جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

زندگی چیست؟


طی شد این عمر تو دانی به چه سان

پوچ وبس تند چنان باد دمان

همه تقصیر من این است که خود می دانم

که نکردم فکری

که تعمق ننمودم روزی ، ساعتی یا آنی

که چه سان می گذرد عمر گران

کودکی رفت به بازی ، به فراغت ، به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

همه گفتند کنون تا بچه ست

بگذارید بخندد شادان

که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست

من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو ؟ نتوان خندیدن

نتوان فارغ و وارسته زغم ، همه شادی دیدن ، همچو مرغی آزاد
هر زمان بال گشودن

سر هر بام که شد خوابیدن

من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو بایدم نالیدن

هیچ کس نیز نگفت

زندگی چیست ؟ چرا آمده ایم ؟ بعد از این چند صباح به چه سان باید رفت؟

به کجا باید رفت؟ با کدامین توشه ، به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

نوجوانی سپری گشت ، به بازی ، به فراغت ، به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

بعد از آن باز نفهمیدم من ، که چه سان می گذرد عمر گران؟

لیک گفتند ، جوان است هنوز

بگذارید جوانی بکند

بهره از عمر برد ، کامروایی بکند

بگذارید که خوش باشد و مست

یک نفر بانگ بر آورد که او ، از هم اکنون باید ، فکر فردا بکند

دیگری آوا داد که چو فردا بشود فکر فردا بکند

سومی گفت همانطور که دیروزش رفت ، بگذرد امروزش ، همچنین فردایش

با همه این احوال

من نپرسیدم هیچ ، که چه سان عمر گذشت

من نیندیشیدم به چه ترتیب جوانی بگذشت

آن همه قدرت و نیروی عظیم ،به چه ره مصرف گشت؟

نه تفکر ،نه تعمق، نه اندیشه دمی

عمر بگذشت به بیهودگی و مسخرگی

چه توانی که زکف دادم مفت؟

من نپرسیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

قدرت عهد شباب ، می توانست مرا تا به خدایش ببرد

لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات

آن کسانی که نمی دانستند ، زندگی یعنی چه؟ رهنمایم بودند

عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده

و مرا می گفتند

که چو آنها باشم

که چو آنها دایم ، فکر خوردن ، فکر گشتن ، فکر تامین معاش ، فکر ثروت باشم
فکر یک زندگی بی جنجال ، فکر همسر باشم

کس مرا هیچ نگفت

زندگی ثروت نیست ، زندگی داشتن همسر نیست

زندگانی کردن ، فکر خود بودن و غافل زخدا بودن نیست

ای صد افسوس که چون عمر گذشت ، معنی اش می فهمم

حال می پندارم ، هدف از زیستن این است رفیق

من شدم خلق که با عزمی جزم

پای از بند هواها گسلم

پای در راه حقایق بنهم

با دلی آسوده

فارغ از حسرت و آز و حسد و کینه و بخل

در ره کشف حقایق کوشم

باده ی جرأت و امید و شهامت نوشم
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم

ره حق جویم و حق گویم و آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم

شمع راه دگران باشم و با شعله ی خویش

ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم

من شدم خلق که مثمر باشم

نه چنین زاید و بی جوش و خروش

عمر بر باد و به حسرت خاموش

ای صد افسوس که چون عمر گذشت
معنی اش می فهمم

حال می پندارم ، که این عمر به چه ترتیب گذشت

کودکی بی حاصل

نوجوانی باطل

وقت مردن غافل
به زبانی دیگر
""کودکی در غفلت"" ، ""نوجوانی شهوت"" ، ""در کهولت حسرت"

فرزانه جلوه مقدم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد