جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

ایران و ایرانیها !!

ایران شناسی سال‌ها پیش به مشهد سفر می‌کند. در خانه‌ی دوستی ایرانی مستقر می‌شود. او داستان جستجوگری‌اش را در سفرنامه‌اش نوشته است.

صاحب‌خانه دختر هفت ساله‌ای داشته، زیبا و خوش‌سخن و پر شور. از دختر می‌پرسد: دختر ناز چند سالت هست؟ دختر می‌گوید: هفت سال. مادرش می‌گوید. دقیقا هفت سال، چون در چنین روزی متولد شده است. می‌پرسد جشن تولد برایش نمی‌گیرید؟ می‌گویند نه ما جشن تولد نداریم.

بعدازظهر دوست ایرانی، جهانگرد را به مجلس سالگرد کسی می‌برد که هفت سال پیش مرده بود.

روز بعد جهانگرد می‌بیند در بازار، معماری دارد آجر کاری می‌کند ؛ از دقت معمار و زیبایی آجرکاری به شگفت می‌آید؛ ساعتی چشم از معمار بر نمی‌دارد. مردم راه خودشان را ادامه می‌داده‌اند. می‌بیند کسی به معمار و کار او توجهی نمی‌کند.

روزی دیگر می‌بیند می‌خواهند دیواری را خراب کنند، عده‌ی زیادی جمع شده بودند. وقتی دیوار خراب می‌شود می‌بیند جمعیت احساس شادی می‌کند.

از این چهار حادثه یا تجربه استنتاج کرده است که ایرانیان به مرگ بیشتر از تولد و به ویرانی بیش از آبادی توجه می‌کنند.

به گمانم این استنتاج پاره‌ای از واقعیت را به همراه دارد. گرچه آن سفرنامه بیش از هفتاد سال پیش نوشته شده است. اما گویی هنوز هم در دید و داوری برخی؛ انسان به دنیا می‌آید که بمیرد. تردیدی نیست مرگ پایان زندگی است اما زندگی، مرگ و ویرانی نیست.

 

منبع اصلی این مطلب :  www.maktoub.ir

حلاج

هنگامی که حلاج را پای چوبه دار آوردند ، ورد زبانش اناالحق بود . گفتن همین جمله ، او را به پای مرگ کشیده بود . در همین زمان ، یکی از تماشاییان فریاد زد : " تو هنوز الفبای سلوک و عرفان را نیز نمیدانی . چند لحظه ی دیگر زبانت را خواهند برید و به بالای دار خواهی رفت . چرا باز این جمله کفر آمیز را تکرار میکنی و توبه نمی کنی ؟ "

حلاج لبخندی زد و گفت : " چه می گویی ؟ نه تنها زبان من ، بلکه قطره قطره ی خون من نیز اناالحق گو خواهند شد."

می گویند پیش از آن که او را برای اجرای حکم از زندان بیرون بیاورند ، هنگامی که نگهبان تازیانه ها را یکی پس از دیگری و با شدت بر حلاج فرود می آورد ، او همچنان آرام و خندان بود . گزمه بر شدت ضربه ها افزود . باز هم توفیری نکرد . گزمه خشمناک و عصبی فریاد زد :" چرا فریاد نمی کنی لعنتی ؟ فریاد بزن تا از زدنت دست بردارم . تو با آرامش خود مرا شکنجه می کنی . " حلاج باز لبخندی به مهربانی زد و گفت : " خسته می شوی و خود به خود از زدن من دست خواهی کشید ، فرزندم . از این که تو را شکنجه میکنم ، از خدا مغفرت می طلبم . آیا فریاد من از شکنجه تو خواهد کاست ؟ بگو چگونه فریاد برنم . بگو تا فریاد کنم." گزمه در کنار حلاج می افتد و بر شانه های او اشک می ریزد و می گوید : " آیا تو مسیح ثانی هستی ؟ " حلاج دستی به سر او می کشد و اشک های او را پاک میکند و میگوید : " نه ، هنوز به مرتبه مسیحا نرسیده ام . از این روی ، به زنده کردن ارواح بسنده کرده ام ." گزمه می پرسد : " چگونه ارواح را زنده می کنی ؟ " او به آرامی می خندد و جواب میدهد : " با کلمه . کلمه امری قدسی است ، کلمه از آسمان است ، کلمه باران است ؛ زمین جان آدم ها ، همواره تشنه ی کلمات است ."

از شبلی که یکی دیگر از صوفیان معروف است نقل می کنند که : " به  سوی حلاج رفتم . دو دست و پایش را بریده و بر درخت خرما مصلوبش کرده بودند . می خندید . به او گفتم : تصوف چیست ؟ گفت : پایین ترین مرحله آن همین است که می بینی . پرسیدم : بالاترین مرتبه آن کدام است ؟ گفت : تو را به آن راه نیست ، لکن فردا خواهی دید . من آن مرتبه را در غیب دیده ام ، اما بر تو پوشیده داشته اند . این پرده را فقط برای کسی کنار می زنند که شجاعت پیشه او باشد."

فردای آن روز او را از درخت خرما پایین آوردند . صاف نگهش داشتند تا گردنش را بزنند . حلاج سر خود را بلند کرد ، لبخند زد و با صدایی رسا و شفاف گفت : " اناالحق . حق است از برای حق . حق است که پوشیده جامه ی من ، پس اینجاست فرق . چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز ، شراب کهن خورده باشد . "

آنگاه کسی از میان تماشاییان فریاد زد : " بدا به حال تو ، بدا به حال تو !" حلاج به آرامی و زیر لب گفت : "خوشا به حال من ، خوشا به حال من " . این آخرین جمله او بود . سپس گردنش را زدند ، بعد او را در حصیری پیچیدند ، نفت ریختند و به آتشش کشیدند و دست آخر خاکسترش را بر بالای مناره ای بردند و به دست باد سپردند . از بادی که ذرات خاکستر او را به همراه دارد ، هنوز پرهیز می کنند !

حکایت جالب و پایان ناپذیری است ، حکایت حلاج .

انسان واقعی ، در مرگ و زندگی حالاتی یکسان دارد . مرگ چیزی را عوض نمی کند . قطره ای که به سوی دریا پرتاب شده است ، از محو شدن دیوارهای قالب کوچک خود هراسان نیست .

کسی که حقیقت جاودان را درک کرده است ، به بی مرگی ملحق شده است . تن آدمی چیزی اسا که خواهی نخواهی نابود خواهد شد .، اما چیزی در این قالب است که ماندنی است . مرواریدی در این صدف است که خواستنی است . هستی ، طالب این مروارید است . همین مروارید است که میگوید : " اناالحق." این مروارید ، پاره ای از روح خداست ، نفخه ی الهی است . غواصی که به این مروارید دست پیدا می کند ، با اقیانوس هستی به وحدت می رسد . آن گاه ، او در هر حباب و موجی دریا را می بیند .

 بگذار این ذکر مدام تو باشد :  (( هر چه هست ، اوست و من نیستم . ))

 هنگامی که این ذکر در وجود تو ملکه شود ، آن گاه " من " از میان بر میخیزد و لحظه ای فرا می رسد که فقط خدا می ماند و بس . یعنی فقط رایحه برجای می ماند و از گل هم خبری نخواهد بود . بدین سان ، به خانه وجود باز می گردی و از همه ی امور اعتباری و واقعیت های کاذب و خیالی فراتر می روی و به اصل خویش واصل میشوی .

در ذکر "هر چه هست ، اوست و من در میان نیستم " ، تاکید بر خداست ، نه بر " من " . اگر تاکید بر " من " بود ، آن گاه مقصود اصلی حاصل نمیشد . در سلوکی که به این ذکر استوار است ، " من " آهسته ، آهسته در خدا محو می شود . اگر تاکید بر " من " باشد ، آن گاه خدا محو می شود و نفس بر جای می ماند . ذکر مذکور بسیار پر مخاطره است . در یک طرف " من " است و در طرف دیگر خدا. فقط پل هستی است که این دو را به یکدیگر می پیوندد .

سالک باید این هستی را بیش تر و بیشتر تجربه کند ، " من " را فراموش کند ، بر این پل قدم بگذارد و برود . به تدریج ، پل نیز فراموش می شود و فقط خدا می ماند و بس .

" من " به مثابه ریشه است ، هستی به مثابه گل و خدا به مثابه رایحه .

توفیق بزرگ زندگی آن است که سالک به انتهای راه برسد و به رایحه بپیوندد .

هنوز هم تازه!

 از : عمربن الخطاب خلیفه مسلمین

به: یزدگرد سوم شاهنشاه پارس

من آینده خوبی برای تو و ملتت نمی بینم ، مگر اینکه پیشنهاد من را قبول  کرده و بیعت نمایی . زمانی سرزمین تو  بر نیمی از جهان شناخته شده حکومت می کرد لیکن اکنون چگونه افول کرده ؟ ارتش تو در تمام جبهه ها شکست خورده و ملت تو محکوم به فناست . من راهی را برای نجات به تو پیشنهاد می کنم .شروع کن به عبادت خدای یگانه ، یک خدای واحد، تنها خدایی که خالق همه چیز در جهان است ما پیغام او را برای تو و جهان می آوریم به ملتت فرمان ده که آتش پرستی را که کذب می باشد ، متوقف کنند و به ما بپیوندند ، برای پیوستن به حقیقت .

الله خدای حقیقی را بپرستید ، خالق جهان را ، الله را پرستش نمایید و اسلام را به عنوان راه رستگاری خود قبول کنید.

اکنون به راه های شرک و پرستش های کذب پایان ده و اسلام بیاورید تا بتوانید الله اکبر را به عنوان ناجی خود قبول کنید . با اجرای این تو تنها راه بقای خود و صلح برای پارسیان را پیدا خواهی نمود ،‌ اگر تو بدانی چه چیز برای پارسیان بهتر است تو این  راه را انتخاب خواهی کرد ، بیعت تنها راه می باشد .

                                                                                  الله اکبر

(محل امضای عمر)

خلیفه مسلمین عمربن الخطاب



یزدگرد سوم شاهنشاه ایران به او چنین پاسخ می دهد:

 
به نام اهورا مزدا، آفریننده جان و خرد .

از سوی شاهنشاه ایران، یزدگرد به عمر ابن خطاب خلیفه تازیان : تو در این نامه ما ایرانیان را به سوی خدای خود که "الله اکبر"نام داده اید، می خوانید و از روی نادانی و بیابان نشینی، خود بی آنکه بدانید ما کیستیم و چه می پرستیم، می خواهید که به سوی خدای شما بیاییم و "الله اکبر" پرست شویم.

شگفتا که تو در پایه خلیفه عرب نشسته ای ولی آگاهی های تو از یک عرب بیابان نشین فراتر نمی رود. به من پیشنهاد می کنی که خدا پرست شوم. ای مردک، هزاران سال است که آریاییان در این سرزمین فرهنگ و هنر، یکتا پرست می باشند و روزانه پنج بار به درگاهش نیایش می کنند. هنگامی که ما پایه های مردمی و نیکو ورزی و مهربانی را در سراسر جهان می ریختیم و پرچم "پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک" را در دست داشتیم، تو و نیاکانت در بیابان ها می گشتید و مار و سوسمار می خوردید و دختران بیگناه تان را زنده به گور می کردید.

تازیان که برای آفریده های خدا ارزشی نمی شناسند و سنگدلانه آنها را از دم تیغ می گذرانند و زنان را آزار می دهند و دختران را زنده به گور می کنند و به کاروان ها می تازند و به راهزنی و کشتار و ربودن زن و همسر مردم دست می زنند، چگونه ما را که از همه این زشتی ها بیزاریم، می خواهند آموزش خدا پرستی بدهند؟

به من می گویی که از آتش پرستی دست بردارم و خدا پرست شوم؟ ما مردم ایران، خدا را در روشنایی می بینیم. فروغ و روشنایی تابناک و گرمای خورشیدی آتش در دل و روان ما، جان می بخشند و گرمی دلپذیر آنها، دلها و روان های ما را به یکدیگر نزدیک می کنند تا مردم دوست، مهربان، مردم دار، نیکخواه باشیم و آزادی و گذشت را پیشه سازیم و پرتو یزدانی را در دلهای خود هماره زنده نگهداریم.

خدای ما "اهورا مزدا" بزرگ است و شگفت انگیز است که تازه شما هم او را خواسته اید نام بدهید و "الله و اکبر" را برای او بر گزیده اید و او را به این نام صدا می کنید. ولی ما با شما یکسان نیستیم، زیرا ما به نام "اهورا مزدا" مهرورزی و نیکی و خوبی و گذشت می کنیم و به درماندگان و سیه روزان، یاری می رسانیم و شما به نام "الله اکبر" خدای آفریده خودتان دست به کشتار و بدبختی آفرینی و سیه روزی دیگران می زنید.

چه کسی در این میان تبهکار است، خدای شما که فرمان کشتار و تاراج و نابودی را می دهد؟ یا شما که به نام او چنین می کنید؟ یا هردو؟

شما از دل بیابان های تفته و سوخته که همه روزگارتان را به ددمنشی و بیابان گردی گذرانده اید، برخاسته اید و با شمشیر و لشکر کشی می خواهید آموزش خدا پرستی به مردمانی بدهید که هزاران سال است شهری گرند و فرهنگ و دانش و هنر را همچون پشتوانه نیرو مندی در دست دارند؟ شما به نام "الله اکبر" به این لشکریان اسلام جز ویرانی و تاراج و کشتار چه آموخته اید که می خواهید دیگران را هم به سوی این خدای خودتان بکشید؟

امروز تنها نا یکسانی که مردم ایران با گذشته دارند آن است که ارتش آنها که فرمانبردار "اهورا مزدا" بوده، از ارتش تازیان، که تازه پیرو "الله اکبر" شده اند، شکست خورده اند و مردم ایران به زور شمشیر شما تازیان باید همان خدا را ولی با نام تازی بپذیرند و بپرستند و در روز پنج بار به زبان عربی برایش نماز بگذارند. زیرا "الله اکبر" شما تنها زبان عربی می داند.

به تو سفارش می کنم به دل همان بیابان های سوزان پر سوسمار خویش برگرد و مشتی تازی بیابان گرد و سنگدل را به سوی شهرهای آباد همچون جانوران هار، رها مکن و از کشتار مردم و تاراج دارایی آنان و ربودن همسران و دخترانشان به نام "الله اکبر" خود داری نما و دست از این زشتکاری ها و تبهکاری ها بکش.

آریاییان، مردمی با گذشت، مهربان و نیک اندیشند. هر جا رفته اند تخم نیکی و دوستی و درستی پاشیده اند. از این رو از کیفر دادن شما برای نابکاری های تو و تازیان، چشم خواهند پوشید.

شما با همان "الله اکبر" تان در همان بیابان بمانید و به شهرها نزدیک مشوید که باورتان بسیار هراسناک و رفتارتان ددمنشانه است.

برگرفته از کتاب کارنامه دکتر کوروش آریامنش.(نامه یزدگرد سوم به عمر)

وصیت نامه داریوش کبیر


اینک که من از دنیا می روم، بیست و پنج کشور جز امپراتوری ایران است و در تمامی این کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان درآن کشورها دارای احترام هستند و مردم آن کشورها نیز در ایران دارای احترامند، جانشین من خشایارشا باید مثل من در حفظ این کشورها کوشا باشد و راه نگهداری این کشورها این است که در امور داخلی آن ها مداخله نکند و مذهب و شعائر آنان را محترم شمرد .

اکنون که من از این دنیا می روم تو دوازده کرور دریک زر در خزانه داری و این زر یکی از ارکان قدرت تو می باشد، زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست. البته به خاطر داشته باش تو باید به این حزانه بیفزایی نه این که از آن بکاهی، من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکن، زیرا قاعده  این زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند، اما در اولین فرصت آن چه برداشتی به خزانه بر گردان .

مادرت آتوسا ( دختر کورش کبیر ) بر گردن من حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن .

ده سال است که من مشغول ساختن انبارهای غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساختن این انبارها را که از سنگ ساخته می شود و به شکل استوانه هست در مصر آموختم و چون انبارها پیوسته تخلیه می شود حشرات در آن به وجود نمی آید و غله در این انبارها چندین سال می ماند بدون این که فاسد شود و تو باید بعد از من به ساختن انبارهای غله ادامه بدهی تا این که همواره آذوغه دو یاسه سال کشور در آن انبارها موجود باشد و هر سال بعد از این که غله جدید بدست آمد از غله موجود در انبارها برای تامین کسری خوار و بار استفاده کن و غله جدید را بعد از این که بوجاری شد به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو برای آذوقه در این مملکت دغدغه نخواهی داشت ولو دو یا سه سال پیاپی خشک سالی شود .

هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی نگمار و برای آنها همان مزیت دوست بودن با تو کافیست، چون اگر دوستان و ندیمان خود را به کار های مملکتی بگماری و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده نا مشروع نمایند نخواهی توانست آنها را مجازات کنی چون با تو دوست اند و تو ناچاری رعایت دوستی نمایی.

کانالی که من می حواستم بین رود نیل و دریای سرخ به وجود آورم ( کانال سوئز ) به اتمام نرسید و تمام کردن این کانال از نظر بازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد، تو باید آن کانال را به اتمام رسانی و عوارض عبور کشتی ها از آن کانال نباید آن قدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ها ترجیح بدهند که از آن عبور نکنند .

اکنون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا این که در این قلمرو ، نظم و امنیت برقرار کند، ولی فرصت نکردم سپاهی به طرف یونان بفرستم و تو باید این کار را به انجام برسانی، با یک ارتش قدرتمند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند .

توصیه دیگر من به تو این است که هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده، چون هر دوی آنها آفت سلطنت اند و بدون ترحم دروغگو را از خود بران. هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط مکن و برای این که عمال دیوان بر مردم مسلط نشوند، قانون مالیات را وضع کردم که تماس عمال دیوان با مردم را خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ نمایی عمال حکومت زیاد با مردم تماس نخواهند داشت .

افسران و سربازان ارتش را راضی نگاه دار و با آنها بدرفتاری نکن، اگر با آنها بد رفتاری نمایی آن ها نخواهند توانست مقابله به مثل کنند ، اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آن ها این طور خواهد بود که دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند تا این که وسیله شکست خوردن تو را فراهم کنند .

 امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند تا این که فهم و عقل آنها بیشتر شود و هر چه فهم و عقل آنها بیشتر شود تو با اطمینان بیشتری حکومت خواهی کرد .

همواره حامی کیش یزدان پرستی باش، اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش که هر کسی باید آزاد باشد تا از هر کیشی که میل دارد پیروی کند .

بعد از این که من زندگی را بدرود گفتم ، بدن من را بشوی و آنگاه کفنی را که من خود فراهم کردم بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار ، اما قبرم را مسدود مکن تا هر زمانی که می توانی وارد قبر بشوی و تابوت سنگی من را آنجا ببینی و بفهمی که من پدرت پادشاهی مقتدر بودم و بر بیست و پنج کشور سلطنت می کردم مردم و تو نیز خواهید مرد زیرا که سرنوشت آدمی این است که بمیرد، خواه پادشاه بیست و پنج کشور باشد ، خواه یک خارکن و هیچ کس در این جهان باقی نخواهد ماند، اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت مرا ببینی، غرور و خودخواهی بر تو غلبه نخواهد کرد، اما وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی، بگو قبر مرا مسدود کنند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگه دارد تا این که بتواند تابوت حاوی جسدت را ببیند.

زنهار، زنهار، هرگز خودت هم مدعی و هم قاضی نشو، اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن یک قاضی بی طرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار دهد و رای صادر کند، زیرا کسی که مدعیست اگر قضاوت کند ظلم خواهد کرد.

هرگز از آباد کردن دست برندار زیرا که اگر از آبادکردن دست برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت، زیرا قائده اینست که وقتی کشوری آباد نمی شود به طرف ویرانی می رود، در آباد کردن ، حفر قنات ، احداث جاده و شهرسازی را در درجه اول قرار بده .

عفو و دوستی را فراموش مکن و بدان بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت، ولی عفو باید فقط موقعی باشد که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد و اگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو عفو کنی ظلم کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای .

بیش از این چیزی نمی گویم، این اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو اینجا حاضراند کردم تا این که بدانند قبل از مرگ من این توصیه ها را کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس می کنم مرگم نزدیک شده است .