جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

وصیت نامه داریوش کبیر


اینک که من از دنیا می روم، بیست و پنج کشور جز امپراتوری ایران است و در تمامی این کشورها پول ایران رواج دارد و ایرانیان درآن کشورها دارای احترام هستند و مردم آن کشورها نیز در ایران دارای احترامند، جانشین من خشایارشا باید مثل من در حفظ این کشورها کوشا باشد و راه نگهداری این کشورها این است که در امور داخلی آن ها مداخله نکند و مذهب و شعائر آنان را محترم شمرد .

اکنون که من از این دنیا می روم تو دوازده کرور دریک زر در خزانه داری و این زر یکی از ارکان قدرت تو می باشد، زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست. البته به خاطر داشته باش تو باید به این حزانه بیفزایی نه این که از آن بکاهی، من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکن، زیرا قاعده  این زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند، اما در اولین فرصت آن چه برداشتی به خزانه بر گردان .

مادرت آتوسا ( دختر کورش کبیر ) بر گردن من حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن .

ده سال است که من مشغول ساختن انبارهای غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساختن این انبارها را که از سنگ ساخته می شود و به شکل استوانه هست در مصر آموختم و چون انبارها پیوسته تخلیه می شود حشرات در آن به وجود نمی آید و غله در این انبارها چندین سال می ماند بدون این که فاسد شود و تو باید بعد از من به ساختن انبارهای غله ادامه بدهی تا این که همواره آذوغه دو یاسه سال کشور در آن انبارها موجود باشد و هر سال بعد از این که غله جدید بدست آمد از غله موجود در انبارها برای تامین کسری خوار و بار استفاده کن و غله جدید را بعد از این که بوجاری شد به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو برای آذوقه در این مملکت دغدغه نخواهی داشت ولو دو یا سه سال پیاپی خشک سالی شود .

هرگز دوستان و ندیمان خود را به کارهای مملکتی نگمار و برای آنها همان مزیت دوست بودن با تو کافیست، چون اگر دوستان و ندیمان خود را به کار های مملکتی بگماری و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده نا مشروع نمایند نخواهی توانست آنها را مجازات کنی چون با تو دوست اند و تو ناچاری رعایت دوستی نمایی.

کانالی که من می حواستم بین رود نیل و دریای سرخ به وجود آورم ( کانال سوئز ) به اتمام نرسید و تمام کردن این کانال از نظر بازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد، تو باید آن کانال را به اتمام رسانی و عوارض عبور کشتی ها از آن کانال نباید آن قدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ها ترجیح بدهند که از آن عبور نکنند .

اکنون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا این که در این قلمرو ، نظم و امنیت برقرار کند، ولی فرصت نکردم سپاهی به طرف یونان بفرستم و تو باید این کار را به انجام برسانی، با یک ارتش قدرتمند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند .

توصیه دیگر من به تو این است که هرگز دروغگو و متملق را به خود راه نده، چون هر دوی آنها آفت سلطنت اند و بدون ترحم دروغگو را از خود بران. هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط مکن و برای این که عمال دیوان بر مردم مسلط نشوند، قانون مالیات را وضع کردم که تماس عمال دیوان با مردم را خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ نمایی عمال حکومت زیاد با مردم تماس نخواهند داشت .

افسران و سربازان ارتش را راضی نگاه دار و با آنها بدرفتاری نکن، اگر با آنها بد رفتاری نمایی آن ها نخواهند توانست مقابله به مثل کنند ، اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آن ها این طور خواهد بود که دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند تا این که وسیله شکست خوردن تو را فراهم کنند .

 امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده و بگذار اتباع تو بتوانند بخوانند و بنویسند تا این که فهم و عقل آنها بیشتر شود و هر چه فهم و عقل آنها بیشتر شود تو با اطمینان بیشتری حکومت خواهی کرد .

همواره حامی کیش یزدان پرستی باش، اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش که هر کسی باید آزاد باشد تا از هر کیشی که میل دارد پیروی کند .

بعد از این که من زندگی را بدرود گفتم ، بدن من را بشوی و آنگاه کفنی را که من خود فراهم کردم بر من بپیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار ، اما قبرم را مسدود مکن تا هر زمانی که می توانی وارد قبر بشوی و تابوت سنگی من را آنجا ببینی و بفهمی که من پدرت پادشاهی مقتدر بودم و بر بیست و پنج کشور سلطنت می کردم مردم و تو نیز خواهید مرد زیرا که سرنوشت آدمی این است که بمیرد، خواه پادشاه بیست و پنج کشور باشد ، خواه یک خارکن و هیچ کس در این جهان باقی نخواهد ماند، اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت مرا ببینی، غرور و خودخواهی بر تو غلبه نخواهد کرد، اما وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی، بگو قبر مرا مسدود کنند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگه دارد تا این که بتواند تابوت حاوی جسدت را ببیند.

زنهار، زنهار، هرگز خودت هم مدعی و هم قاضی نشو، اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن یک قاضی بی طرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار دهد و رای صادر کند، زیرا کسی که مدعیست اگر قضاوت کند ظلم خواهد کرد.

هرگز از آباد کردن دست برندار زیرا که اگر از آبادکردن دست برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت، زیرا قائده اینست که وقتی کشوری آباد نمی شود به طرف ویرانی می رود، در آباد کردن ، حفر قنات ، احداث جاده و شهرسازی را در درجه اول قرار بده .

عفو و دوستی را فراموش مکن و بدان بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت، ولی عفو باید فقط موقعی باشد که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد و اگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو عفو کنی ظلم کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای .

بیش از این چیزی نمی گویم، این اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو اینجا حاضراند کردم تا این که بدانند قبل از مرگ من این توصیه ها را کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس می کنم مرگم نزدیک شده است .

نامه چارلی چاپلین به دخترش ژرالدین


ژرالدین دخترم:

اینجا شب است٬ یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند. نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن٬ به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم .

من از تو دورم، خیلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند. تصویر تو آنجا روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزلیزه" میرقصی . این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بینم.

شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد٬ در گوشه ای بنشین ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدین من چارلی چاپلین هستم . وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم . قصه زیبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بیدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پیرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .

من در رویای دختر خفته ام . رویا می دیدم ژرالدین٬ رویا.......

رویای فردای تو ، رویای امروز تو، دختری می دیدم به روی صحنه٬ فرشته ای می دیدم به روی آسمان٬ که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بینی؟ این دختر همان دلقک پیره .
اسمش یادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ٬ و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ٬ و بیشتر از آن ٬ صدای کف زدنهای تماشاگران ٬ گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ٬ و زندگی مردمان را تماشا کن.

زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ٬ که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ٬ و در آن شبها ٬ در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ٬ به خواب میرفتی٬ و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟
............. تو مرا نمی شناسی ژرالدین . در آن شبهای دور٬ بس قصه ها با تو گفتم ٬ اما قصه خود را هرگز نگفتم .

 این داستانی شنیدنی است‌:

داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد .این داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام . من درد بی خانمانی را چشیده ام . و از اینها بیشتر ٬ من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ٬ اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ٬ احساس کرده ام.

با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آید ٬ از تو حرف بزنیم . به دنبال تو نام من است:چاپلین . با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند ٬ خود گریستم .

ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی ٬ تنها رقص و موسیقی نیست .

نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون میایی ٬ آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن ٬ اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ٬ بپرس ٬ حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت ٬ چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ٬ فقط این نوع خرجهای تو را٬ بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی .

گاه به گاه ٬ با اتوبوس ٬ با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن٬ و دست کم روزی یکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنان هستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .

و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگران رقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوبمی شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است . در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .
نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟
اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد .

همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد .

من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مال من نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."

جستجویی لازم نیست . این نیازمندان گمنام را ٬ اگر بخواهی ٬ همه جا خواهی یافت .

اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ٬ برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم٬ من زمانی دراز در سیرک زیسته ام٬ و همیشه و هر لحظه٬ بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند٬ نگران بوده ام٬ اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار٬ بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ٬ سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .

آن شب٬ این الماس ٬ ریسمان نا استوار تو خواهد بود ٬ و سقوط تو حتمی است .

شاید روزی ٬ چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند٬ آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ٬ همیشه سقوط می کنند .

دل به زر و زیور نبند٬ زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ٬ این الماس بر گردن همه می درخشد .......

.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم .

به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .

برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .

اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .

بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیرتر نخواهد کرد.....

کوچه


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

 

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید : تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

 

اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

*****

فریدون مشیری

آرش کمانگیر


برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تکان گهواره رنگین کمان را
در کنار بان ددین
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمهها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید
خانه هامان تنگ
آرزومان کور
ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از کین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار
در این کار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آٍمان بر کرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود
به صبح راستین سوگند
بهپنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می آید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
رهگذرهایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
می نماید راه
در برون کلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز

سیاوش کسرائی

خانه دوست کجاست؟



خانه دوست کجاست ؟
در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
"نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد،
پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی:
کودکی می‌بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می‌پرسی
خانه دوست کجاست."
<سهراب سپهری>

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
 به اکراه آورد دست از بغل بیرون
 که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
 چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
 منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
 تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
 حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

مهدی اخوان ثالث

رویاى آمریکایى

 یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکى ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش رد شد که توش چند تا ماهى بود!
از مکزیکى پرسید : چقدر طول کشید که این چند تارو بگیرى؟
مکزیکى: مدت خیلى کمى!
آمریکایى: پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟
مکزیکى: چون همین تعداد هم براى سیر کردن خانواده ام کافیه!
آمریکایى: اما بقیه وقتت رو چیکار میکنى؟
مکزیکى: تا دیروقت میخوابم! یک کم ماهیگیرى میکنم!با بچه هام بازى میکنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهکده میچرخم! یک لیوان شراب میخورم و با دوستام شروع میکنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى!
آمریکایى: من تو هاروارد درس خوندم و میتونم
کمکت کنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بکنى! اونوقت میتونى با پولش یک قایق بزرگتر بخرى!
و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میکنى! اونوقت یک عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى!
مکزیکى: خب! بعدش چى؟
آمریکایى: بجاى اینکه ماهى هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشترىها میدى و براى خودت کار و بار درست میکنى...بعدش کارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میکنى... این دهکده کوچیک رو هم ترک میکنى و میرى مکزیکو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک ...اونجاس که دست به کارهاى مهمتر هم میزنى...
مکزیکى: اما آقا! اینکار چقدر طول میکشه؟
آمریکایى: پانزده تا بیست سال!
مکزیکى: اما بعدش چى آقا؟
آمریکایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب که گیر اومد میرى و سهام شرکتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینکار میلیونها دلار برات عایدى داره!
مکزیکى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمریکایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یک دهکده ساحلى کوچیک! جایى که میتونى تا دیروقت بخوابى! یک کم ماهیگیرى کنى! با بچه هات  بازى کنى! با زنت خوش باشى! برى دهکده و یک لیوان شراب بنوشى! و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى

Interview with God


I dream I had an interview with God

در خواب با خدا گفتگویی داشتم.

“So you would like to interview me” God asked.

خدا گفت:پس می خواهی با من گفتگو کنی

“if you have the time”I said.

گفتم اگر وقت داشته باشید

God smiled

خدا لبخند زد

“What supprises you about human kind?”

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

God answered…

خدا پاسخ داد...

“That they get bored with childhood.

اینکه آنها از بودن در دوران کودکی ملول میشوند

They rush to grow up and then,long to be children again”

عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.

“that they lose their health to make money,

اینکه سلامتی شان را صرف بدست آوردن پول می کنند،

and then,lose their money to restore their health.”

و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند.

“That by making anxiously about the future,

اینکه با نگرانی نسبت به آینده ،

they forget the present

زمان حال فراموششان می شود.

such that they live in neither the present nor the future.”

آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده.

“That they live as if they will never die,

اینکه آنچنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد،

and die as if they had never lived.”

و چنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.

God’s hand took mine and we were silent for a while,

خداوند دستهای مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم،

And then I asked…

بعد پرسیدم

“As the creator of people ,what are some of life’s lessons you want them to learn?”

به عنوان خالق انسانها می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی یاد بگیرند؟

God replied with a smile…

خدا با لبخند پاسخ داد...

“To learn they can’t make anyone love them,

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد،

but they can do let themselves be loved.”

اما می توان محبوب دیگران بود.

“To learn that it is not good to compare themselves to others.”

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.

“To learn that a rich person isn’t one who has the most,

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد،

but is one who needs that least.

بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.

“To learn that it takes only a few  seconds wounds in persons we love

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم، ایجاد کنیم.

and it take many years to head them.”

و سالها وقت لازم خواهد بود تا ان زخم التیام یابد.

“To learn to forgive by practicing forgiveness.”

با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرند.

هدیه


مرد جوانی آخرین روزهای دانشگاه را سپری می کرد وبه زودی فارغ التحصیل می شد.چندین ماه بودکه یک اتومبیل اسپورت بسیار زیبا چشمش را گرفته بود. از آنجایی که می دانست پدرش به راحتی قدرت خرید آن ماشین را دارد به او گفت که داشتن این اتومبیل همه آرزوی اوست .با نزدیک شدن یه روز فارغ التحصیلی مرد جوان دائما به دنبال علایمی حاکی از خرید ماشین بود . بالاخره در صبح روز فارغ التحصیلی پدر اورا به اتاق خود فرا خواند وبه اوگفت که چقدر از داشتن چنین فرزندی به خود می بالد وچقدر او را دوست دارد. سپس هدیه ای را که بسیار زیبا پیچیده بود به دست او داد. مرد جوان کنجکاو والبته با نوعی احساس نا امیدی هدیه را که یک انجیل جلد چرمی دوست داشتنی بود باز کرد . با دیدن هدیه مرد جوان از کوره در رفت صدایش را بلند کرد وبا عصبانیت گفت : با این همه پولی که داری فقط یک انجیل به من می دهی ؟ ومانند گردبادی خشمگین خانه را ترک گفت وانجیل مقدس را در آنجا باقی گذاشت . سالهای بسیاری گذشت ومردجوان موفقیت های بسیاری در راه تجارت کسب کرد . در همین سالها تلگرامی با این مضنون دریافت کرد که پدرش درگذشته وهمه دارایی خود را به او واگذار کرده است واو باید هرچه زودتر به خانه پدری رفته وبه امور رسیدگی کند . اوپدرش را از روز صبح بعد از فارغ التحصیلی ندیده بود . وقتی به خانه پدری رسید ناگهان غم وپشیمانی بردلش نشست . به بررسی اوراق بهادار پدر پرداخت ودر میان آنها انجیلی را که هنوز به همان نویی همان طور که او آن را سالها پیش باقی گذاشته بود پیدا کرد در حالی که قطرات اشک به روی گونه هایش سرازیر شده بود کتاب مقدس را باز کرد وبه ورق زدن پرداخت در حالی که مشغول خواندن آیه های آن بود ناگهان یک سوییچ اتومبیل که در پاکتی در پشت آن قرار داشت به زمین افتاد روی آن نام طرف معامله نوشته شده بود واین نام مالک اتومبیل اسپورت مورد علاقه او بود همچنین روی ان تاریخ روز فارغ التحصیلی او واین لغات درج شده بود به طور کامل پرداخت گردید

تا به حال چند بار خود را از نعمات خداوند محروم کرده ایم

فقط به این خاطر که ظاهر امرآن طور که ما انتظار داشته ایم

....نبوده است

دانشگاه


 

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند.

مرد به آرامی گفت : « مایل هستیم رییس راببینیم .» منشی با بی حوصلگی گفت :« ایشان تمام روز گرفتارند.» خانم جواب داد : « ما منتظر خواهیم شد. »

منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند.

اما این طور نشد. منشی به تنگ آمد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت. وی به رییس گفت :« شاید اگرچند دقیقه ای آنان را ببینید، بروند.»

رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم بریزد،خوشش نمی آمد. رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.

خانم به او گفت : « ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم ؛ بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم. » رییس تحت تاثیر قرار نگرفته بود ... ا و یکه خورده بود. با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد ، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود .»

خانم به سرعت توضیح داد :« آه ، نه. نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم .» رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : « یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است.»

خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست ازشرشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟» شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استفورد" بلند شدند و راهی پالوآلتو در ایالت کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد: دانشگاه استنفورد ، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد. 

ثروت


تفاوت کشورهای ثروتمند و فقیر، تفاوت قدمت آنها نیست.

زیرا برای مثال کشور مصر بیش از 3000 سال تاریخ مکتوب دارد و فقیر است!

اما کشورهای جدیدی مانند کانادا، نیوزیلند، استرالیا که 150 سال پیش وضعیت قابل توجهی نداشتند اکنون کشورهایی توسعه‌یافته و ثروتمند هستند. تفاوت کشورهای فقیر و ثروتمند در میزان منابع طبیعی قابل استحصال آنها هم نیست.

ژاپن کشوری است که سرزمین بسیار محدودی دارد که 80 درصد آن کوه‌هایی است که مناسب کشاورزی و دامداری نیست اما دومین اقتصاد قدرتمند جهان پس از آمریکا را دارد. این کشور مانند یک کارخانه پهناور و شناوری می‌باشد که مواد خام را از همه جهان وارد کرده و به صورت محصولات پیشرفته صادر می‌کند.

مثال بعدی سویس است.کشوری که اصلاً کاکائو در آن به عمل نمی‌آید اما بهترین شکلات‌های جهان را تولید و صادر می‌کند. در سرزمین کوچک و سرد سویس که تنها در چهار ماه سال می‌توان کشاورزی و دامداری انجام داد، بهترین لبنیات (پنیر) دنیا تولید می‌شود.

سویس کشوری است که به امنیت، نظم و سختکوشی مشهور است و به همین خاطر به گاوصندوق دنیا مشهور شده‌است (بانک‌های سویس).

افراد عالیرتبه‌ای که از کشورهای ثروتمند با همپایان خود در کشورهای فقیر برخورد دارند برای ما مشخص می‌کنند که سطح هوش  و فهم نیز تفاوت قابل توجهی در این میان ندارد.

نژاد و رنگ پوست نیز مهم نیستند زیرا مهاجرانی که در کشور خود برچسب تنبلی می‌گیرند در کشورهای اروپایی به نیروهای مولد تبدیل می‌شوند

پس تفاوت در چیست؟

تفاوت در رفتارهای است که در طول سال‌ها فرهنگ و دانش نام گرفته است.

وقتی که رفتارهای مردم کشورهای پیشرفته و ثروتمند را تحلیل می‌کنیم متوجه می‌شویم که اکثریت غالب آنها از اصول زیر در زندگی خود پیروی می‌کنند:

1) اخلاق به عنوان اصل پایه

2) وحدت

3) مسئولیت پذیری

4) احترام به قانون و مقررات

 5) احترام به حقوق شهروندان دیگر

6) عشق به کار

7) تحمل سختی‌ها به منظور سرمایه‌گذاری روی آینده

8) میل به ارائه کارهای برتر و فوق‌العاده

9) نظم‌پذیری

اما در کشورهای فقیر تنها عده قلیلی از مردم از این اصول پیروی می‌کنند.

ما ایرانیان فقیر هستیم نه به این خاطر که منابع طبیعی نداریم یا اینکه طبیعت نسبت به ما بیرحم بوده‌است.

ما فقیر هستیم برای اینکه رفتارمان چنین سبب شده‌است.

 ما فاقد اهتمام لازم جهت آموختن و رعایت اصول فوق که توسط کشورهای پیشرفته شناسایی شده‌است هستیم.

توجه


روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با

 سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.

------------------------

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره

 آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد
 کرد .

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید

 که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او
 را سرزنش کرد.

------------------------------------

پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست

 توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی
 صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.

-------------------------------------------

پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور
 می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین
 افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.

"برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".

مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد.

 

برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل
 گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد.

-------------------------------------------------

 

 در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید

که دیگران مجبور شوند
 برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !

----------------------------------------------------------
 خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند.

 

 اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم،

او مجبور
 می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.

 

این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

بیمارستان


در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.
هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.
این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.
روزها و هفته‌ها سپری شد.
یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در کمال تعجت ، او با یک دیوار مواجه شد.
مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم‌اتاقیش را وادار می‌کرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف کند !
پرستار پاسخ داد: شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی‌توانست دیوار را ببیند.

قوانین مورفی


هر چیزی راکه میخواهید، نمیتوانید داشته باشید و آنچه را که دارید نمی خـواهیـد!" قــوانین مــورفی مــجموعه ای از قوانین حاکم بر زندگی هستند کـه اکثر آنها از بدبینی نـشات گـرفتـه و جـنـبـه شوخی دارند امـا بسیاری از آنها نیز واقعیت هستند.

قوانین مورفی توسط شخصی بنام کاپیـتـان ادوارد مورفی مهندس نیروی هوایی، در سـال 1949 پـا بـه عـرصه حضور گذاشت. وی هنگامی که روی پروژه ای در نیـروی هـوایـی مشغول بررسی روند کار بود متوجه شد که تراسفورماتوربه صـورت نـادرسـتی سیم پیچی شده در مـورد تکنسین مربوطه چنین گفت:"اگر این تکنسین راهی باشه تا بتونه کـارشـو درسـت انـجـام نده، اون راهو پیدا میکنه." قـوانین
مورفی اکنون افزون بر هـزاران قانون می بـاشد کـه توسط افراد گوناگون در سراسر جهان گرد آمده و مـجـموعـه ای ازقـوانـیـن حـاکـم بر زنـدگی هسـتند کـه اکثر آنها از بدبینی نشات گرفته و جنبه شوخی دارند امـا بسـیاری از آنها نیزعینیت و واقعیت دارند. اکنون به برخی از این قوانین توجه کنید:

1- اگـر قـرار بـاشه کاری خراب بشه و درست پیش نره، حتما خراب می شـه آن هـم در نامناسبترین زمان!

2- اگر احتمال داشته باشه چندین کار خراب بشه، آن کـاری که بیشترین ضرر را خواهد زد درست پیش نخواهد رفت!

3- همه چیز در حال بدتر شدن است!

4- لبخند بزنید فردا همه چیز بدتر و وخیمتر خواهد شد.

5- احتمال آنکه یک شیء آسیب ببیند نسبت مستقیم دارد با ارزش آن!

6- همه کارها بیشتر از آنچه تصور میکنید بطول خواهد انجامید!

7- اگر شما تصمیم به انجام کاری میگیرید پیش ازآن لازم است ابتدا کار دیگری را انجام دهید!

8- هر راه حلی مشکل جدیدی پدید می آورد!

9- شما هنگام صبحانه خوردن هیچگاه نمیتوانید تعیین کنید کدام طرف نان را باید کره بزنید!

10- هرگاه جسم بـا ارزشی از دست شما به زمین می افتد به غیر قابل دسترس ترین مکان میرود (حلقه برلیان یا داخل سطل زباله می افتد و یا در چاه فاضلاب)!

11- شما هر موقع دنبال چیزی می گردید هـمیشه در آخـرین مـکانی که آن را جستجو میکنید        می یابیدش!

12- هیچ اهمیتـی ندارد که شما به چه اندازه دنبال جنسی بگردید به محض آنکه آن را خریدید آن را در مغازه ای دیگر ارزانتر خواهید یافت!

13- همواره در خیابان در هنگام رانندگی ماشینها در لاین دیگر سریعتر حرکت میکنند!

14- زمانی که دستگاه معیوب خود را نزد تعمیرکار می برید کاملا بی عیب و درست کار خواهد کرد!

15- هر فردی راهی برای ثروتمند شدن در ذهنش دارد که عملی نمیباشد!

16- هر چیز خوب در زندگی یا غیر قانونی است ویا غیر اخلاقی و یا چاق کننده!!

17- هر کسی پول بیشتری دارد حکمرانی میکند!!

18- هیچ عمل نیکی بدون مجازات نخواهد ماند!!

19- هرگاه شما چیزی را در جای امنی قرار میدهید تا گم نشود دیگر هیچگاه نمیتوانید پیدایش کنید!

20- در ورزش گلف بهترین ضربه ها همیشه زمانی زده میشود که تنها باشید و بدترین آن هنگامی که در جمعی بازی می کنید و یا با فردی بازی میکنــید که میخواهید او را با بازی خود تحت تاثیر قرار دهید!!

21- هر چیزی را که می خواهید، نمیتوانید داشته باشید و آنچه را که دارید نمیخواهید!

22- احتمال آنکه کاری را که انجام میدهید دیگران ببـینند نـسب مسـتقیم دارد با میزان احمقانه بودن کار شما!

23- سنگین بودن ترافیک نسبت مستقیم دارد با میزان عجله شما برای زود رسیدن به مقصد!

24- هنگام ورود به پمپ بنزیـن جـایگاهـی را که انتخاب می کنید همیشه طولانی تر از جایگاه های دیگر خواهد بود.

25- هیچ اهمیتی ندارد من کجا میروم، من آنجا هستم!

26- هر کسی میتواند مدرک دانشگاهی بگیرد اما صاحب عقل نخواهد شد!

27- زباله از خلاء بیزار است آنقدر انباشته میگردد تا فضای موجود را پر کند!

28- هرگاه کفش نو را برای اولین بار به پا کنید همه پایشان را روی آن خواهد گذاشت!

29- زمانی که می خواهید لکه روی شیشه پنجره را پاک کنید همیشه لکه سمت دیگر شیشه میباشد!

30- قانون بقاء کثیفی: برای تمیز کردن هر چیزی چیز دیگری باید کثیف گردد!!

31- اگر امری احتمال دارد اتفاق بیافتد و خیلی هم خوشایند باشد،هرگز اتفاق نخواهد افتاد!

32- اگر حق با شما باشد هیچکس حرف شما را باور نخواهد کرد!

33- قوانین مانند تار عنکبوت می باشند تنها افراد ضعیف و فقیران به دام آن میافتند در صورتی که ثروتمندان و صاحبان قدرت آن را پاره کرده و میگریزند!!

34- دو عنصر در طبیعت فراوان میباشند: یکی هیدروژن و دیگری حماقت!!

35- جاده رسیدن به موفقیت همواره در دست ساختمان است!

36- هرگاه چیـزی را دور بیاندازید به محض آنکه دیگر به آن دسترسی نداشته باشید به آن نیاز پیدا خواهید کرد!

37- کار تیمی همواره ضروری می باشد چون به شما اجازه می دهـد تـا در صورت بروز مشکل فرد دیگری را نکوهش کنید!

38- احتـمـال آنـکه طـرف نانی که به آن کره مالیده شده است بروی فرش بیافتد نسبت مستقیم دارد به قیمت فرش!

39- شما هیچگاه نمی توانید با نگاه کردن به خطـوط راه آهـن، بـگویـید که قطار از کدام سمت خواهد آمد!

40-   0 = ثابت = عقل*زیبایی*در دسترس بودن

       (معادله یـافتـن همسر بـه ایـن مفـهوم کـه هیـچ دختـر و زنی وجود ندارد که هر سه این خصوصیات را دارا باشد)!!

41- ماشینی که روبروی شما در حرکت است همیشه سرعتش از شما کمتر است!

42- هر چه عقیده ای مسخره تر باشد احتمال موفقیت آن بیشتر می باشد!!

43- افرادی که می توانند بهترین نصیحت ها را بکنند، نصیحت نمی کنند!!

44- دود سیگار هـمواره به سمت افراد غیـر سیـگاری حـرکت خواهد کرد، بدون توجه به سمت وزش باد!

45- جای پارک مناسب ماشین همیشه سمت دیگر خیابان میباشد!

46- برای هر عملی یک انتقاد برابر و مخالف آن وجود دارد!!

47- دوستان می آیند و می روند اما دشمنان انباشته میگردند!

48- هرگاه به دروغ به رئیس خود بگویید که علت تاخیر شما پنچر شدن چرخ ماشینتان بوده روز بعد چرخ ماشین شما پنچر خواهد شد!

49- تقریبا داخل شدن به کاری از خارج شدن از آن آسانتر است!

50- هیچ چیز هیچگاه بهتر نشده و نخواهد شد!

اشاره ای بی فایده به یک تجربه زبانی


مدتهاست در این فکرم که
زبان ما اهل نوشتن، در برابر زبان جاری توده چه قدر بیخودی تصنعی و مودبانه، و از سر ناچاری کنائی است. به عکس زبان مردم چه تند و تیز، صریح و درست گویای اصل مطلب است. ملت ما، تا زمان آمدن روزنامه و رادیو و تلویزیون به عرصه ی جامعه، گویا بودند با زبان کارآمد محاوره، و چاشنی این زبانشان: ضرب المثل ها و بازیهای لفظی و جناسهای دو پهلو، دشنامها و متلها و متلکها و داستانکها بوده، که با آن مجموعه، حکمت عامیانه ای ساخته بودند که هر کس با آن ابزار حرفش را بهتر میزد و حریف را سر جاش مینشاند. رسانه ها که آمدند مردم کمابیش در موقعیت مخاطب قرار گرفتند، شرمنده از فاش گویی و صراحت عوامانه، از ساختن ضرب المثل ها و قصه ها و متلها و دشنامها و ترانه ها و نیش و نوشهای لفظی دست کشیده به حالت انفعال گویی نیمه لال شدند.

ضرب المثلهای خودمان را که مرور میکردم متوجه ورطه ای عجیب بین دو سنخ زبان شدم، زبان مردم را سرراست، زاویه دار، آکنده از تجربه های تلخ، پر از انتقاد از موقعیت و بیش از همه کوتاه و زهره شکاف چون تیغه ی فولاد یافتم. با این دشنامها و متلها و مثلها مردم ستمدیده داد خود را از بیدادگران پایان ناپذیر میگرفتند. داستان یک نویسنده حاصل کار فردی اوست اما مثلی یا لطیفه ای مردمی حاصل کار صدها نفر بلکه چند نسل است و این دو، چه طور میتوانند مقایسه شوند، محصول یک مغز و برآمد خرد جمعی ملتی.

با کنار هم گذاشتن گزینشی از این مثلها، هر بار داستانی ساختم از تکه چسبانی این ضرب المثلها بی آن که چیزی از خود جز حروف ربط یا دو سه کلمه لازم بر آن بیفزایم، خواستم تا نسج زبان مردم و بافت آن عینا حفظ شود که تفاوتش با زبان ادبیاتی مشخص گردد. گرچه خواننده عصا قورت داده و از الفاظ ممنوع و ظاهرا بی تربیتی، رنجیده میشود.

این ضرب المثلها مرا به فضاهای تازه ای برد و تجربه شگفتی بود که میتوانست بیش از اینها ادامه داشته باشد. اما دریغ که ساختن این ضرب المثلها تا سیطره ی رادیو (تا دهه 20 و 30) ادامه داشته است. بعد انگار مردم خجالت کشیده اند در برابر آن زبان قلمبه سلمبه ای که با آن اخبار و مواعظ میگفته اند نوعی دیگر که طبیعی شان بود حرف بزنند.

در کتاب، "روایت عور" چند تایی از این تجربه ها را آورده ام، مانعم برای ادامه کار، لفظ پرده در و زبان تحقیرآمیز پایین تنه ای این ضرب المثل ها نیست بلکه این نوع دستکارهای عامیانه در محدوده ی روابط پیشامدرن پدید آمده و محاط در روابط فئودالی و محدود به فضای قبیله ای و شهرستانی است که حالا ظاهرا از آن اندکی دور شده ایم. برای نوشتن داستانهای مدرن تمثیلی نمیتوان از این مواد خام ــ که پخته ترین است ــ‌ استفاده کرد مگر به قصد نشان دادن ظرفیتهای عجیب زبان مردم که من هنوز خود را در این عرصه نوآموزی ولنگار مییابم.

تهران ــ 28 مرداد 83

 

یک قصه ی بی نتیجه

یه بابایی داشتم که حالا روبوم دوزخ میچره. از اون میرزا قشمشمای روزگار که دستشو به کمر میزد تا از بیگی نیفته، اما راستشو بخواین خوابیده پارس میکرد. میخ طویله ی پای خروس یه عمر پای تاپو دراز به دراز افتاده بود، همه جاش سست و مست بود اما نوندانیش درست بود. از اون چاچولک بازایی که مار خونه رو به دست همسایه میگرفت، حاشیه نشینِ دل گشادِ دهل دریده ای که قولش با بولش یکی بود و این مطلبو قلی هم تو سرناش گفته بود. اما، خدا به دور از مادر فولادزره. هر کی ننه م را دید به بابام شوهر نکرد. با این که از اولش هم پالانش رفته بود زیر شکمش و جزو قاذورات بود اما بابا چون تفنگچی بی سرب و باروت بود یکی از در میخورد یکی از دیوار. مخصوصا از این فاطمه عره. بهانه ی کون گوزو خوردن آش جوئه. ننه از اونا بود که میل و مناره رو نمیدید اما ذره رو تو هوا میشمرد. حالا قورباغه آوازه خون شده و بیات گاو می خونه، چرا دنیا نشه خراب که گربه هم میخوره شراب. با این حسن دبوری عفریته دست بالارو داشت که سگ به کونش نگاه میکنه استخوان میخوره.

من تنها دخترشون بودم، دیدم وای چه خاکی به سرم شد حاجیه بی بی بزرگترم شد. چاره ای نداشتم چون که نیم ذرع شاخ بهتر از هزار ذرع دم. منو تو سرکه خوابانده بودند: ننه ام خودش شوور داره، کی از دلم خبر داره؟ اونا سرشون گرم دعواهای خودشون بود. جنگ از سر شخم، آشتی از سر خرمن. حواسم بود که زیر این گنبد آبنوسی، یه جا عزاس یه جا عروسی. تا حرف میزدی میگفت: مهره سوراخ دار زمین نمیمونه. همین.

تا زد و قلی رو سر خرمن دیدم. کفشاش یکی نوحه میخواند یکی سینه میزد، اما چشم دید، دل خواس، مثل سگ لاس بی اختیار شد. آتیش به پنبه افتاد، سگ به شکنبه افتاد. تو اون هول و ولا مگه کل از سرش میترسه و کور از چشمش؟ اون بی انصافم دلاکی را از سر کچل ما یاد گرفت. کف دستمو که بو نکرده بودم. راست میگن که کم رویی کره ی حرام بار میآره، دلش که به دلندون افتاد حاجی حاجی مکه، قول و قرار یادش رفت. دهل که بالا اومد تشت از بام افتاد. هر جا گنده مال من دردمنده، مال ما گلِ مناره مال مردم زیر تغار. مرده شور پلویی رو ببره که موش مرده روی اون باشه.

باباهه زیر بار قرمساقی دقمرگ شد. به یه ورش. اما حاجیه بی بی ول کن معامله نبود، هر چی تیر تو ترکش داشت به ما انداخت، از جلوش درآمدم: کسی که به ما نریده بود کلاغ کون دریده بود. کنده ی دوزخ حیا کن، کولی هر چه تو توبره خودشه به خیالش توی توبره ی همه هس. تو نمیخواد غصه ی منو بخوری کلاغه پیزیش دراومده بود هی جار میزد من جراحم.

آن قدر قال چاق کرد و سنده ورق زد که یه روز نفسش بند اومد خر رفت و رسن رو برد. اونا که رفتن قلی پیداش شد که هم خونه رو بالا بکشه هم منو بکشه زیر یراق.

7ـ12ـ81

رقاص پانقاره

قضیه ما قصه ی اون کسیه که میبردنش پای دار، زنش میگفت: یه شلیته ی گلی واسم بیار، هیچ وقت نخواست بفهمه خواب مشت پر کن نیست. هر چی میگم نره میگه بدوش. خوب من کی ام یه بیکاره، رقاص پای نقاره. رستم صولت پیزی افندی. دست تنگی سخت تر از دل تنگی. گول مال و منال پدر اونو خوردم اونم گول آوازه ی خانواده ی ما رو. خودم خان، برارم سلطان، خودم پیرهن ندارم، برارم تنبان. تا میگی چی، میگه: نیومدم وصله کنم، اومدم وسمه کنم، وسمه بر ابروی کور. خبر نداره که خونه شوهر هفت خمره ی زرداب داره.

باید از اول میدونستم که آجر پختنیه اما رو دل میاره. از تو خیار آتش برنمیاد. این وصلت آب به کون شتر ریختنه. اما آدم برهنه خواب کرباس پهنادارو میبینه، از کجا خبر داشتم پسرای چش سفیدش مال و منال پدره رو بلعتو میکنن و چیزی به این بینوا نمی ماسه، گیرم که میماسید، آفتابه ی زن کونِ مردو پاک نمیکنه. به خیالم بالاخانه انگوره، رفتم دیدم خانه ی زنبوره، برات مارو سر یخ نوشته ن. اگر چه شتر خوابیده بزرگتر از خر ایستاده س.

حالا پایین تف کنی ریشه و بالا سبیل. یکی نیس که بگه آبت نبود نونت نبود زن آوردنت چی بود اونم از ایل و تبار کاسبکار؟ خوشی زده بود زیر دلت مرد؟ تو که میوه ی جنگلی میخوردی اره کشی ت چی کرده بود؟ یه لقمه نون پرپری، من بخورم یا اکبری؟

عروس تعریفی گوزو از آب دراومد. راست میگفت ننه م: عروس خانوم ما هیچ عیبی نداره سرش کچله، کونش کپه داره، کوره، شله و سرگیجه داره. اگه شکلشو دم مبال بکشن، آفتابه رم میکنه. با اون جهازت چیه این ادا و نازت؟ خونه این جور کاسبای استخون نانجیب، حکایت طویله ی نادره همین صدای شال و قشو میاد، از دور میبرد دل و نزدیک زهره را. تازه عروس نه تا تنبون داره مفت کون گنده ش. صد من گوشت شکار به یه چس تازی نمیارزه، اخلاقش که به سگ صد تا سور زده یه طرف، بیا و ببین عرو تیزش اونم از گدا گشنه های عزیزش. همه میدونن که اونا یه عمر شپش قلیه میکرده ن، پدرش اگه مگس به گهش مینشست تا پتل پورت دنبالش میدوید. افطار نکردیم وقتی که کردیم با گه سگ بود. از درد لاعلاجی به گربه گفتم خانم باجی. خواستم خضررو ببینم خرس رو دیدم. همسایه ها یاری کنین تا من شوهرداری کنم. افاده ها طبق طبق سگها به دورش وق وق. خدا به دور، سنده با نیزه ی هفده خطی به دماغش نمیرسه.

حالا سپلشت اومد، زن زایید و مهمون عزیزت هم رسید، وق وق بچه، شب تاریک، دردر باران، بقال هم نسیه نمیده، سرناچی م در خونه وایساده میگه: عیشت مبارک. گه کم بود سنده هم از طاق افتاد. سرناچی کم بود یکی هم از قوقه رسید.

خیلی خوش نفسه دم خزینه م نشسته، حالا گوز داده و تغارو شکسته طلاق م میخواد. ما که تو جهنم هستیم یه پله پایین تر. ما که کافریم کافرتر. کم گیری کمت گیرم، نمرده ماتمت گیرم. دستی که از من برید چه سگ بخوره چه گربه. هِری!

نهم اسفند 81


دو کلمه از مادر عروس

ــ دلم خوشه که زن بگ م، شکم گشنه و حال سگ م. دو تا درو پهلوی هم میذارن برا اینه که به درد هم برسن. فکر میکردم میشه تو تنور چوبی نون پخت. خونه خرس و بادیه ی مس؟ خواجه اگر ریش داشت از روز پیش داشت. قرشمال بشکن بالا بنداز بیعار دنده پهن! اگه بابام از حالت خبر داشت تابوت منم رو دوش تو نمیگذاشت. بعد از گوزیدن گرد نشستی که چی؟ اگه آب قوت داشت قورباغه نهنگ میشد. بی عرضه، به برف بشاشه آب نمیشه. این خر نشد یه خر دیگه، پالان میسازیم رنگ دیگه. از بالات چه خیر دیدم که از پایینت ببینم، گرچه از پاینت م خیری ندیدم، لایق تخته ی مرده شورخانه.

گفته بودن که آدم قرتی و خر گوزو بار به منزل نمیبرن. گفتم انشالله گربه س. شیون فقط تو خونه همسایه س. گفتم شوهرم شغال باشه نونم تو تغار باشه. قربان نعنا برم که بوی کباب میده. حالا میبینم تو حوضی که ماهی نیس قورباغه سپهسالاره.

از صب تا شب تو خونه ولو شده بیعارِ بیکار. به در و همسایه که میپرسن آقا چی کاره س؟ مجبورم بگم هنرمنده. مرهم به فلان فاخته میذاره. کسی که در چهل سالگی تنبور یاد بگیره تو قبر میشه استاد. دنده پهن، برای کر میزنه و برای کور میرقصه. خنده داره حال و روزت. شترای شاهو نعل میکردن کیک م پاشو بلن کرد. شده واسه ی من: سقای زمستون و آهنگر تابستون. خوبه خوبه، هر وقت نیم سوز حرف زد تو هم حرف بزن. خرس حرف نزد وقتی ام که زد گفت: پف. هنوز زرده رو بالا نکشیده دیوونگی میکنه. نونش نداره اشکنه، گوزش درختو میشکنه. ندید بدید، وقتی که دید، به خودش رید. کی گفته مرده نمیگوزه، تورو مار بگزه به مار ظلم شده. گوز دسته نقاشی! با اون حرفای جدیدی، صابون زیر پام مالیدی. شمس العماره رو دیدم خونه ی خودمو خراب کردم. چه میدونستم: کدخدای شهر که مرغابی باشه در آن شهر چه رسوایی باشه. آقا وقت مواجب سرهنگه، وقت جنگ بنه پا. گاو ما شیر نمیده اما ماشالله به شاشش. یه جو عن تو کونش نیست میخواد به شمس العماره برینه.

تاریکی شب سرمه ی چشم موش کوره. پیش رو خاله، پشت سر چاله. حیا را خورده آبرو را قی کرده. پوست سگ به روی خودش کشیده. سگ به دستش نمیشه داد که اخته ش کنه، تخم به دستش بدی زرده نداره، تلی تریده نذاشته. انگار نوبرشو آورده، پشکل ترکیده جوز دراومده. اما توکِ روزگار درازه. داری ناغافل پیشواز گرگ میری.

چوب به دست خرس دادن آسانه پس گرفتنش مشکل. چس رفته و گوز اومده. حاکم دهن دوز اومده. آدم گه خور قاشقش پر کمرشه. حرفات مفت کفشات جفت. مهرم حلال جونم آزاد. تو راضی من راضی گور پدر قاضی. حوضی که آب نداره قورباغه میخواد چکار؟ تا تو کوک کنی ما رنگش م زده ایم. تو کی مردی که ما تابوت حاضر نکردیم؟ ریدم به خونه ت بستم به چونه ت. وعده ما انشاالله شنبه عید بز.

نهم اسفند 81

 

ماجرای خرِدیزه

بچه ی سرراهی برداشتم پسرم بشه، شوورم شد. زن بیوه رو برا میوه اش میخوان. این آدم عقلش تا ظهره. گدای درزن ندیدیم و مول کتک زن. هر شب گردتر میخوابیم. صبح درازتریم. راسته که هر چی پرقنداقه گذاشتن پر کفن میذارن. هر لری به بازاری، هر گنده پزی رو گنده خوری هس. با این که پولایی داره که صداشو خروس نشنیده، اما خودش گزی به گوزی نمیارزه. چه میدونستم هر کی ریش داره بابا نیس. طرف اومد پرسید: حاجی خانه س؟ بود اما به اشاره ش گفتیم: نه. گفت: تازه اگرم بود چه گهی بود؟
اینا که به گوشش میرسه اول لوچه ی پیچک و چشم زهره میره بعد مثل یابو به نعلبندش نگاه میکنه. مگه بهت گفتم پاتو بردار میخوام نعلت کنم؟ تقصیر خودم بود. گفتم زن، یه نه بگو، نه ماه به شکم نکش. کمترکی، نترکی. این جور آدما لب خزینه رو میبوسن اما تو خزینه میگوزن. اما لحن داود و کر مادرزاد. الحق که، مزد‌دست مهتر چس یابوئه.

دوباره فضه رفت سر یخدان. نقل این آدم نیس نقل عالم و آدمه، زمونه وارونه شده. دست به دنبک هر کی بزنی صدا میده، این جا همه سم دارن. خواهی عزیز شی یا کورشو یا دور شو. در و همسایه میگن چند روزی م دندون رو جگر بذار این دیگه آفتاب لب بومه. پول داشته باش کوفت داشته باش. میگم این گه به اون گاله ارزانی. برای هر خری آخور نمیبندن. سگ که چاق شد قورمه ش نمیکنن. بزرگترین معصیت این جونور زنده موندنشه. نه شیر شتر نه دیدار عرب. شغال ترسو انگور خوب نخورد. مرگ یه بار شیون یک بار. طاقچه چی جای باغچه چی.

راست گفتن رشادت بی جا جوانمرگی میاره. اول از مزه ش شک کرد اما خودشو از تک و تا نینداخت. فکر کردم ازم برنمیاد، شایدم پیزری چنان نشئه بود که نفهمید. این جوری که مثل سگ تاتوره خورده دور حیاط میچرخه تا صبح زنده بمونه معجزه س. زرت و پرتش پاک قمصور شده. گوش شیطان کر، راحت شدیم بی حرف پیشکی. داره رو کوزه های چال کرده ش می چرخه دیگه داره روبوم دوزخ میچره، همون جا چال میکنمت. حرف پیشکی مایه ی شیشکی.

11 اسفند 81 ــ تهرون


یک دو روایت ناتمام

وقتی که خونه پره، خانم کم خوره. وای اگه یادم بره یه شب دستمال چارک گیر خالی باشه. نه به اون داریه و دنبک زدنت، نه به اون زینب و کلثوم شدنت. میگم خانم اون ابابیله که باد میخوره و کف میرینه، تو اگه راس میگی و اشتها نداری و یه عالمه چیز پسله پنهون نمی لنبونی پس این بقچه بندی نه منی قبر کدوم پهلوونه؟ من که میدونم تو ایل و تبار شما، داغ شکم از داغ عزیزان بتره. تا میبینه که دستش رو شده و پته اش رو آب افتاده، با قر و قنبیله پنبه به ریشم میچسبونه و دم می جنبونه که از شما عباسی از ما رقاصی.

وقتی که منو یواشکی دور از چشم بزرگترا، به منزل خودشون دعوت کرده ن و برام خیلی دست به آب رسوندن، دور و آشنا به ام گفتن خر وخام نشی این غریب تپون قصه ای نیس که ما ندونیم. این که یواشکی میبرنت و دزدکی پس میارنت یه کلکی توش هست: دسته هاون که تو خونه گم بشه یا تو لنگ عروسه یا خارسو. دزد که به دزد میرسه چماقشو میدزده. اما یه گوشم در شده بود یکی دروازه. گفتن: گاو بکش، گنجشک هزارش یه منه با اون همه زیغ و زیغ و شیونش! اما انگار از خر میپرسی شنبه کیه؟ پدرم گفت: سنت واجبه اما نه این که از بیخ. مادر زن خرم کرد توبره تو سرم کرد. زن تا نزاییده دلبره. حالا سر حساب میشم که سگ سفید ضرر پنبه فروشه. بزرگترا خیلی زودتر از من تجربه کرده بودن که زن پیر بوسیدن پنبه جویدنه.
11 اسفند 81 ــ تهرون
جواد مجابی