جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

ارزش اطلاعات

بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پیتر یک حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه...

همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود... تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان ۱۰۰۰ دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!... بعد از چند لحظه تفکر ، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پیتر میده و میره...

زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و به حمام برگشت... پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود... پیتر گفت: خوبه... چیزی در مورد ۱۰۰۰ دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!

 

نتیجه اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه ، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید!

باشرف!

من خیلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون را گذاشته بودیم... والدینم خیلی کمکم کردند... دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود.

فقط یک چیز من رو یک کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود.

اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد.

یک روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برای انتخاب مدعوین عروسی به خانه آنها بروم.

سوار ماشینم شدم و وقتی به آنجا رسیدم ، او تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگر همین الان ۵۰۰ دلار به من بدهی ، بعدش حاضرم با تو ................!

من شوکه شده بودم و نمی توانستم حرف بزنم... او گفت: من میرم توی اتاق خواب ،اگر تو مایل به این کار هستی بیا پیشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم . بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف درب ساختمان برگشتم و از خانه خارج شدم...

یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!

پدر نامزدم من را در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون آمدی... ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم... ما هیچکس بهتر از تو نمی توانستیم برای دخترمان پیدا کنیم... به خانواده ما خوش آمدی!

 

نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید!

کشیش و راهبه

یک روز یک کشیش به یک راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش.

راهبه سوار می شود و راه می افتند.چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه. راهبه می گوید: پدر روحانی ، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار.

کشیش به جاده خیره می شود. چند دقیقه بعد بازم شیطان وارد عمل می شود و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو به بازوی راهبه میماله. راهبه باز میگوید: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیاورید.

کشیش زیر لب فحشی میدهد و بی خیال راهبه را به مقصدش می رساند. بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گردد ، سریع از توی کتاب مقدس روایت ۱۲۹ رو پیدا می کند و می بیند که نوشته:

«به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن...کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!

 

نتیجه اخلاقی: اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی  خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی!

چراغ جادو

یک روز مسئول فروش ، منشی و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... یهو یک چراغ جادو روی زمین پیدا می کنند و روی اون رو مالش میدهند و جن چراغ ظاهر میشود.

جن میگوید: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپدید می شود.

بعد مسئول فروش می پرد جلو و می گوید: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسئول فروش هم ناپدید می شود.

بعد جن به مدیر می گوید: حالا نوبت شماست. مدیر می گوید: «من می خواهم که اون دوتا بعد از ناهار توی شرکت باشند»!

 

نتیجه اخلاقی : همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!