ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
طی شد این عمر تو دانی به چه سان
پوچ وبس تند چنان باد دمان
همه تقصیر من این است که خود می دانم
که نکردم فکری
که تعمق ننمودم روزی ، ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران
کودکی رفت به بازی ، به فراغت ، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه ست
بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو ؟ نتوان خندیدن
نتوان فارغ و وارسته زغم ، همه شادی دیدن ، همچو مرغی آزاد
هر زمان بال گشودن
سر هر بام که شد خوابیدن
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو بایدم نالیدن
هیچ کس نیز نگفت
زندگی چیست ؟ چرا آمده ایم ؟ بعد از این چند صباح به چه سان باید رفت؟
به کجا باید رفت؟ با کدامین توشه ، به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
نوجوانی سپری گشت ، به بازی ، به فراغت ، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من ، که چه سان می گذرد عمر گران؟
لیک گفتند ، جوان است هنوز
بگذارید جوانی بکند
بهره از عمر برد ، کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
یک نفر بانگ بر آورد که او ، از هم اکنون باید ، فکر فردا بکند
دیگری آوا داد که چو فردا بشود فکر فردا بکند
سومی گفت همانطور که دیروزش رفت ، بگذرد امروزش ، همچنین فردایش
با همه این احوال
من نپرسیدم هیچ ، که چه سان عمر گذشت
من نیندیشیدم به چه ترتیب جوانی بگذشت
آن همه قدرت و نیروی عظیم ،به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکر ،نه تعمق، نه اندیشه دمی
عمر بگذشت به بیهودگی و مسخرگی
چه توانی که زکف دادم مفت؟
من نپرسیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
قدرت عهد شباب ، می توانست مرا تا به خدایش ببرد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات
آن کسانی که نمی دانستند ، زندگی یعنی چه؟ رهنمایم بودند
عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده
و مرا می گفتند
که چو آنها باشم
که چو آنها دایم ، فکر خوردن ، فکر گشتن ، فکر تامین معاش ، فکر ثروت باشم
فکر یک زندگی بی جنجال ، فکر همسر باشم
کس مرا هیچ نگفت
زندگی ثروت نیست ، زندگی داشتن همسر نیست
زندگانی کردن ، فکر خود بودن و غافل زخدا بودن نیست
ای صد افسوس که چون عمر گذشت ، معنی اش می فهمم
حال می پندارم ، هدف از زیستن این است رفیق
من شدم خلق که با عزمی جزم
پای از بند هواها گسلم
پای در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده
فارغ از حسرت و آز و حسد و کینه و بخل
در ره کشف حقایق کوشم
باده ی جرأت و امید و شهامت نوشم
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم
ره حق جویم و حق گویم و آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران باشم و با شعله ی خویش
ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم
نه چنین زاید و بی جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت
معنی اش می فهمم
حال می پندارم ، که این عمر به چه ترتیب گذشت
کودکی بی حاصل
نوجوانی باطل
وقت مردن غافل
به زبانی دیگر
""کودکی در غفلت"" ، ""نوجوانی شهوت"" ، ""در کهولت حسرت"
فرزانه جلوه مقدم