جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

نسبت و تناسب!!!!

 

 

 

وقتی من به دنیا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود یعنی سنش ۳۰ برابر من بود   

 

 وقتی من ۲ ساله شدم پدرم ۳۲ ساله شدیعنی ۱۶ برابر من    

 

وقتی من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد یعنی ۱۱ برابر من     

 

وقتی من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد یعنی ۷ برابر من   

 

وقتی من ۱۰ ساله شدم پدرم ۴۰ ساله شد یعنی ۴ برابر من   

 

وقتی من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد یعنی ۳ برابر من   

 

وقتی من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد یعنی ۲ برابر من   

 

می ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم!!!! 

نیل آرمسترانگ!!!!

 

 

 

بیستم جولای ۱۹۶۹، نیل آرمسترانگ به عنوان فرمانده ماه نشین آپولو ۱۱، اولین انسانی‌ بود که بر سطح ماه قدم گذاشت. به لطف فرستنده‌های تلویزیونی اولین کلمات او به زمین مخابره و توسط میلیون‌ها نفر شنیده شدند: "این گامی کوچک برای انسان، و جهشی عظیم برای انسانیت است"

ولی‌ درست پیش از بازگشت به ماه نشین، آرمسترانگ جمله معماگونه دیگری را نیز بر زبان راند:

 "الان وقتشه آقای گورسکی!"

خیلی‌ از دست‌اندرکاران ناسا با شنیدن این جمله آن را نوعی کرکری خوانی بایک فضانورد رقیب روسی ارزیابی کردند.  

اگرچه بعد از تحقیقات معلوم شد که هیچ فضانوردی، اعم از آمریکایی‌ و یا روسی به نام "گورسکی" در پروژه‌های فضایی آن دوران وجود نداشته است.  

ولی‌ پاسخ آرمسترانگ همیشه تنها لبخندی بود و بس. در پنجم جولای ۱۹۹۵، در جلسه پرسش و پاسخی که بعد از یکی‌ از سخنرانی‌های آرمسترانگ در فلوریدا برگزار شده بود، یکی‌ از خبرنگاران دوباره این پرسش ۲۶ ساله را از آرمسترانگ پرسید.  

این بار در میان تعجب عمومی‌ آرمسترانگ آماده پاسخگویی بود.  

وی با اظهار این که آقای "گورسکی" اکنون فوت کرده و به همین دلیل او احساس می‌‌کند که می‌‌تواند راز این معما را فاش کند، داستان را اینگونه برای خبرنگاران مشتاق شرح داد:

یکی‌ از روزهای سال ۱۹۳۸، وقتی‌ که نیل کوچک پسر بچه‌ای ساکن شهرکی واقع در غرب میانه بود، به هنگام بازی بیس بال در محوطه پشت خانه‌شان ، ضربه شدید دوستش توپ را به حیاط خانه یکی‌ از همسایه‌ها می‌‌فرستد و از بخت بد توپ درست در نزدیکی‌ پنجره اتاق خواب این همسایه‌ها که آقا و خانم گورسکی نام داشتند فرود می‌‌آید و آرمسترانگ جوان که یواشکی برای برداشتن توپ داخل حیاط این زوج خزیده بود، صدای فریاد خانم گورسکی را از پنجره اتاق خوابشان به وضوح می‌‌شنود: 

"چی‌؟؟ سکس؟؟! آقا از من سکس می‌‌خوان؟؟! خوب گوشاتو وا کن آقای گورسکی! هر وقت این پسر همسایمون تونست روی ماه راه بره تو هم میتونی‌ ترتیب منو بدی!!"

الاغ های گمشده!!!

 

 

می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت.

سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود.

نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و نا امید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند.

مرد روستایی همین کار را کرد. امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟

» خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!»

امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟» خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت:«من!»

امام جماعت بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش (صدای دلنشین) متنفر باشد؟» خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت:«من!»

سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت:« بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو

ویروسی بنام زن!!!!!

 

 

زن مثل ویروسه ، اگه وارد زندگیت بشه


جیبها تو 
Search  میکنه


پولاتو  
Delete میکنه


خانوادتو   
Edit  میکنه


ارتباط با دوستاتو  
Cut میکنه

 

دوستهای خودشو  Paste میکنه

 

موبایلتو Scan میکنه


خوشی
هاتو  Cancel  میکنه

 

اموالتو Rename میکنه

 

هر چی قربون تصدقش بری تو  Recycle Bin میکنه

 

هر چی منفی بهش گفتی Save میکنه

 

هر وقت باهات دعواش بشه همشونو  Restore میکنه

 

روتو زیاد کنی Reboot تت میکنه 

 

 آخرش هم ، مخت رو  Hang  میکنه!!!!!

خیالاتی!!!!!

 

 

مردی با یک مرسدس بنز لوکس رانندگی می­کند. ناگهان لاستیک­ اتومبیلش می­ترکد. می­خواهد لاستیک را عوض کند، اما متوجه می­شود که جک ندارد.

به دنبال کمک می­رود فکر می­کند: خوب به نزدیک ترین خانه می­روم و یک جک  قرض می­گیرم.

بعد با خودش می­گوید: شاید صاحبخانه وقتی ماشین مرا دید، بخاطر جک­اش از من پول بگیرد. با چنین ماشینی، وقتی کمک بخواهم احتمالا 10دلار از من می­گیرد. نه ،شاید حتی 50دلار، چون می­داند من واقعاً به جک احتیاج دارم. شاید حتی از موقعیت من سوء استفاده کند و صد دلار بگیرد. و هرچه جلوتر می­رود، قیمت بالاتر میرود. وقتی به نزدیکترین خانه می­رسد و صاحبخانه در را باز می­کند، فریاد می­زند:  

 

تو دزدی! یک جک که این قدر قیمت ندارد! اصلاْ نمی خواهم  مال خودت!

آدم و حوا کجائی بودند؟؟؟؟؟

 

 

یه انگلیسی، یه فرانسوی و یه ایرانی داشتن به زندگی آدم و حوا توی بهشت نیگا میکردن.   

 

انگلیسیه میگه: چه سکوتی، چه احترامی!!

مطمئنم که اینا انگلیسیند!   

 

فرانسویه میگه: اینا هم لختن، هم زیبا و هم رفتار عاشقانه ای دارند !!

حتماً فرانسویند!   

 

ایرانیه میگه: نه لباسی ، نه خونه ای! فقط یک سیب برای خوردن! تازه، فکر هم میکنن توی بهشتن!!!

 صد در صد ایرانیند!

فرشته نگهبان!!!!

مردی داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت: اگر یک قدم دیگه جلو بروی کشته می شوی..
مرد ایستاد و در همان لحظه آجری از بالا افتاد جلوی پایش.
مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرش را نگاه کرد اما کسی را ندید.
بهر حال نجات پیدا کرده بود.
به راهش ادامه داد.
به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشود باز همان صدا گفت : بایست
مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعتی عجیب از کنارش رد شد.
بازهم نجات پیدا کرده بود.
مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم .
مرد فکری کرد و گفت :
اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم کدام گوری بودی؟؟؟؟؟؟

راز!!!!!!

زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.

پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد در این باره از همسرش سوال نمود.

پیرزن گفت :هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟ پس اینها از کجا آمده؟

در پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام.

خوش شانس!!!

مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل".
چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج می شود. مرد
نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند...
دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما
به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم... باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش
صحبت کنی... اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده...
با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج
می رود و چشمانش سیاهی می رود.
با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد.
دکتر: هه! شوخی کردم... زنت همون اولش مُرد!!!

دادگاه های آمریکائی!!!!

AMERICAN COURTS

گفتگوهای زیر از کتابی به نام Disorder in the American Courts  نقل شده‌اند و متن انگلیسی‌شان را این‌جا می‌توانید بخوانید. این‌ها نمونه‌هایی از محاوره‌هایی است که واقعاً در دادگاه‌های آمریکا رخ داده و بعد توسط گزارش‌گران نقل شده‌اند

وکیل مدافع: آیا شما فعالیت ج ن س ی دارید؟

شاهد: نه، من فقط آن‌جا دراز می‌کشم.

وکیل مدافع: این داروی myasthenia gravis، آیا اصلاً اثری بر حافظهٔ شما دارد؟

شاهد: بله.

وکیل مدافع: و به چه اَشکالی بر حافظه‌تان اثر می‌گذارد؟

شاهد: (چیزها را) فراموش می‌کنم.

وکیل مدافع: فراموش می‌کنید؟ می‌توانید نمونه‌ای از چیزی را که فراموش کرده‌اید برای ما بگویید؟

وکیل مدافع: خوب دکتر، آیا این صحت ندارد که وقتی شخصی در خواب می‌میرد، تا صبح روز بعد متوجّه این مسأله نمی شود؟

شاهد: شما واقعاً در امتحان وکالت قبول شده‌اید؟

وکیل مدافع: جوان‌ترین فرزند، همان که بیست و یک ساله است، او چند سال دارد؟

شاهد: بیست. مثل آی-کیوی تو.

وکیل مدافع: پس روز لقاح جنین هشتم آگوست بود؟

شاهد: بله.

وکیل مدافع: و آن موقع شما داشتید چه کار می‌کردید؟

شاهد: دراز کشیده بودم.

وکیل مدافع: او سه فرزند داشت، درست است؟

شاهد: بله.

وکیل مدافع: چند تای آن‌ها پسر بودند؟

شاهد: هیچی.

وکیل مدافع: چندتای آنها دختر بودند؟

شاهد: عالی‌جناب، فکر کنم یک وکیل مدافع دیگر لازم دارم. می‌توانم یک وکیل دیگر بگیرم؟

وکیل مدافع: ازدواج اوّل شما چگونه خاتمه پیدا کرد؟

شاهد: با مرگ.

وکیل مدافع: و با مرگ چه کسی؟

شاهد: حدس بزن.

وکیل مدافع: می‌توانید آن شخص را توصیف کنید؟

شاهد: قدش متوسط بود و ریش داشت.

وکیل مدافع: مرد بود یا زن؟

شاهد: اگر آن موقع سیرکی در شهر نبوده، به نظرم مرد بوده.

وکیل مدافع: دکتر، چند تا از کالبدشکافی‌های‌تان را بر روی آدم‌های مرده انجام داده‌اید؟

شاهد: همه‌شان را. با زنده‌ها زیادی باید کلنجار رفت.

وکیل مدافع: تمام پاسخ‌های شما باید شفاهی باشد،خوب؟ شما به کدام مدرسه رفته‌اید؟

شاهد: شفاهی.

وکیل مدافع: آیا زمانی را که به بررسی جسد پرداختید به یاد دارید؟

شاهد: کالبدشکافی حدود ساعت ۸:۳۰ شب آغاز شد.

وکیل مدافع: و آقای دنتون در آن موقع مرده‌بود؟

شاهد: اگر هم نه، وقتی کارم را تمام کردم حتماً مرده بود.

وکیل مدافع: شما صلاحیت دادن نمونهٔ ادرار را دارید؟

شاهد: شما صلاحیت پرسیدن این سؤال را دارید؟

و آخرین نمونه:

وکیل مدافع: دکتر، پیش از انجام دادن کالبدشکافی، آیا وجود علائم حیاتی را چک کردید؟

شاهد: نه.

وکیل مدافع: آیا فشار خون را چک کردید؟

شاهد: نه.

وکیل مدافع: چک کردید که آیا تنفس دارد یا نه؟

شاهد: نه.

وکیل مدافع: پس، ممکن است که وقتی کالبدشکافی را شروع کردید مصدوم زنده بوده‌باشد؟

شاهد: نه.

وکیل مدافع: چه طور می‌توانید این قدر مطمئن باشید دکتر؟

شاهد: چون مغزش در یک شیشه روی میزم بود.

وکیل مدافع: متوجهم، با این حال آیا ممکن است که مصدوم هنوز زنده بوده باشد؟

شاهد: بله، شاید هنوز زنده بوده و کار حقوقی می‌کرده.

کما !!!!

چشم‌هایتان را باز می‌کنید.متوجه می‌شوید در بیمارستان هستید.پاها و دست‌هایتان را بررسی می‌کنید.خوشحال می‌شوید که بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستید.دکمه زنگ کنار تخت را فشار می‌دهید.چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می‌شود و سلام می‌کند.به او می‌گویید،گوشی موبایل‌تان را می‌خواهید. از اینکه به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده‌اید و از کارهایتان عقب مانده‌اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می‌آورد. دکمه آن را می‌زنید، اما روشن نمی‌شود. مطمئن می‌شوید باتری‌اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می‌دهید. پرستار می‌آید.

ببخشید! من موبایلم شارژ نداره.می‌شه لطفا یه شارژر براش بیارید؟

متاسفم.شارژر این مدل گوشی رو نداریم.

یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره؟

از 10سال پیش، دیگه تولید نمی‌شه.شرکت‌های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی‌ها مشترکه.

10سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم.

شما گوشی‌تون رو  یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این‌که به کما برید.

کما؟!

باورتان نمی‌شود که در اسفند1387 به کما رفته‌اید و تیرماه 1412 به هوش آمده‌اید.مطمئن هستیم که نه می‌توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه‌ای برایتان باقی مانده است.چون قسط آن را هر ماه می‌پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است.

از پرستار خواهش می‌کنید تا زودتر مرخص‌تان کند.

از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین.

چی شده؟ چرا؟ من که سالمم!

شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن.

چه اتفاقی افتاده؟

چیزی نشده! ولی بیرون از اینجا، هیچکس منتظرتون نیست.

چشم‌هایتان را می‌بندید.نمی‌توانید تصور کنید که همه را از دست داده‌اید.حتی خودتان هم پیر شده‌اید.اما جرأت نمی‌کنید خودتان را در آینه ببینید.

خیلی پیر شدم؟

مهم اینه که سالمی.مدتی طول می‌کشه تا دوره‌های فیزیوتراپی رو انجام بدی.

از پرستار می‌خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید.

اون بیرون چه تغییرایی کرده؟

منظورت چه چیزاییه؟

هنوز توی خیابونا ترافیک هست؟

نه دیگه.از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن.

طرح جدید چیه؟

اگر راننده‌ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می‌برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی‌شه.

میدون آزادی هنوز هست؟

هست، ولی روش روکش کشیدن.

روکش چیه؟

نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند.

برج میلاد هنوز هست؟

نه! کج شد، افتاد!

چرا؟  اون رو که محکم ساخته بودن.

محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس مقاومت کنه.

چی؟! هواپیما خورد بهش؟

اوهوم!چطور این اتفاق افتاد؟

هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران‌گردان برج.

این‌که هواپیمای خوبی بود.مگه می‌شه این‌جوری بشه؟

هواپیماش چینی بود.فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد.

چند نفر کشته شدن؟

کشته نداد.

مگه می‌شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود؟

نه! رستوران 4سال پیش تعطیل شد..

چرا؟

آشپزخونه‌اش بهداشتی نبود.

چی می‌گی؟!...مگه می‌شه آخه؟

این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات‌داگ.

الان وضعیت تورم چه‌جوریه؟

خودت چی حدس می‌زنی؟

حتما الان بستنی قیفی، 14هزار تومنه.

نه دیگه خیلی اغراق کردی.12هزار تومنه.

پراید چنده؟

پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی؟

این دیگه چیه؟

بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده‌ای از نیسان قشقایی ساختن.

همین جدیده،چنده؟

70 میلیون تومن.

پس ماکسیما چنده؟

اگه سالمش گیرت بیاد، حدود 2 یا 2 و نیم.

یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست؟ آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده؟تونل توحید چطور؟

تا قبل از این‌که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن.

شهردار بازنشسته شد؟

آره.

ولی تونل که قرار بود قبل از سال1390 افتتاح بشه.

قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرحها خوابید.

چندتا خط مترو اضافه شده؟

هیچی! شهردار که رفت، همه‌جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییرکاربری دادن.

یعنی چی؟

از تونل‌هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن.

اتوبوس‌های بی.آر.تی هنوز هست؟

نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن.از همونایی که شرلوک هلمز سوار می‌شد.

توی نقش‌جهان اصفهان دیده بودم از اونا.

نقش‌جهان رو هم خراب کردن.

کی خراب کرد؟

یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه‌عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه.

خلیج‌فارس چطور؟

اون هم الان فقط توی نقشه‌های خودمون، فارسه.توی نقشه گوگل هم نوشته خلیج صورتی.

خلیج صورتی چیه؟

بعضی‌ها به نشنال‌جئوگرافیک پول می‌دادن تا بنویسه خلیج عربی، ایران هم فشار میاورد و مدرک رو می‌کرد.آخرش گوگل لج کرد، اسمش رو گذاشت خلیج صورتی...

ایران اعتراضی نکرد؟

چرا! گوگل رو فیلتر کردن.

ممنونم.باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم.

یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا!

چیو؟

اینکه همه این چیزها رو خالی بستم.

یعنی چی؟

با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی.اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی.حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم.حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی‌ات هم خستگی ناشی از کار بود.چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی‌ات!

شما جنایتکارید! من الان می‌رم با رییس بیمارستان صحبت می‌کنم.

این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود.

ازش شکایت می‌کنم!

نمی‌تونی.

چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته .

رضاشاه!!!

آقاى اهل دلى ، به رحمت خدا رفته و راهى آن دنیا شده بود . در آن دنیا در پیشگاه عدل الهى ، اعمال خوب و بدش را در ترازوى نقد گذاشتند و او را به سبب اهل دل بودنش شایسته آن دانستند که به بهشت برود و فرشته اى از فرشتگان بارگاه کبریایى دستش را گرفت تا او را به بهشت برد

این آقاى اهل دل ، وقتیکه مى خواست وارد بهشت بشود ، متوجه شد که آقاى پیر مرد سپید مویى ، دم دروازه بهشت نشسته است و شباهت غریبى به رضا شاه دارد .

با خودش گفت : این آقا چقدر شبیه رضا شاه است !

فرشته گفت : او خود رضا شاه  است.

پرسید : مى توانم چند کلمه اى با او حرف بزنم .

فرشته گفت : چرا که نه ؟ 

آقاى اهل دل خودش را به رضا شاه رساند و سلامى کرد و گفت

ببخشید که مزاحم تان میشوم قربان ! شما توى بهشت چیکار میکنید ؟ 

رضا شاه گفت : والله ! ما تا همین چند سال پیش توى جهنم بودیم ، اما از بس ملت ایران گفتند ' خدا پدر شاه را بیامرزد ' به امر الهى ما را به بهشت آورده اند

آقاى اهل دل پرسید : خب ، چرا دم در نشسته اید ؟ 

رضا شاه گفت : والله ! از خدا که پنهان نیست ، از شما چه پنهان ، بیست سال پیش وقتیکه ما وارد بهشت شدیم ، یک دل نه صد دل عاشق یکى از  فرشتگان بهشتى شدیم ، اما قانون بهشت این است که بدون ازدواج نمى توان به وصال هیچ فرشته اى رسید . حالا بیست سال است که من اینجا دم در نشسته ام و هیچ آخوندى وارد بهشت نمى شود که صیغه عقدمان را جارى کند. 

پی آمد ازدواج !!!

در تواریخ آمده است که کریستف کلمب هرگز ازدواج نکرد. فقط برای لحظه ای فکر کنید اگر او ازدواج کرده بود، همسرش چه می گفت و تکلیف کشف قاره آمریکا چه می شد ؟؟!!!! 

- کجا داری میری؟
- با کی داری می ری؟
- واسه چی می ری؟
- چطوری می ری؟
- کشف؟
-برای کشف چی می ری؟
- چرا فقط تو می ری؟

- تا تو برگردی من چیکار کنم؟!
- می تونم منم باهات بیام؟!
-راستشو بگو توی کشتی زن هم دارین؟
- بده لیستو ببینم!
- حالا کِی برمی گردی؟
- واسم چی میاری؟

- تو عمداً این برنامه رو بدون من ریختی٬ اینطور نیست؟!
- جواب منو بده؟
- منظورت از این نقشه چیه؟
- نکنه می خوای با کسی در بری؟
- چطور ازت خبر داشته باشم؟
- چه می دونم تا اونجا چه غلطی می کنی؟
- راستی گفتی توی کشتی زن هم دارین؟!

- من اصلا نمی فهمم این کشف درباره چیه؟
- مگه غیر از تو آدم پیدا نمی شه؟
- تو همیشه اینجوری رفتار می کنی!
- خودتو واسه خود شیرینی می ندازی جلو؟!
- من هنوز نمی فهمم٬ مگه چیز دیگه ایی هم برای کشف کردن مونده!
-چرا قلب شکسته ی منو کشف نمی کنی؟

- اصلا من می خوام باهات بیام!
- فقط باید یه ماه صبر کنی تا مامانم اینا از مسافرت بیان!
- واسه چی؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بیان!
- آخه مامانم اینا تا حالا جایی رو کشف نکردن!
- خفه خون بگیر!!!! تو به عنوان داماد وظیفته!
- راستی گفتی تو کشتی زن هم دارین؟

 

ذکاوت!!!


مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. بنز آخرین مدلی را دید و پسندید. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. قدری راند و از شتاب اتومبیل لذت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود.

کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند تار مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید.

مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکی مردد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد.

کمی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسید.

اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت: "مرا چه می‌شود که در این سن و سال با این سرعت میرانم؟ باید بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد."

از سرعتش کاست و سپس در کنار جاده منتظر ایستاد تا پلیس برسد. اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقف کرد.

افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصاً اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. حالا اگر دلیل قانع‌کننده ای داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت: "می‌دونی جناب سروان؛ سالها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم تصور کردم داری اونو برمی‌گردونی!"

افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا!" و برگشت سوار اتومبیلش شد و رفت.

مدیر!!!


مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد.

صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.

مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟

صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.

مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌

صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.

و سرانجام مشتری قیمت طوطی سوم را پرسید و صاحب فروشگاه گفت: ۴۰۰۰ دلار.
مشتری: این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟

صاحب فروشگاه جواب داد:‌ صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.

مصاحبه استخدامی!!!!


در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر آی تی پرسید: برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟
مهندس گفت: حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.
مدیر منابع انسانی گفت: خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست؟
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: شوخی می‌کنید؟
مدیر منابع انسانی گفت: بله، اما یادت باشه اول تو شروع کردی.

زندگی بعدی!!!!

زندگی بعدی من

کاری از وودی آلن

یک طرز نگاه متفاوت، برداشت با خودتان


در زندگی بعدی من می­خواهم در جهت معکوس زندگی کنم.

با مردن شروع می­کنی و می­بینی که همه چیز خیلی عجیب است.

سپس بیدار می­شوی و می­بینی که در خانه سالمندان هستی! و هر روز که می­گذرد حالت بهتر می­شود.

بعد از مدتی چون خیلی سالم و سرحال می­شوی از آنجا اخراجت می­کنند! بعد از آن می­روی و حقوق بازنشستگی­ات را می­گیری. وقتی کارت را شروع میکنی در همان روز اول یک ساعت مچی طلا می­گیری و یک میهمانی برایت ترتیب داده می­شود (میهمانی ای که موقع بازنشستگی برای شما می­گیرند و به شما پاداش یا هدیه می­دهند).

40 سال آزگار کار می­کنی تا جوان شوی و از بازنشستگی­ات!!  لذت ببری.

سپس حال می­کنی و الکل می­نوشی و تعداد زیادی دوست دختر خواهی داشت. کمی بعد باید خودت را برای دبیرستان آماده کنی.

سپس دبستان و بعد از آن تبدیل به یک بچه می­شوی و بازی می­کنی. هیچ مسوولیتی نداری. سپس نوزاد می­شوی و آنگاه به دنیا می­آیی. در این مرحله 9 ماه را باید به حالت معلق در یک آب گرم مجلل صفا می­کنی که دارای حرارت مرکزی است و سرویس اتاق هم همیشه مهیا است، و فضاهه هر روز بزرگتر می­شود، واااای!

و در پایان شما با یک ارضاء به پایان می­رسید.

می­ بینید که حق با بنده است.


 

My Next Life
by Woody Allen

 

In my next life I want to live my life backwards. You start out dead
and get that out of the way. Then you wake up in an old people's home feeling better every day. You get kicked out for being too healthy, go collect your pension, and then when you start work, you get a gold watch and a party on your first day. You work for 40 years until you're young enough to enjoy your retirement. You party, drink alcohol, and are generally promiscuous, then you are ready for high school. You then go to primary school, you become a kid, you play. You have no responsibilities, you become a baby until you are born. And then you spend your last 9 months floating in luxurious spa-like conditions with central heating and room service on tap, larger quarters every day and then Voila! You finish off as an orgasm!
I rest my case.

 


قوانین حیوانی!!!

قانون گاو

گاو سرشو می‌اندازه پایین و کار خودشو انجام میده، کاری نداره کسی چی میگه! از شاخش هم استفاده نمی‌کنه، چون بهترین شاخ زن‌ها رفتن توی میدان گاو بازی و نابود شدند.

برای مثال شما قصد داری به عیادت کسی در بیمارستان بری، بهترین راه اینه که راه خودت را بگیری و مستقیم وارد بخش بشی و به کسی هم توجه نکنی، حالا مثلا اگر از نگهبان بپرسی که "الان ساعت ملاقات هست؟" یا این که "می‌تونم برم تو؟" اگر هیچ مشکلی هم وجود نداشته باشه، نگهبانه برای اینکه قدرت خودشو بهت نشون بده جلوت را می‌گیره. این قانون در جاهایی که قوانین مسخره و دست و پا گیر داره هم کاربرد داره، یعنی خیلی موانع قانونی (یا بهتر بگم سنگ اندازی‌ها) در مرحله آغازین کارها بیشتر جلوه می‌کنند، وقتی شما بی‌توجه به همه‌ آنها کارت را آغاز کردی، اکثر آنها خود به خود کنار می‌روند یا افراد مجبور میشن خودشونو با شما وقف بدن. در کل این قانون (قضیه) در جوامعی مثل جامعه ایران که فضولی در کار دیگران امری پسندیده‌ای محسوب می‌شود بسیار کاربرد دارد.

قانون سگ

سگی شما رو دنبال کرده و شما فقط یه قرص نان دارید، اگر کل نان را جلوش بندازید، زود می‌خوردش و بعدش به شما حمله می‌کنه، پس بهترین کار اینه که نان را تکه تکه بهش بدین تا زمانی که به جای امنی برسید.

مثلا می‌دانید که طرح یک پروژه یک ماه طول می‌کشه، اما اگر به کارفرما بگویید یک ماه، شاکی میشه و فحش میده، شایدم رفت و کار را داد به یکی دیگه، پس کار را در چند مرحله بهش تحویل می‌دهید. مثلا هفته اول سایت پلان، به همراه پلان اولیه، هفته دوم پلان نهایی و الا آخر! اینطوری طرف شاکی نمیشه که هیچ، کلی هم ذوق می‌کنه که تو جریان پیشرفت کار قرار داشته!

قوانین خر

قانون اول:

هرگاه خری در یک کنج مثلث و منبع غذا در کنج دیگری باشد، خر مورد نظر همیشه مسیری را طی میکند که از یک ضلع مثلث می‌گذرد.

نتیجه گیری: در دبیرستان می‌گفتند که این یعنی خر هم می‌فهمه که اون راه نزدیکتره، اما در اصل اینه که همیشه کوتاه‌ترین راه، بهترین راه نیست و فقط خر کوتاه‌ترین راه را انتخاب می کنه!

قانون دوم:

هرگاه خری در فاصله مساوی بین دو منبع غذایی قرار گرفته باشد. آنقدر بین انتخاب نزدیکترین منبع تردید می‌کند و به سمت هیچکدام نمی رود تا از گرسنگی بمیرد!

نتیجه گیری: خیلی وقت‌ها تصمیم گیری بین دو یا چند گزینه در نتیجه عمل تاثیر چندانی نمی‌گذارد، پس تا فرصت نگذشته سریعتر تصمیم‌گیری کنیم.

قانون سوم:

هرگاه در مسیری دو خر از روبرو (شاخ به شاخ) به یکدیگر برسند، و مسیر به قدری تنگ باشد که این دو باید کمی از وسط جاده کنار رفته، به دیگری راه بدهند تا بتوانند رد شوند، هیچکدام از خرها از جای خود تکان نمی‌خورند.

نتیجه گیری: خیلی وقت‌ها برای رسیدن به نتیجه مطلوب بایستی به طرف مقابل امتیاز بدهید، به بازی "بُرد ـ بُرد" بیاندیشیم، سیاستمدار باشیم، دور از جون و بلا نسبت شما، خر نباشیم.

وقت شناسی!!!!!

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تأخیر داشت و بنابر این کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند تا او بیاید. پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود. راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است، ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمانی نیک دارد.
در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تأخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بودم که برای اعتراف مراجعه کردم.
نتیجه اخلاقی‌: همیشه وقت شناس باشید.

با تشکر از خواهر خوبم مریم خانم

نسبت و تناسب!!!!

وقتی من به دنیا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود یعنی سنش ۳۰ برابر من بود. وقتی من ۲ ساله شدم پدرم ۳۲ ساله شد یعنی ۱۶ برابر من. وقتی من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد یعنی ۱۱ برابر من. وقتی من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد یعنی ۷ برابر من. وقتی من ۱۰ ساله شدم پدرم ۴۰ ساله شد یعنی ۴ برابر من. وقتی من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد یعنی ۳ برابر من. وقتی من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد یعنی ۲ برابر من. می‌ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم!!!!!