ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
مرد یمتاهل با منشی خود رابطه
داشت. یک روز باهم به خانه منشی رفتند و تمام بعد ازظهر باهم عشق بازی کردند، بعد از خستگی به خواب رفتند.
ساعت هشت
شب مرد از خواب بیدار شد، به سرعت مشغول پوشیدن لباس شد و در همین حال از معشوقه اش خواست تا
کفشهایش را بیرون ببرد و روی چمنهای باغچه بمالد تا کثیف
به نظر برسد.
بعد از پوشیدن کفشها به سرعت راهی خانه شد.
در خانه همسرش باعصبانیت فریاد زد: تا حالا کجا بودی؟
مرد پاسخ داد: من نمی توانم به تو دروغ بگویم، من با منشیم
رابطه دارم و ما تمام بعدازظهر را مشغول عشق بازی بودیم !!!
زن به کفشهای او نگاه کرد و گفت: دروغگوی پست فطرت من
میدانم که تو تمام بعداز ظهر را مشغول بازی گلف بودی.
انصافا خیلی قشنگ بود!!
چرا رفتی تو فاز خیانت؟