جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

فقط چند دقیقه !!!

لوییز زن نحیفی بود. با آن قلب ضعیف باید با دقت فراوان خبر مرگ شوهرش را به او می‌‌دادند. خواهرش با عباراتی شکسته، جملاتی ناقص و اشاراتی مبهم تا حدودی موضوع را برایش روشن کرد.

ریچارد دوست همسرش هم آن جا بود. نزدیک او. او بود که وقتی خبر سانحه راه‌آهن را شنید سراسیمه به اداره روزنامه رفت و نام دیوید را در صدر اسامی کشته‌شدگان دید. خیلی از زن‌ها با شنیدن چنین خبری آن را باور نمی‌‌کردند ولی لوییز همان لحظه اول گریست. خیلی ناگهانی. در میان بازوان خواهر اشک‌ می ریخت. وقتی سرانجام طوفان‌ اندوه به آخر رسید به اتاقش رفت و در را به روی خواهر نگران بست. نمی‌‌خواست کسی در خلوتش قدم بگذارد. باید فکر می‌‌کرد. باید با اندوه خود به تنهایی دست و پنجه نرم می‌‌کرد. آن‌جا، روبروی پنجره باز اتاق، یک صندلی راحتی بود.
بدن کوفته خود را به روی آن انداخت و در آن فرو رفت. خستگی‌اش روح سرگردان بدنش را به تسخیر خود درآورده بود. از آن دریچه که به فضای بیرون گشوده می‌‌شد، می‌‌توانست سرشاخه‌های درختان را ببیند که با جوانه‌های تازه شکفته خود، زندگی جدید بهاری را نوید می‌‌دادند. عطر دلنواز باران در هوا پیچیده بود. آوای موسیقی از دور دست او را به حال خلسه فرو می‌‌برد و پرستوهای بی‌‌شماری برروی لبه‌های شیروانی چهچهه می‌‌زدند. تکه‌هایی از آسمان آبی، اینجا و آن‌جا، از میان ابرهایی که کپه‌کپه به هم فشرده می‌‌شدند، خودنمایی می‌‌کردند. زن، سرش را در میان بالش صندلی رها کرده بود. کاملاً بی‌‌حرکت. تا وقتی که بغضی غریب از گلویش بالا آمد و چانه‌اش را لرزاند. او جوان بود. با چهره‌ای معصوم و آرام. چهره‌ای که خطوط آن حکایت از احساسات سرکوب شده داشت. با این وجود قدرتی خاص در آن به چشم می‌‌خورد. ولی حالا‌، چشمانش با نگاهی گنگ به لکه‌های آبی آسمان دوخته شده بود. در نگاهش بازتاب اندوه دیده نمی‌‌شد بلکه بیشتر حکایت از افکاری هوشمندانه داشت. اندیشه‌ای آرام‌آرام به سوی زن قدم برمی‌داشت و او سراپا در انتظار آن بود. آن چه اندیشه‌ای بود؟ نمی‌‌دانست. آنقدر مبهم بود که نمی‌‌توانست آن را به زبان آورد ولی احساسش می‌‌کرد. نگاهش از آسمان جدا شد و به صداها، عطرها و رنگی که فضا را پرکرده بود، رسید. راز نهانش شکفته شد و غوغایی در دلش افتاد. کم‌کم داشت فکری که آهسته آهسته سراپایش را به تسخیر خود درمی‌آورد می‌‌فهمید. بیهوده کوشید با حرکت دست جلوی آن افکار را بگیرد. وقتی تقلای بی‌‌سرانجام را رها کرد واژه‌ای زمزمه‌وار از میان لب‌هایش بیرون جست. واژه‌ای که بارها و بارها با نفس‌‌هایش در هوا آزاد شد:  (رها، رها، رها!) ناگاه ترس از نگاه خالی او رخت بربست و چشم‌هایش مشتاق و درخشان شدند. نبضش تند و تندتر نواخت و خون درون رگ‌هایش ذره ‌ذره بدنش را گرم و آسوده کرد.
می‌‌دانست که باز هم خواهد گریست. وقتی برای آخرین‌بار او را در بستر مرگ ببیند. چهره‌ای که هرگز با عشق به او ننگریست ، حال خاکستری رنگ و ثابت مانده است. اما از سویی آینده‌ای را می‌‌دید که تماماً از آن اوست. بازوانش را از هم گشود تا هوای آزادی را بیشتر در آغوش بکشد. دیگر برای خود زندگی می‌‌کرد. دیگر هیچ اراده‌ای نبود که برفراز میل او قرار گیرد. او همیشه یک مخلوق دنباله‌رو بود. همیشه این همسرش بود که دستور می‌‌داد. گاهی دوستش داشت ولی اغلب عشقی نسبت به او احساس نمی‌‌نمود. حالا دیگر چه اهمیتی داشت؟! وقتی این احساس سرخوشانه را تا اعماق وجودش درک می‌‌کرد و به ناگاه قوی‌ترین انگیزه برای زندگی او را در برگرفت، زمزمه کرد: (رها شدم، جسم و روحم رها شد.(  خواهرش پشت در بسته زانو زده بود و التماس می‌‌کرد: لوییز، در را باز کن. خواهش می‌‌کنم. خودت را بیمار می‌‌کنی. به خاطر خدا در را باز کن. در حالی که اکسیر زندگی از میان لنگه‌های گشوده پنجره سر می‌‌کشید، گفت: برو. من خودم را بیمار نمی‌‌کنم. نه. و در رویای روزهای آینده غوطه‌ور شد. روزهای بهاری. روز‌هایی که به او تعلق داشت. دعا کرد زندگیش طولانی باشد. برخاست. در را به روی اصرارهای خواهرانه گشود. برق پیروزی تب‌داری در نگاهش موج می‌‌زد. ریچارد آن جا پایین پله‌ها در انتظار آنها بود. کسی در را گشود. دیوید بود که قدم به درون گذاشت! چمدان در یک دست و چتر در دست دیگر. حتی نمی‌‌دانست سانحه‌ای رخ داده است. حیرت‌زده به گریه بی‌‌اراده ژوزفین و حرکت ناگهانی ریچارد که می‌‌خواست مانع دیدن او توسط همسرش شود، نگریست.

ولی خیلی دیر بود..لوییز بر اثر حمله قلبی ناگهانی مرده بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد