جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

عشق مادر

پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه در یک دبیرستان درجه یک استانی در چین به شغل معلمی پرداختم . مدتی نگذشت که در روحیات من تغییراتی حاصل شد . از شاگردان خود که اکثر آنان روستایی بودند ، خرده گیری می کردم و کسانی را که مرتکب اشتباهات کوچک می شدند مورد ملامات قرار می دادم و والدین آنان را فرا خوانده و از فرزندانشان بشدت انتقاد می کردم . تا اینکه روزی همه چیز تغییر کرد .

" سونگ" دانش آموزی ضعیف و در عین حال شیطان بود ، هر چند روز یکبار او را به دفتر فرا می خواندم و بعد هم به دلیل اشتباهاتش والدینش را به مدرسه دعوت می کردم .

 بعد از ظهر یک روز ، مادر " سونگ " وارد خانه من شد . این زن روستایی لاغر اندام فردی محتاط  و خوددار بود . در مبل چرمی مقابل نشسته بود و کمی دستپاچه به نظر می رسید . وضع " سونگ" را تشریح کردم ، در سکوت کامل به سخنان من گوش می کرد و گهگاه در میان سخنان من می گفت : " آقا ،این بچه "....

سالهاست که شوهر این زن روستایی درگذشته است ، فرزند کوچک نیز کمی بازیگوش است . در حالی که این مسایل را می دانستم ؛ احساس خاصی پیدا کردم . روبروی هم نشسته بودیم . بین ما یک میز چای وجود داشت و روی آن یک سبد سیب گذاشته شده بود . یک ساعت سپری شد و من " زنگ خطر را به مادر اعلام کردم . به او گفتم که اگر سونگ بار دیگر بی انضباطی کند وی را از مدرسه اخراج خواهم کرد . مادر نیز بناچار پذیرفت . در میان گفتگوها ناگهان به اندیشه فرو رفتم که بالاخره او مهمان من است . به همین سبب یک سیب از سبد برداشتم و به او تعارف کردم . او هم تعارف می کرد ، اما در پی اصرار من سیب را گرفت و بعد از تعارفات زیاد خانه من را ترک کرد .

بعد از ظهر ، در دفتر کار می کردم . صدای در را شنیدم . سر بلند کردم و مادر "سونگ " آن زن روستایی را دیدم ! وی در بیرون مردد ایستاده بود ، اما سرانجام با جرأت نزدیک میز من آمد ، از کیفش یک سیب بیرون آورد و گفت :" سونگ را پیدا نکردم ، خواهش می کنم اگر شما او را دیدید این سیب را به او بدهید......" حیرت زده شدم . آن سیب سرخ بزرگ همان سیبی بود که من به او داده بودم ! شامگاه همان روز ، داستان سیب سرخ را برای شاگردان بازگو کردم . دانش آموزان در سکوت و با علاقه داستان را شنیدند و کمی هم متأثر شدند . بعد از پایان کلاس به تنهایی به "سونگ "گفتم که این داستان درباره او مادرش بوده است و سپس آن سیب را به پسرک دادم . سونگ غمگین شد و گریه کرد .

بعد از مدتی متوجه شدم که در کلاس درسم تغییراتی پیدا شده است و سونگ و دیگران بهتر از گذشته درس می خوانند . من یک معلم خرده گیر و تندمزاج در مقابل مادر ضعفهای خود را احساس کرده و از وی بخشندگی و عشق را آموخته بودم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد