ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه پایین میرود.
شوهرش در آشپزخانه نشسته بود، در حالیکه یک فنجان قهوه هم در دستانش بود . در حالیکه به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود.
زن او را دید که اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید.
زن در حالی که داخل آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : "چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشسته ای؟"
شوهر نگاهش را از قهوهاش بر میدارد و میگوید : هیچیفقط اون موقع ها را به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگر و ملاقات میکردیم، یادته؟
زن که حسابی تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت: "آره یادمه..."
شوهرش به سختیگفت:
یادته که پدرت ما رو وقتی که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟
آره یادمه (در حالیکه بر روی صندلیکنار شوهرش نشست.)
یادته وقتی پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان!
آره اونم یادمه...
مرد آهی میکشد و میگوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم.
به این میگن روایت مرسی
آره خوب ُمثل همون دیگی که حتما داستانشو میدونی!!!!!!!!
جالب بود !