ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
پیرمرد پس از بازنشستگی به زادگاهش بازگشت. خانه ای خرید و قصد داشت در شهرستان کوچک و زیبا دوران سالخوردگی را در
در ابتدا همه چیز مطلوب بود. محیط آرام شهرستان برای روحیه پیرمرد و نوشتن کتاب بسیار مفید بود. اما روزی، سه پسرک شیطان نزدیک خانه وی آمده و مشغول بازی فوتبال شدند. آنها از خوشحالی با صدای بلند فریاد می کشیدند.
پیرمرد نمی توانست این سر و صدا را تحمل کند و بیرون رفت. با لبخندی به پسرها گفت: ستاره های آینده ، چقدر خوب بازی می کنید. از نمایش شما لذت می برم. اگر هر روز اینجا بیایید و برای من فوتبال بازی کنید، به هر نفر شما یک دلار می دهم.
پسرها از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدند و با تمام نیرو هنر خود را برای پیرمرد به نمایش گذاردند.
سه روز بعد، پیرمرد با نگرانی به پسرها گفت: بچه ها ، به دلیل مشکلات مالی ، از فردا برای هر نفر فقط 50 سنت می دهم.
جوانان ناراحت شدند ، اما حرف پیرمرد را قبول کردند.
یک هفته بعد ، پیرمرد دوباره پسرها را صدا کرد و گفت: در روزهای اخیر ، حقوق بازنشستگی را دریافت نکرده ام و بدین سبب از فردا به هر نفر بیست سنت می دهم.
" بیست سنت؟" پسرها عصبانی شدند و گفتند: ما برای بیست سنت وقت خود را به هدر نمی دهیم و دیگر به بازی فوتبال ادامه ندادند.
پیرمرد خندید و دوباره از روزهای آرام خود لذت برد .