ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه در یک دبیرستان درجه یک استانی در چین به شغل معلمی پرداختم . مدتی نگذشت که در روحیات من تغییراتی حاصل شد . از شاگردان خود که اکثر آنان روستایی بودند ، خرده گیری می کردم و کسانی را که مرتکب اشتباهات کوچک می شدند مورد ملامات قرار می دادم و والدین آنان را فرا خوانده و از فرزندانشان بشدت انتقاد می کردم . تا اینکه روزی همه چیز تغییر کرد .
" سونگ" دانش آموزی ضعیف و در عین حال شیطان بود ، هر چند روز یکبار او را به دفتر فرا می خواندم و بعد هم به دلیل اشتباهاتش والدینش را به مدرسه دعوت می کردم .
بعد از ظهر یک روز ، مادر " سونگ " وارد خانه من شد . این زن روستایی لاغر اندام فردی محتاط و خوددار بود . در مبل چرمی مقابل نشسته بود و کمی دستپاچه به نظر می رسید . وضع " سونگ" را تشریح کردم ، در سکوت کامل به سخنان من گوش می کرد و گهگاه در میان سخنان من می گفت : " آقا ،این بچه "....
سالهاست که شوهر این زن روستایی درگذشته است ، فرزند کوچک نیز کمی بازیگوش است . در حالی که این مسایل را می دانستم ؛ احساس خاصی پیدا کردم . روبروی هم نشسته بودیم . بین ما یک میز چای وجود داشت و روی آن یک سبد سیب گذاشته شده بود . یک ساعت سپری شد و من " زنگ خطر را به مادر اعلام کردم . به او گفتم که اگر سونگ بار دیگر بی انضباطی کند وی را از مدرسه اخراج خواهم کرد . مادر نیز بناچار پذیرفت . در میان گفتگوها ناگهان به اندیشه فرو رفتم که بالاخره او مهمان من است . به همین سبب یک سیب از سبد برداشتم و به او تعارف کردم . او هم تعارف می کرد ، اما در پی اصرار من سیب را گرفت و بعد از تعارفات زیاد خانه من را ترک کرد .
بعد از ظهر ، در دفتر کار می کردم . صدای در را شنیدم . سر بلند کردم و مادر "سونگ " آن زن روستایی را دیدم ! وی در بیرون مردد ایستاده بود ، اما سرانجام با جرأت نزدیک میز من آمد ، از کیفش یک سیب بیرون آورد و گفت :" سونگ را پیدا نکردم ، خواهش می کنم اگر شما او را دیدید این سیب را به او بدهید......" حیرت زده شدم . آن سیب سرخ بزرگ همان سیبی بود که من به او داده بودم ! شامگاه همان روز ، داستان سیب سرخ را برای شاگردان بازگو کردم . دانش آموزان در سکوت و با علاقه داستان را شنیدند و کمی هم متأثر شدند . بعد از پایان کلاس به تنهایی به "سونگ "گفتم که این داستان درباره او مادرش بوده است و سپس آن سیب را به پسرک دادم . سونگ غمگین شد و گریه کرد .
بعد از مدتی متوجه شدم که در کلاس درسم تغییراتی پیدا شده است و سونگ و دیگران بهتر از گذشته درس می خوانند . من یک معلم خرده گیر و تندمزاج در مقابل مادر ضعفهای خود را احساس کرده و از وی بخشندگی و عشق را آموخته بودم .