جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

هدیه ای برای او ....

درست مانند همیشه و به موقع در پشت صندلی همیشگی ام نشستم . پسرک نسبتاً جوانی که پشت دستگاه ایستاده بود، لبخندی بهم زد و من هم سری برایش تکان دادم .
-
 سلام ... قهوه فرانسه؟
-
 سلام ... و سری بعنوان تأئید حرفش تکان دادم .
دختری که سفارش می گرفت لبخندی زد و رفت تا سفارش قهوه فرانسه ام را به همان پسرک که همیشه فکر می کنم سال هاست که پشت آن دستگاه می ایستد، بدهد .

از درون کیفم، طبق معمول یک هدیه کوچک روی میز و درست در مقابل کسی که می خواهم دیدارش کنم، می گذارم. سال هاست که همین کار را می کنم . هفته ای یک بار. از من خیلی کوچک تر است. نمی دانم عاشقش هستم یا حکم پدر و استادش را دارم و یا چیز دیگر، ولی می دانم از همان روز اول به حضورش احتیاج پیدا کردم.

خودم برونگرا بودم و او در تضاد من درون گرا. ولی برایم مکمل خوبی بود و حضورش به من امید و آرامش می داد. می دانستم تا بیاید اول از همه با آب و تاب هدیه را باز می کند و با اینکه می داند معمولاً یک کتاب جیبی است، کلی خوشحالی اش را ابراز می کند، بطوری که آدم های میزهای دیگر کلی نگاهمان می کنند و سر تکان می دهند. هر چند من هنوز نفهمیدم که چرا شادی کسی برای دیگران آنقدر غیر اخلاقی است !
زنم مطمئناً از حضور این دختر مطلع است، ولی چیزی بهم نمی گوید. اگر می خواست بگوید حتماً در این چند ساله که از ارتباط ما خبر دار بود، می گفت. شاید این هم از دیگر خصوصیات زنان باشد که من هیچگاه ازش سر در نمی آورم .
دختری که سفارش می گیرد، قهوه را جلویم می گذارد. از او تشکر می کنم و صبر می کنم تا کسی که منتظرشم بیاید . نیم ساعتی که می گذرد، خبری ازش نمی شود و دلم شروع می کند به شور زدن. تقریباً در این موارد اختیار اعصاب و تمرکزم را از دست می دهم. این حس بدبینی همیشه در وجودم هست. از میز بغلی که پسری جوان نشسته است، تقاضا می کنم که شماره منزل کسی که با من قرار ملاقات دارد را با تلفن همراهش بگیرد. بعد از چند زنگ، مادرش گوشی را بر می دارد .
- سلام ... من ... هستم. آنا جان با من قرار داشت ... متشکرم.
تلفن را قطع  و به صاحبش بر می گردانم . قهوه ام را که کمی سرد شده می خورم و صورتحساب درخواست می کنم . همان دختر سفارش گیرنده می آید . می خواهد برود که دستش را می گیرم و هدیه را در دستش می گذارم.
-
 ولی مگه این برای آنا جان نیست ؟
-
 نه دخترم ، این برای شماست .
پول قهوه را حساب می کنم و تمام پول های کیفم را برای انعام می گذارم. بیرون باد سردی می آید، یقه پالتویم را بالا می زنم و راه می افتم. با خود فکر می کنم، کاش قبل از اینکه هواپیمایش پرواز می کرد، می فهمید که می خواستم این بار ...

قطره اشکی از چشمان پیرمرد روی زمین افتاد و از آنروز دیگر کسی، پیرمرد را در کافی شاپ ندید.

نظرات 1 + ارسال نظر
راحیل یکشنبه 31 تیر 1386 ساعت 09:42

شاید باور نکنی برای داستان یک صفحه ایت ۳ صفحه داستان از زبون اون دختر که حالا با چشمای گریون با اوج گرفتن هواپیماش از عشقش دورو دورتر میشه نوشتم.شاید باز بگی بچه ام و احمق! آره شاید...
اما حقیقت اینه که دختر مرد رو برای موندگاری عشقش ترک کرد.چون بارها ازش شنیده بود که اینجا تو قلب اون چیکار داره؟
واسه چی اومده تو زندگی ای که مال اون نیست و .....
پیرمرد میخواست اینبار چی بگه! اینکه دوسش داره؟ یا چون این رابطه بی معنیه باید ازش فرار کرد.؟؟


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد