ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد ...
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟
شوهرش نگاهش را از
دیوار برداشت و گفت: هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگر را ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
زن که حسابی تحت تاثیر
قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه
شوهرش ادامه داد :
یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری ؟
زن گفت : آره عزیزم
اون هم یادمه و فرداش هم که رفتیم محضر و...!
مرد نتوانست جلوی گریه
اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم.
کل صفحه اول وبلاگتو خوندم !
خیلی نکته بین و با ملاحظه متن ها رو انتخاب کرده بودی !
لذت بردم
یعنی هنوز آزاد نشده
چرا به زور ازدواج میکنیم؟