ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
هنگامی که حلاج را پای چوبه دار آوردند ، ورد زبانش اناالحق بود . گفتن همین جمله ، او را به پای مرگ کشیده بود . در همین زمان ، یکی از تماشاییان فریاد زد : " تو هنوز الفبای سلوک و عرفان را نیز نمیدانی . چند لحظه ی دیگر زبانت را خواهند برید و به بالای دار خواهی رفت . چرا باز این جمله کفر آمیز را تکرار میکنی و توبه نمی کنی ؟ "
حلاج لبخندی زد و گفت : " چه می گویی ؟ نه تنها زبان من ، بلکه قطره قطره ی خون من نیز اناالحق گو خواهند شد."
می گویند پیش از آن که او را برای اجرای حکم از زندان بیرون بیاورند ، هنگامی که نگهبان تازیانه ها را یکی پس از دیگری و با شدت بر حلاج فرود می آورد ، او همچنان آرام و خندان بود . گزمه بر شدت ضربه ها افزود . باز هم توفیری نکرد . گزمه خشمناک و عصبی فریاد زد :" چرا فریاد نمی کنی لعنتی ؟ فریاد بزن تا از زدنت دست بردارم . تو با آرامش خود مرا شکنجه می کنی . " حلاج باز لبخندی به مهربانی زد و گفت : " خسته می شوی و خود به خود از زدن من دست خواهی کشید ، فرزندم . از این که تو را شکنجه میکنم ، از خدا مغفرت می طلبم . آیا فریاد من از شکنجه تو خواهد کاست ؟ بگو چگونه فریاد برنم . بگو تا فریاد کنم." گزمه در کنار حلاج می افتد و بر شانه های او اشک می ریزد و می گوید : " آیا تو مسیح ثانی هستی ؟ " حلاج دستی به سر او می کشد و اشک های او را پاک میکند و میگوید : " نه ، هنوز به مرتبه مسیحا نرسیده ام . از این روی ، به زنده کردن ارواح بسنده کرده ام ." گزمه می پرسد : " چگونه ارواح را زنده می کنی ؟ " او به آرامی می خندد و جواب میدهد : " با کلمه . کلمه امری قدسی است ، کلمه از آسمان است ، کلمه باران است ؛ زمین جان آدم ها ، همواره تشنه ی کلمات است ."
از شبلی که یکی دیگر از صوفیان معروف است نقل می کنند که : " به سوی حلاج رفتم . دو دست و پایش را بریده و بر درخت خرما مصلوبش کرده بودند . می خندید . به او گفتم : تصوف چیست ؟ گفت : پایین ترین مرحله آن همین است که می بینی . پرسیدم : بالاترین مرتبه آن کدام است ؟ گفت : تو را به آن راه نیست ، لکن فردا خواهی دید . من آن مرتبه را در غیب دیده ام ، اما بر تو پوشیده داشته اند . این پرده را فقط برای کسی کنار می زنند که شجاعت پیشه او باشد."
فردای آن روز او را از درخت خرما پایین آوردند . صاف نگهش داشتند تا گردنش را بزنند . حلاج سر خود را بلند کرد ، لبخند زد و با صدایی رسا و شفاف گفت : " اناالحق . حق است از برای حق . حق است که پوشیده جامه ی من ، پس اینجاست فرق . چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز ، شراب کهن خورده باشد . "
آنگاه کسی از میان تماشاییان فریاد زد : " بدا به حال تو ، بدا به حال تو !" حلاج به آرامی و زیر لب گفت : "خوشا به حال من ، خوشا به حال من " . این آخرین جمله او بود . سپس گردنش را زدند ، بعد او را در حصیری پیچیدند ، نفت ریختند و به آتشش کشیدند و دست آخر خاکسترش را بر بالای مناره ای بردند و به دست باد سپردند . از بادی که ذرات خاکستر او را به همراه دارد ، هنوز پرهیز می کنند !
حکایت جالب و پایان ناپذیری است ، حکایت حلاج .
انسان واقعی ، در مرگ و زندگی حالاتی یکسان دارد . مرگ چیزی را عوض نمی کند . قطره ای که به سوی دریا پرتاب شده است ، از محو شدن دیوارهای قالب کوچک خود هراسان نیست .
کسی که حقیقت جاودان را درک کرده است ، به بی مرگی ملحق شده است . تن آدمی چیزی اسا که خواهی نخواهی نابود خواهد شد .، اما چیزی در این قالب است که ماندنی است . مرواریدی در این صدف است که خواستنی است . هستی ، طالب این مروارید است . همین مروارید است که میگوید : " اناالحق." این مروارید ، پاره ای از روح خداست ، نفخه ی الهی است . غواصی که به این مروارید دست پیدا می کند ، با اقیانوس هستی به وحدت می رسد . آن گاه ، او در هر حباب و موجی دریا را می بیند .
بگذار این ذکر مدام تو باشد : (( هر چه هست ، اوست و من نیستم . ))
هنگامی که این ذکر در وجود تو ملکه شود ، آن گاه " من " از میان بر میخیزد و لحظه ای فرا می رسد که فقط خدا می ماند و بس . یعنی فقط رایحه برجای می ماند و از گل هم خبری نخواهد بود . بدین سان ، به خانه وجود باز می گردی و از همه ی امور اعتباری و واقعیت های کاذب و خیالی فراتر می روی و به اصل خویش واصل میشوی .
در ذکر "هر چه هست ، اوست و من در میان نیستم " ، تاکید بر خداست ، نه بر " من " . اگر تاکید بر " من " بود ، آن گاه مقصود اصلی حاصل نمیشد . در سلوکی که به این ذکر استوار است ، " من " آهسته ، آهسته در خدا محو می شود . اگر تاکید بر " من " باشد ، آن گاه خدا محو می شود و نفس بر جای می ماند . ذکر مذکور بسیار پر مخاطره است . در یک طرف " من " است و در طرف دیگر خدا. فقط پل هستی است که این دو را به یکدیگر می پیوندد .
سالک باید این هستی را بیش تر و بیشتر تجربه کند ، " من " را فراموش کند ، بر این پل قدم بگذارد و برود . به تدریج ، پل نیز فراموش می شود و فقط خدا می ماند و بس .
" من " به مثابه ریشه است ، هستی به مثابه گل و خدا به مثابه رایحه .
من هر وقت انرزیم تموم میشه میام تو وبلاگت یه سری میزنم.
دمت گرمه
موید باشی همیشه
وقتی به جرم خدایی بالای دارت میکشند
و هق هقِ حقت را سنگ میزنند
وقتی شعله های عشقت را به آتش میکشند...
مجنون تر شو!
همیشه کوچه های تاریخ برای عصیانِ دل تنگ بوده...