جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

سالک!

پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت. سالکی را بدید که پیاده بود.

پیرمرد : ای مرد به کجا رهسپاری ؟

سالک : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می کنند.

پیر مرد : به خوب جایی می روی.

سالک : چرا ؟

پیر مرد : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند.

سالک : پس آنچه گویند راست باشد؟

پیر مرد : تا راست چه باشد.

سالک : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند.

پیر مرد : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟

سالک : نه.

پیر مرد : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟

سالک : ندانم.

پیر مرد : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم.

سالک : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم.

پیر مرد : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی.

سالک : برای رسیدن شتاب دارم.

پیر مرد : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد.

سالک : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟

پیر مرد : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند.

پیرمرد و سالک به باغ رسیدند و از دروازه باغ گذر کردند.

سالک : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند.

پیر مرد : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد، دختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد .سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان به قصد گزاردن نماز برخاست.

پیر مرد : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز رهسپاری .

سالک : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم.

پیر مرد : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن .

سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد.

پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی.

سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند.

پیر مرد : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد. سالک روزی دگر بماند.

پیر مرد : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت.

سالک : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است. ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش.

پیر مرد : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخردانه پاسخ گویم.

سالک : بر شنیدن بی تابم.

پیر مرد : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی.

سالک : هر چه باشد گردن نهم.

پیر مرد : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد.

سالک : این کار بسی دشوار باشد.

پیر مرد : اول بار که تو را دیدم این کار سهل می نمود.

سالک : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند و اگر نمی شدند من کار خویشتن را تمام کرده بودم.

پیر مرد : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای.

سالک : آری.

پیر مرد : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و بازگرد آنگاه دخترم از آن تو .

سالک : آن یک نفر را من برگزینم یا تو ؟

پیر مرد : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است.

سالک : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد؟

پیر مرد : تو برای هدایت خلقی می رفتی.

سالک : آن زمان رسم عاشقی نبود.

پیر مرد : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم چه دیده و چه شنیده ای ؟

سالک : همان کنم که تو گویی.

سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت.

مرد : این سوال را از کسی دیگر مپرس.

سالک : چرا ؟

مرد : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند.

سالک : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند.

مرد : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن

سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید.

پیر مرد : چه دیدی ؟

سالک : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت.

پیر مرد : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند نه آنگونه که خود خواهی.

نظرات 1 + ارسال نظر
علی جمعه 13 آذر 1388 ساعت 05:56

کارهات معرکه است
بابا نزاشتی من امشب بخوابم وبلاکت خیلی زیبا و با صفا است کاش زودتر از این با شما آشنا میشدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد