ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
دانش آموزان سال سوم ابتدایی در کلاس امتحان می دادند . معلم ناظر بر امتحان ، ساکت بر روی صندلیش نشسته بود . در آخرین ردیف کلاس ، پسری با صورت گلگون دیده می شد . او از آزمون هراسی نداشت بلکه می خواست برای رفع حاجت به بیرون کلاس برود .
پسر خجالت می کشید و البته مشکل بیرون رفتن از کلاس را نیز داشت و نمی دانست چه باید بکند . بالاخره مجبور شد تا در کلاس مشکل را حل کند . با این حال از این کار شرمنده بود و می دانست اگر همکلاسانش متوجه شوند ، حتما او را مسخره خواهند کرد و دیگر کسی با او معاشرت و بازی نخواهد کرد .
در این اندیشه ها بود که ناگهان اشک هایش جاری شد . خوشبختانه دانش آموزان غرق در امتحان بود و هیچ کسی متوجه او نبود .
معلم با توجه و دقت اضطراب پسر را دریافت . نزدیک پسر آمد . با این کار همه کلاس متوجه معلم و دانش آموز شدند . معلم خم به ابرو نیاورد بلکه تنگ ماهی را که لبه پنجره بود برداشت و نزدیک پسر آمد . هنگامی که می خواست از کنار پسر عبور کند ، وانمود کرد به چیزی برخورد کرده است و تصادفاً آب داخل تنگ را به روی دانش آموز ریخت . همه به معلم و پسر نگاه کردند . معلم بی درنگ از دانش آموز عذرخواهی کرد و از دیگران خواست امتحان را ادامه دهند . سپس او را به دفتر خود راهنمایی کرد و یک شلوار تمیز به دانش آموز داد .
دیگران نیز که ماجرا را نمی دانستند این کار را چندان مورد توجه قرار ندادند . دانش آموز نمی دانست باید چگونه از معلم خود تشکر کند .
پس از خاتمه امتحان ، دانش آموزان کلاس را ترک گفتند . پسر دیرتر از دیگران از کلاس بیرون رفت و به معلم گفت : متشکرم .
معلم لبخندی زد و به پسر گفت : خواهش می کنم . می دانی در نوجوانی من هم گاهی دچار این مشکل می شدم .
سلام دوست عزیز خسته نباشی
با وبلاگت خیلی حال می کنم
باز هم منتظر داستانک های دیگه ات هستم.
درود
چه معلم خوبی:)
سه تا مطلب آخری را خوندم واقعا جالب بودن:)
خوشحال این وبلاگ را ژیدا کردم
شما تبادل لینک می کنید؟
موفق و شاداب باشید