ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
شخصى از خیابان مىگذشت، از جوانکى که سر راهش بود و گریه مىکرد علت ناراحتىاش را پرسید: جوانک گفت: « براى رفتن به سینما 2 سکه جمع کرده بودم اما جوانى آمد و یک سکه را از دستم قاپید» سپس با دست، به جوانى که کمى دورتر از آنها ایستاده بود اشاره کرد.
آن مرد از او پرسید: « براى کمک فریاد نزدى؟»
جوانک گفت: چرا، و صداى هقهق او شدیدتر شد.
مرد که او را با مهربانى نوازش مىکرد، ادامه داد: هیچکس صداى تو را نشنید؟
جوانک گریهکنان گفت: نه
مرد پرسید: دیگر بلندتر از این نمىتوانى فریاد بزنى؟
جوانک گفت: نه! و از آنجا که مرد لبخند مىزد با امید تازهاى به او نگاه کرد.
«پس این یکى را هم بىخیال شو!» مرد این را گفت و آخرین سکه را هم از دستش گرفت و با بىتوجهى به راهش ادامه داد و رفت.
برتولت برشت