جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

مری کریسمس

" جان " و همسرش " جنی " در کوچه ای مرطوب و سرد زندگی می کنند . "جان" در اداره راه آهن مشغول کارهای تعمیراتی است و کاری سخت و خسته کننده دارد . جنی در در بازار گل فروشی کارهای متفرقه انجام می دهد تا کمک خرجی برای امرار معاش به دست آورد . زندگی آنان فقیرانه درگذر است ، اما آنان زوجی عاشق و معشوق هستند .

 روزی جان و جنی با یکدیگر شام می خورند که ناگهان صدای در به گوش رسید . جنی در را باز کرد ، در بیرون در پیرمردی که تقریباً یخ زده بود ، سبدی در دست داشت و گفت : خانم ، امروز خانه ام را به این کوچه انتقال داده ام ، آیا شما به سبزیجات تازه نیاز دارید ؟ چشم پیرمرد به دامن کهنه جنی افتاد و احساس یأس در چهره اش هویدا شد . اما جنی با لبخند مقداری پول به پیرمرد داد و گفت : آری ، می خواهم ، این هویج ها خیلی تازه هستند . پیرمرد از لطف جنی تشکر کرد .

 چنی در را بست و با صدای آهسته به شوهرش گفت : پدرم در گذشته به همین شیوه امرار معاش می کرد. روز بعد برف سنگینی بارید . شامگاه جنی یک کاسه سوپ داغ به دست گرفت و در خانه پیرمرد را زد . آنان بزودی همسایگان خوب یکدیگر شدند .

شامگاه هر روز ، هنگامیکه صدای در زدن پیرمرد به گوش می رسید ، جنی با در دست داشتن یک کاسه سوپ داغ از آشپزخانه بیرون آمده و از سبزی فروش استقبال می کرد .

روز کریسمس فرا رسید .جنی به جان گفت:عمو هر روز با لباس نازک در بیرون کار می کند،سنش بالاست و تحمل این روزهای سرد برای او واقعاً سخت است . آیا می توانم از مخارج خودمان مقداری پول برداشته و برای او یک پالتوی پنبه ای بدوزم ؟ جان با پیشنهاد همسرش موافقت کرد.

یک روز قبل از فرا رسیدن کریسمس جنی لباس را دوخت . وی از بازار گلفروشی یک شاخه گل سرخ به خانه آورد و به همراه پالتو در یک ساک کاغذی قرارداد . موقعی که پیرمرد برای خرید سبزیجات بیرون رفته بود ، جنی کیف را در مقابل در خانه پیرمرد گذاشت .

دو ساعت دیگر ، در چوبی خانه "جان "با صدای شناخته شده ای به صدا در آمد ، جنی ضمن گفتن " مری کریسمس " در را باز کرد . اما پیرمرد امروز سبد سبزی در دست نداشت و با خوشحالی گفت : جنی ، مری کریسمس ! در روزهای معمولی همیشه به من کمک کرده اید ، امروز من فرصتی پیدا کردم تا هدیه ای به شما بدهم .

وی از پشت سرش یک ساک کاغذی بیرون آورد و گفت : نمی دانم کدام آدم خیرخواهی یک پالتوی پنبه ای در مقابل در خانه من گذاشته است . واقعاً لباس زمستانی خوبی است . اما من به هوای سرد عادت کرده ام . جان همیشه شبها کار می کند و این لباس برای او خیلی خوب است .

وی خجولانه یک گل سرخ به جنی داد و گفت : یک گل سرخ نیز در همان ساک کاغذی گذاشته شده بود ، من مقداری آب روی آن پاشیدم ، این گل مانند تو زیبا و تازه است .

نظرات 1 + ارسال نظر
آرزومند آرزوهایتان یکشنبه 21 اسفند 1384 ساعت 09:27

رودها در جاری شدن
و علفها در سبز شدن معنی پیدا می کنند
کوهها با قله ها و دریاها با موجها زندگی پیدا می کنند
و انسانها
همه انسانها با عشق
فقط با عشق.
بار خدایا بر من رحم کن
بر من که می دانم ناتوانم رحم کن
باشد که خانه ای نداشته باشم
باشد که لباس فاخری نداشته باشم
باشد که حتی دست و پایی نداشته باشم
اما نباشد
هرگز نباشد که در قلبم عشق نباشد
هرگز نباشد
آمین
... و خداوند عشق را آفرید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد