ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
یک روز سرد زمستون بود . پارچه فاستونی گرون قیمتی را به خانه آورد. رو به مادر کرد و گفت :
یک خبر خوش . بالاخره پست ریاست را به چنگ آوردم. دیگه در شأن من نیست که با این پالتو برم سرکار. فردا این پارچه را می بری پیش اوستا خیاط ، خودش میدونه چیکار کنه.
روزی که پالتوش را جلوی آینه قدی بر تن کرد و مشغول برانداز خودش شد ، چنان ابرویی بالا کشید که از ابهتش آینه ترک خورد . پالتوئی زیبا با جیب های بزرگ و دگمههای سیاه و براق .
سال ها گذشت پدر خانه نشین شد و پالتو در صندوقی جا خوش کرد. پدر راهی دیار باقی شد و پالتو اسیر دست بید. چند سال بعد وقتی به شمال برمی گشتم، متوجه مترسکی در شالیزار شدم ، چنان با غرور و ابهت در وسط شالیزار ایستاده بود که انگار حاکم است. مترسک پالتوئی با پارچه فاستونی ، جیب های بزرگ و دگمه های سیاه و براق بر تن داشت.