ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
هواپیما درحال حرکت بود و آنها در ورودی کنترل امنیتی همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: "دوستت دارم و آرزوی کافی برای تو می کنم." دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تو می کنم ."
آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر به طرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد. می دانستم که میخواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمیخواستم که خلوت او را برهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: "تا حالا با کسی خداحافظی کرده اید که میدانید برای آخرین بار است که او را میبینید؟ "
جواب دادم: "بله کرده ام. من را ببخشید که فضولی میکنم چرا آخرین خداحافظی؟ "
او جواب داد: "من پیر و سالخورده هستم، او در جای خیلی دوری زندگی میکند. حقیقت این است که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . "
وقتی داشتید خداحافظی میکردید شنیدم که گفتید " آرزوی کافی را برای تو میکنم. " میتوانم بپرسم یعنی چه؟ "
او شروع به خندیدن کرد و گفت: "این آرزوی است که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که این را به همه بگویند."
او مکثی کرد و درحالی که سعی میکرد جزئیات آن را به خاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم " آرزوی کافی را برای تو میکنم. " ما میخواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته میماند داشته باشیم. " سپس روی خود را به طرف من کرد و این عبارت ها را که در پائین آمده عنوان کرد :
آرزوی خورشید کافی برای تو میکنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است.
آرزوی باران کافی برای تو میکنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد .
آرزوی شادی کافی برای تو میکنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد .
آرزوی رنج کافی برای تو میکنم که کوچکترین خوشیها به بزرگترین ها تبدیل شوند .
آرزوی بدست آوردن کافی برای تو میکنم که با هرچه میخواهی راضی باشی .
آرزوی از دست دادن کافی برای تو میکنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی .
آرزوی سلامهای کافی برای تو میکنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی.
بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت .
تنها یک دقیقه طول میکشد که دوستی را پیدا کنید.
حداکثر یکساعت طول میکشد تا از او قدردانی کنید.
اما یک عمر طول میکشد تا او را فراموش کنید.
اگه اجازه بدین منم برای همه ی دستای خوبم
آرزوی خورشید وبارون وشادی ورنج کافی وبدست آودن و تز دست دادن کافی میکنم.
اما سلام کافیو دوست ندارم
دوست ندارم از قبل بدونی کسیو دیگه اصلا نمیبینی.
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی . کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست . مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت . و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جز آن که باید. مسافر رفت و کولهاش سنگین بود . هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود . درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت . درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم میهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم . درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در کولهات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی ! درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و پیمودن خود، دشوارتر از.پیمودن جادههاست