جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

مادر بزرگ

روز تولد مادر بزرگ بود.  آن روز او 79 ساله می شد. صبح زود از خواب برخاست و دوش گرفت. موهایش را شانه کرد و لباس های عیدش را پوشید. می خواست وقتی آنها از راه می رسند سر و وضع مرتبی داشته باشد. قید پیاده روی روزانه را زد. دوست داشت وقتی آنها می رسند در خانه باشد. صندلی راحتی خود را جلوی خانه کنار پیاده رو گذاشت. دلش می خواست وقتی از سرخیابان با ماشین می پیچند زودتر چشمش به آنها بیفتد.
ظهر با اینکه خسته بود از خیر چرت زدن گذشت. بیش تر بعد از ظهر را کنار تلفن نشست تا اگر تماس گرفتند زود گوشی را بردارد.

پنج تا از بچه هایش ازدواج کرده بودند13 نوه و 3 نتیجه داشت. همگی حدود 50 کیلومتر دورتر زندگی می کردند.

مدت ها بود سری به او نزده بودند. اما امروز روز تولدش بود و قرار بود حتماً بیایند. موقع شام به کیک دست نزد. می خواست کیک را دور هم قسمت کند. بعد از شام دوباره روی صندلی راحتی در پیاده رو نشست و ساعت ها چشم به راه دوخت.
ساعت 30/9 شب به اتاقش رفت تا رختخواب را آماده کند. قبل از خواب یادداشتی نوشت و روی در اتاق چسباند . در آن نوشته بود: وقتی رسیدید حتماً بیدارم کنید.
شب تولد مادر بزرگ بود. آن شب او 79 ساله می شد.

نظرات 3 + ارسال نظر
سارا ساعی شنبه 23 اردیبهشت 1385 ساعت 09:30 http://sarasaiee.parsiblog.com

سلام. خوبی؟ خیلی باحال لود. ای ول

حسین سه‌شنبه 2 خرداد 1385 ساعت 23:48 http://www.stress.blogsky.com

دوست عزیز وبلاگنویسم خسته نباشید...واقعا وبلاگ زیبا و نوشته های جالبی دارید از این رو خوشحال میشم به کلبه ی محقر و کوچک منم یه سری بزنید

آرزومند آرزوهایتان شنبه 6 خرداد 1385 ساعت 11:58

چه دردآور .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد