جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

خدا

ساکی کوچولو از چند وقت بعد از تولد برادرش پا را تو یک کفش کرده بود که با او تنها باشد. پدر و مادرش زیر بار نمی رفتند؛ چون می ترسیدند او هم مثل بیشتر دخترهای چهار پنج ساله حسودی اش بشود و بلایی سر بچه بیاورد. منتها او هیچ نشانه ای از حسادت از خودش بروز نمی داد و با برادرش خیلی مهربان بود. دستبردار هم نبود و هر روز که می گذشت، بیشتر اصرارمی کرد. عاقبت پدر و مادرش کوتاه آمدند و گذاشتند چند دقیقه با بچه تنها بماند. ساکی با خوشحالی رفت توی اتاق نوزاد و در را بست. لای در کمی بازمانده بود و پدر و مادر کنجکاو می توانستند او را ببینند. ساکی آهسته رفت طرف نوزاد، صورتش را چسباند به صورت او و پچ پچ کرد: «نی نی جون، به من بگو خدا چه جوریه. من داره یادم میره.»

نظرات 2 + ارسال نظر
*صابر* دوشنبه 21 شهریور 1384 ساعت 13:35 http://giitarist.blogsky.com

سلام... خیلی خوشحال میشم پیش منم بیایی.

حامد جمعه 11 فروردین 1385 ساعت 22:29

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد