جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

حلاج

هنگامی که حلاج را پای چوبه دار آوردند ، ورد زبانش اناالحق بود . گفتن همین جمله ، او را به پای مرگ کشیده بود . در همین زمان ، یکی از تماشاییان فریاد زد : " تو هنوز الفبای سلوک و عرفان را نیز نمیدانی . چند لحظه ی دیگر زبانت را خواهند برید و به بالای دار خواهی رفت . چرا باز این جمله کفر آمیز را تکرار میکنی و توبه نمی کنی ؟ "

حلاج لبخندی زد و گفت : " چه می گویی ؟ نه تنها زبان من ، بلکه قطره قطره ی خون من نیز اناالحق گو خواهند شد."

می گویند پیش از آن که او را برای اجرای حکم از زندان بیرون بیاورند ، هنگامی که نگهبان تازیانه ها را یکی پس از دیگری و با شدت بر حلاج فرود می آورد ، او همچنان آرام و خندان بود . گزمه بر شدت ضربه ها افزود . باز هم توفیری نکرد . گزمه خشمناک و عصبی فریاد زد :" چرا فریاد نمی کنی لعنتی ؟ فریاد بزن تا از زدنت دست بردارم . تو با آرامش خود مرا شکنجه می کنی . " حلاج باز لبخندی به مهربانی زد و گفت : " خسته می شوی و خود به خود از زدن من دست خواهی کشید ، فرزندم . از این که تو را شکنجه میکنم ، از خدا مغفرت می طلبم . آیا فریاد من از شکنجه تو خواهد کاست ؟ بگو چگونه فریاد برنم . بگو تا فریاد کنم." گزمه در کنار حلاج می افتد و بر شانه های او اشک می ریزد و می گوید : " آیا تو مسیح ثانی هستی ؟ " حلاج دستی به سر او می کشد و اشک های او را پاک میکند و میگوید : " نه ، هنوز به مرتبه مسیحا نرسیده ام . از این روی ، به زنده کردن ارواح بسنده کرده ام ." گزمه می پرسد : " چگونه ارواح را زنده می کنی ؟ " او به آرامی می خندد و جواب میدهد : " با کلمه . کلمه امری قدسی است ، کلمه از آسمان است ، کلمه باران است ؛ زمین جان آدم ها ، همواره تشنه ی کلمات است ."

از شبلی که یکی دیگر از صوفیان معروف است نقل می کنند که : " به  سوی حلاج رفتم . دو دست و پایش را بریده و بر درخت خرما مصلوبش کرده بودند . می خندید . به او گفتم : تصوف چیست ؟ گفت : پایین ترین مرحله آن همین است که می بینی . پرسیدم : بالاترین مرتبه آن کدام است ؟ گفت : تو را به آن راه نیست ، لکن فردا خواهی دید . من آن مرتبه را در غیب دیده ام ، اما بر تو پوشیده داشته اند . این پرده را فقط برای کسی کنار می زنند که شجاعت پیشه او باشد."

فردای آن روز او را از درخت خرما پایین آوردند . صاف نگهش داشتند تا گردنش را بزنند . حلاج سر خود را بلند کرد ، لبخند زد و با صدایی رسا و شفاف گفت : " اناالحق . حق است از برای حق . حق است که پوشیده جامه ی من ، پس اینجاست فرق . چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز ، شراب کهن خورده باشد . "

آنگاه کسی از میان تماشاییان فریاد زد : " بدا به حال تو ، بدا به حال تو !" حلاج به آرامی و زیر لب گفت : "خوشا به حال من ، خوشا به حال من " . این آخرین جمله او بود . سپس گردنش را زدند ، بعد او را در حصیری پیچیدند ، نفت ریختند و به آتشش کشیدند و دست آخر خاکسترش را بر بالای مناره ای بردند و به دست باد سپردند . از بادی که ذرات خاکستر او را به همراه دارد ، هنوز پرهیز می کنند !

حکایت جالب و پایان ناپذیری است ، حکایت حلاج .

انسان واقعی ، در مرگ و زندگی حالاتی یکسان دارد . مرگ چیزی را عوض نمی کند . قطره ای که به سوی دریا پرتاب شده است ، از محو شدن دیوارهای قالب کوچک خود هراسان نیست .

کسی که حقیقت جاودان را درک کرده است ، به بی مرگی ملحق شده است . تن آدمی چیزی اسا که خواهی نخواهی نابود خواهد شد .، اما چیزی در این قالب است که ماندنی است . مرواریدی در این صدف است که خواستنی است . هستی ، طالب این مروارید است . همین مروارید است که میگوید : " اناالحق." این مروارید ، پاره ای از روح خداست ، نفخه ی الهی است . غواصی که به این مروارید دست پیدا می کند ، با اقیانوس هستی به وحدت می رسد . آن گاه ، او در هر حباب و موجی دریا را می بیند .

 بگذار این ذکر مدام تو باشد :  (( هر چه هست ، اوست و من نیستم . ))

 هنگامی که این ذکر در وجود تو ملکه شود ، آن گاه " من " از میان بر میخیزد و لحظه ای فرا می رسد که فقط خدا می ماند و بس . یعنی فقط رایحه برجای می ماند و از گل هم خبری نخواهد بود . بدین سان ، به خانه وجود باز می گردی و از همه ی امور اعتباری و واقعیت های کاذب و خیالی فراتر می روی و به اصل خویش واصل میشوی .

در ذکر "هر چه هست ، اوست و من در میان نیستم " ، تاکید بر خداست ، نه بر " من " . اگر تاکید بر " من " بود ، آن گاه مقصود اصلی حاصل نمیشد . در سلوکی که به این ذکر استوار است ، " من " آهسته ، آهسته در خدا محو می شود . اگر تاکید بر " من " باشد ، آن گاه خدا محو می شود و نفس بر جای می ماند . ذکر مذکور بسیار پر مخاطره است . در یک طرف " من " است و در طرف دیگر خدا. فقط پل هستی است که این دو را به یکدیگر می پیوندد .

سالک باید این هستی را بیش تر و بیشتر تجربه کند ، " من " را فراموش کند ، بر این پل قدم بگذارد و برود . به تدریج ، پل نیز فراموش می شود و فقط خدا می ماند و بس .

" من " به مثابه ریشه است ، هستی به مثابه گل و خدا به مثابه رایحه .

توفیق بزرگ زندگی آن است که سالک به انتهای راه برسد و به رایحه بپیوندد .
نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا سه‌شنبه 22 آذر 1384 ساعت 01:31 http://azerilla.blogspot.com/

من هر وقت انرزیم تموم میشه میام تو وبلاگت یه سری میزنم.
دمت گرمه
موید باشی همیشه

شیرین جمعه 19 آبان 1385 ساعت 22:37 http://www.oboor3.blogfa.com/

وقتی به جرم خدایی بالای دارت میکشند
و هق هقِ حقت را سنگ میزنند
وقتی شعله های عشقت را به آتش میکشند...
مجنون تر شو!
همیشه کوچه های تاریخ برای عصیانِ دل تنگ بوده...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد