگر را از میوه پر کرد و با کمی شیب روی آنها قرار داد,به داخل مغازه رفت,ناگهان نگاهش به بیرون افتاد و متوجه پسرکى شد که دستش در یکی از جعبه ها بود و چیزی برمی داشت.
همین که خواست به سراغش برود پسرک شروع به دویدن کرد.. بلوزی پاره و کثیف به تن داشت, شلوار کوتاهش به تنش چسبیده بود و با پاهای سیاه و لاغرش به سرعت می دوید تا به آن طرف خیابان برود. میوه فروش هم به دنبالش بود.......
ناگهان صدای گوشخراش ترمز ماشینی بلند شد و پسرک چند متر آن طرف تر به زمین افتاد و بهت زده به میوه فروش خیره شد.
انگشتانش از هم باز شد و توپ ماهوتی کوچکی در خیابان به حرکت در آمد.....