جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

آرزو

کشتی در طوفان شکست و غرق شد.
فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بدون سکنه ای شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند،
با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.
دست به دعا شدند.
برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود هر کدام به گوشه ای از جزیره رفتند.
نخست از خدا غذا خواستند.
فردا، مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد.
اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست،
فردا کشتی دیگری غرق شد،
زنی نجات یافت و به مرد رسید.
در سمت دیگر، مرد دوم هیچکس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست،
فردا، به صورتی معجزه وار، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید.
مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد.
فردا کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت،
مرد خواست بدون مرد دوم، به همراه همسرش از جزیره برود.
پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد،
چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد
پس همین جا بماند بهتر است.
زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید:
چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟
پاسخ داد:
این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام.
درخواست های او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.
ندا، مرد را سرزنش کرد:
اشتباه می کنی. زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم،
این نعمت ها به تو رسید.
مرد با حیرت پرسید:
از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟
از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم.

اسکناس

یک سخنران معروف در مجلسی که عده ای در آن حضور داشتند , یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد . پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب , من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. سپس در برابر نگاه های متعجب , اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز دست های حاضرین بالا رفت.این بار مرد , اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار لگدمال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب ,حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت:دوستان با این همه بلاهایی که من سر اسکناس آوردم , از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است , ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که رو به رو می شویم , مچاله می شویم , خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگری پشیزی ارزش نداریم , ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است , هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند , آدم با ارزشی هستیم.

جهنـــــم

درویشی این قصه را نقل می کرد :
"
یکی بود یکی نبود ، مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود . وقتی مُرد ، همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او  ، حتماً به بهشت می رود .
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر (TQM) نرسیده بود و استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد ! فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد ، نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت ، او را به جهنم فرستاد .
در جهنم ، هیچ کس از آدم ، دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد ، هر کس به آنجا برسد ، می تواند وارد شود . مرد وارد شد و در آنجا ماند .
چند روز بعد ، شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت :
"
این کار شما اشتباه محض است !! "
نگهبان که نمی دانست قضیه از چه قرار است پرسید : چه شده ؟
شیطان که از خشم قرمز شده بود ، گفت: آن مرد را که به جهنم فرستاده اید ، آمده کار و زندگی ما را به هم زده . از وقتی که رسیده ، نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد دلشان می رسد . حالا در جهنم همه دارند با هم گفتگو می کنند ، یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند . جهنم جای این کارها نیست ! این مرد را پس بگیرید.
سپس درویش گفت :

" با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا بر تصادف ، در جهنم افتادی ، خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند ! " .

دو دوســت

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان می گذشتند. آن دو در نیمه های راه بر سر موضوعی دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و یکی از آنان از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود سخت دل آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید بر روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من، بر چهره ام سیلی زد».

آن دو در کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا آنکه در وسط بیابان به یک آبادی کوچک رسیدند و تصمیم گرفتند قدری بمانند و در برکه آب تنی کنند. اما شخصی که سیلی خورده بود در برکه لغزید و نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمک او شتافت و نجاتش داد. او بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره سنگی نوشت: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داده».

دوستی که یکبار بر صورت او سیلی زده و بعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسید: «بعد از آنکه من قلب ترا آزردم، تو آن جمله را بر روی شن های صحرا نوشتی ، اما اکنون این جمله را بر روی صخره سنگ حک کرده ای، چرا؟»

و دوستش در پاسخ گفت: «وقتی که تو مرا آزردی ، آن را بر روی شن ها نوشتم تا بادهای بخشودگی آنرا محو کنند، اما وقتی که جان مرا نجات دادی، آن را بر روی سنگ حک کردم تا هیچ بادی هرگز نتواند محوش نماید».

عشـــق !

روزی شاگردی در محضر استاد سوأل از معنی عشق می کند.

استاد ابتدا از او می خواهد که از این سوأل منصرف شود لیکن شاگرد اصرار می ورزد . در نهایت استاد به او می گوید :

به گندم زاری برو و بهترین خوشه گندم ، پر بارترین و سنگین ترین خوشه گندم را برای من بیاور. مشروط بر اینکه فقط در یک جهت و فقط به سمت جلو قدم برداری و حق برگشت به سمت عقب را نداری .

شاگرد در پی انجام دستور استاد به از شهر رفته و گندم زاری را انتخاب می کند.

دست را دراز می کند که یک خوشه بچیند ولی نگاهش به خوشه دیگری می افتد که بزرگتر است ، پس به جلو می رود که خوشه جلوتر را بچیند باز خوشه ای دیگر را در جلوتر می بیند که سنگینتر به نظر می رسد و به همین ترتیب هر گاه قصد چیدن خوشه ای را دارد خوشه ای بهتر را در جلوتر می بیند و به ناچار جلوتر می رود . این کار ادامه می یابد تا اینکه شاگرد یک لحظه به خود می آید که از گندم زار خارج گشته ، بدون آنکه خوشه ای بچیند دست خالی و سرافکنده نزد استاد می آید وشرح ماوقع را برای استاد بیان می کند استاد می خندد و می گوید معنی عشق همین است .

عشق پایانی ندارد و نمی توانی حد و اندازه ای برای آن در نظر بگیری و بدان که عاشقان هرگز به عشق کامل نخواهند رسید و پیمانه پر نخواهد شد مگر با مرگ .

عشق زندگی است ، عشق هرگز خطا نمی کند و زندگی تا زمانی که عشق هست به خطا نمی رود.

در بنیان تمامی مخلوقات عشق همچون عطیه ای برتر حاضر است. زیرا هنگامی که هر چیز دیگری به پایان می رسد ، عشق می ماند ، زندگی با تمام لحظه هایش ، لحظه های شادی و غم  ، لحظه های امید و ترس فقط فرصتی برای آموختن عشق است . آموختن عشق آنگونه که می تواند باشد ، همانگونه که بوده و همانگونه که هست .

پانزده دقیقه زندگی

وقتی مطمئن شد که حکم اعدامش باید رأس ساعت شش بامداد فردا به اجرا در آید به گوشه ای خزید و سرتاسر زندگی اش را مرور کرد. مثل آدمی که تازه فهمیده باشد که گمشده ، برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. با خود اندیشید کاش می توانست برگردد و تمام لحظه های زندگی اش را با چند دقیقه عمر دوباره عوض کند. آن وقت با یک بغض کودکانه به میله های سلولش خیره شد و احساس خفگی کرد. به همه چیز چنگ می انداخت و به در و دیوار می کوبید. به لحظه هایی می اندیشید که ساعت از شش می گذشت و او دیگر زنده نبود...

صبح فردا وقتی به اتاق اعدام وارد می شد چشمانش به دنبال ساعت می گشت. وسط دیوار چرک گرفته اتاق نیمه تاریک اعدام ساعتی کهنه ، شش و پانزده دقیقه را نشان می داد. با دیدنش ناگهان حالت افسرده و مضطربش دگرگون شد. مثل این که چند دقیقه قبل از مرگ روح از کالبدش خارج شده باشد احساس سبک بالی کرد. گویی از زمان مرگش پانزده دقیقه گذشته بود و او اکنون زندگی کوتاه جدیدی را تجربه می کرد. از این که می دید پانزده دقیقه بعد از زمانی که باید مرده باشد زنده است و دنیا بعد او تغییری نکرده ، آرام شد و اطمینان پیدا کرد دیگر چیزی برای تعلق خاطر نخواهد داشت. وقتی به سمت مرگ می رفت لبخند می زد و زیر لب چیز نامفهومی زمزمه می کرد .با چنان آرامشی به سرنوشت تن داد که هیچ یک از حاضران نظیرش را به خاطر نداشتند.

همه چیز در یک ربع از ساعت تمام شد و اتاق را سکوت غم باری فراگرفت. وقتی مأمورین جسد اعدامی را از اتاق خارج می کردند ، ساعت هنوز شش و پانزده دقیقه را نشان می داد.

شکلات


با یک شکلات شروع شد ؛ من یک شکلات گذاشتم توی دستش ؛ اون هم یک شکلات گذاشت توی دست من . من بچه بودم ؛ اونم بچه بود . سرم رو بالا کردم ؛ سرش رو بالا کرد . دید که من رو میشناسه . خندیدم ؛ گفت : دوستیم ؟ ! ! گفتم : دوست دوست ! گفت : تا کجا ؟ گفتم : دوستی که تا نداره . گفت : تا مرگ ! خندیدم و گفتم : من که گفتم تا ندارد . گفت : باشه ؛ تا بعد از مرگ ! گفتم : نه نه نه ؛ تا ندارد . گفت : قبول ؛ تا آنجا که همه زنده می شوند ؛ یعنی پس از مرگ ؛ باز با هم دوستیم ؛ "تا بهشت" ؛ "تا جهنم" ؛ تا هر کجا که باشه من و تو با هم دوستیم . خندیدم و گفتم: تو براش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار اصلا یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا ! اما من اصلاٌ تا نمی گذارم . نگاهم کرد ؛ نگاهش کردم . باور نمی کرد ؛ می دونستم او می خواست دوستیمان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمی فهمید . گفت : بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم . گفتم : باشه ؛ تو بگذار ! گفت : شکلات ! هر بار که همدیگر را می بینیم ؛ یک شکلات مال تو یک شکلات مال من . باشه ؟ ! گفتم : باشه . . .

هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش اون هم یک شکلات توی دست من باز همدیگر را نگاه می کردیم ؛ یعنی دوستیم ؛ دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز می کردم می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم . می گفت: شکمو ؛ تو دوست شکمویی هستی . و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ . . . می گفتم : بخورش . می گفت : تمام می شود ؛ می خواهم تمام نشود و برای همیشه بماند . صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچکدامشان را نمی خورد ؛ من همه اش را خورده بودم . گفتم : اگر یک روز شکلات هایت را مورچه بخورد ؛ اون وقت چه کار می کنی ؟ گفت : مواظبشان هستم ؛ می گفت : می خواهم نگهشان دارم تا موقعی که دوست هستیم . و من شکلاتم را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم : نه نه ؛ تا ندارد . . . دوستی که تا ندارد !

یک سال ؛ دو سال ؛ چهار سال ؛ هفت سال ؛ ده سال ؛ بیست سال شده بود . او بزرگ شده است ؛ من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام و او همه شکلات ها را نگه داشته است . . . او امشب آمده است تا خداحافظی کند . می خواهد برود ؛ برود آن دور دورها . می گوید : می روم اما زود بر می گردم . من می دانم می رود و بر نمی گردد و . . . یادش رفت شکلات را به من بدهد . من یادم نرفت ؛ یک شکلات گذاشتم کف دستش : "این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت . "یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش ؛ شکلات را خورد . خندیدم ؛ می دانستم ؛ دوستی من تا ندارد مثل همیشه . . . خوب شد همه شکلات هایم را خوردم ؛ اما او هیچکدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟

خدا هست

مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت

در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت

آرایشگر گفت:من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد

مشتری پرسید چرا؟ آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی

مگر میشود با وجود خدای مهربان این همه مریضی

و درد و رنج وجود داشته باشد؟

مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت

به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد

مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف

با سرعت به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت:

می دانی به نظر من آرایشگرها وجود ندارند

مرد با تعجب گفت :چرا این حرف را میزنی؟

من اینجا هستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم

مشتری با اعتراض گفت:

پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آرایشگاه وجود دارند

" آرایشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمی کنند  "

 مشتری گفت دقیقا همین است

خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمی کنند!!

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد! 

گل سرخی برای محبوبم

" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود . از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا , با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود , اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد , که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد . دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد : " دوشیزه هالیس می نل " . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند .

" جان " برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد . به نظر هالیس اگر " جان " قلباٌ به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت " جان " فرا رسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابر این راس ساعت 7 بعدازظهر"جان"به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :

" زن جوانی داشت به سمت من می آمد , بلند قامت و خوش اندام , موهای طلایی اش در حلقه های زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملاٌ بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت " ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ "

بی اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند .

دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .

من "جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید ؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت :

فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !

تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست ! طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد .

 برگرفته از مجله موفقیت 

زندگی

در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه ، استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد . وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد ، استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت . سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل لیوان انداخت . آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه می کردند ، پرسید : آیا لیوان پر شده است؟ همه گفتند بله پر شده است .

استاد مقداری سنگ ریزه را از جعبه برداشت و آن ها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت . بعد لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضا های خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند.سپس از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است ؟ همگی پاسخ دادند : بله پر شده است .

استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشتی شن را برداشت و داخل لیوان ریخت . ذرات شن به راحتی فضاهای کوچک بین قلوه سنگ ها و ریگ ها را پر کردند . استاد یک بار دیگر از دانشجویان پرسید : آیا لیوان پر شده است ؟ دانشجویان هم صدا جواب دادند : بله پر شده است .

استاد از داخل جعبه یک بطری آب برداشت و آن را درون لیوان خالی کرد . آب تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد . این بار قبل از این که استاد سوالی بکند ، دانشجویان با خنده فریاد زدند: بله پر شده..

بعد از آن که خنده ها تمام شد استاد گفت : این لیوان مانند شیشه عمر شماست و آن قلوه سنگ ها هم چیزهای مهم زندگی شما مثل سلامتی ، خانواده ، فرزندان و دوستانتان هستند . چیزهایی که اگر هر چیز دیگری را از دست دادید و فقط اینها برایتان باقی ماندند هنوز هم زندگی شما پر است .

استاد نگاهی به دانشجویان انداخت و ادامه داد : ریگ ها هم چیزهای دیگری هستند که در زندگی مهمند . مثل شغل ، ثروت ، خانه و ذرات شن هم چیزهای کوچک و بی اهمیت زندگی هستند . اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید ، دیگر جایی برای سنگها و ریگها باقی نمی ماند . این وضعیت در مورد زندگی شما هم صدق می کند .

در زندگی حواستان را به چیزهایی معطوف کنید که واقعا اهمیت دارند . همسرتان را برای شام به رستوران ببرید . با فرزندانتان بازی کنید . و به دوستان خود سر بزنید . برای نظافت خانه یا تعمیر خرابی های کوچک همیشه وقت هست . ابتدا به قلوه سنگ های زندگیتان برسید . بقیه چیزها حکم ذرات شن را دارند. 

زنجیر عشق

یک روز بعدازظهر وقتی که با ماشین پونتیاکش می کوبید که بره خونه

زن مسنی را دید که ماشین مرسدسش پنچر بود.

او می تونست ببینه که اون زن ترسیده و بیرون توی برفها ایستاده تا اینکه بهش گفت:

" خانم من اومدم که کمکتون کنم در ضمن من جو هستم."

زن گفت: " من از سن لوئیز میام و فقط از اینجا رد می شدم.

بایستی صدتا ماشین دیده باشم که از کنارم رد شدند و این واقعاٌ لطف شما بود."

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد

که بره,  زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"  و او به زن چنین گفت:

" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر

هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی

که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ،

ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین  زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. .

او داستان زندگی پیشخدمت  رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.

وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،

در حالیکه بر روی دستمال سفره این یادداشت رو باقی گذاشت.

اشک در چشمان پیشخدمت جمع شده بود ، وقتی که نوشته زن رو می خوند:

" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی  یکنفر

هم به من کمک کرد ، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعاٌ می خواهی

که بدهیت رو به من بپردازی ، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

اونشب وقتی که زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت ، به تختخواب رفت.

در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد.

وقتی که شوهرش دراز کشید تا بخوابه به آرومی و نرمی در گوشش گفت:

" همه چیز داره درست میشه ، دوستت دارم ، جو! " 

رویاى آمریکایى

 یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکى ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش رد شد که توش چند تا ماهى بود!
از مکزیکى پرسید : چقدر طول کشید که این چند تارو بگیرى؟
مکزیکى: مدت خیلى کمى!
آمریکایى: پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟
مکزیکى: چون همین تعداد هم براى سیر کردن خانواده ام کافیه!
آمریکایى: اما بقیه وقتت رو چیکار میکنى؟
مکزیکى: تا دیروقت میخوابم! یک کم ماهیگیرى میکنم!با بچه هام بازى میکنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهکده میچرخم! یک لیوان شراب میخورم و با دوستام شروع میکنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى!
آمریکایى: من تو هاروارد درس خوندم و میتونم
کمکت کنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بکنى! اونوقت میتونى با پولش یک قایق بزرگتر بخرى!
و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میکنى! اونوقت یک عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى!
مکزیکى: خب! بعدش چى؟
آمریکایى: بجاى اینکه ماهى هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشترىها میدى و براى خودت کار و بار درست میکنى...بعدش کارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میکنى... این دهکده کوچیک رو هم ترک میکنى و میرى مکزیکو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک ...اونجاس که دست به کارهاى مهمتر هم میزنى...
مکزیکى: اما آقا! اینکار چقدر طول میکشه؟
آمریکایى: پانزده تا بیست سال!
مکزیکى: اما بعدش چى آقا؟
آمریکایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب که گیر اومد میرى و سهام شرکتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینکار میلیونها دلار برات عایدى داره!
مکزیکى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمریکایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یک دهکده ساحلى کوچیک! جایى که میتونى تا دیروقت بخوابى! یک کم ماهیگیرى کنى! با بچه هات  بازى کنى! با زنت خوش باشى! برى دهکده و یک لیوان شراب بنوشى! و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى

هدیه


مرد جوانی آخرین روزهای دانشگاه را سپری می کرد وبه زودی فارغ التحصیل می شد.چندین ماه بودکه یک اتومبیل اسپورت بسیار زیبا چشمش را گرفته بود. از آنجایی که می دانست پدرش به راحتی قدرت خرید آن ماشین را دارد به او گفت که داشتن این اتومبیل همه آرزوی اوست .با نزدیک شدن یه روز فارغ التحصیلی مرد جوان دائما به دنبال علایمی حاکی از خرید ماشین بود . بالاخره در صبح روز فارغ التحصیلی پدر اورا به اتاق خود فرا خواند وبه اوگفت که چقدر از داشتن چنین فرزندی به خود می بالد وچقدر او را دوست دارد. سپس هدیه ای را که بسیار زیبا پیچیده بود به دست او داد. مرد جوان کنجکاو والبته با نوعی احساس نا امیدی هدیه را که یک انجیل جلد چرمی دوست داشتنی بود باز کرد . با دیدن هدیه مرد جوان از کوره در رفت صدایش را بلند کرد وبا عصبانیت گفت : با این همه پولی که داری فقط یک انجیل به من می دهی ؟ ومانند گردبادی خشمگین خانه را ترک گفت وانجیل مقدس را در آنجا باقی گذاشت . سالهای بسیاری گذشت ومردجوان موفقیت های بسیاری در راه تجارت کسب کرد . در همین سالها تلگرامی با این مضنون دریافت کرد که پدرش درگذشته وهمه دارایی خود را به او واگذار کرده است واو باید هرچه زودتر به خانه پدری رفته وبه امور رسیدگی کند . اوپدرش را از روز صبح بعد از فارغ التحصیلی ندیده بود . وقتی به خانه پدری رسید ناگهان غم وپشیمانی بردلش نشست . به بررسی اوراق بهادار پدر پرداخت ودر میان آنها انجیلی را که هنوز به همان نویی همان طور که او آن را سالها پیش باقی گذاشته بود پیدا کرد در حالی که قطرات اشک به روی گونه هایش سرازیر شده بود کتاب مقدس را باز کرد وبه ورق زدن پرداخت در حالی که مشغول خواندن آیه های آن بود ناگهان یک سوییچ اتومبیل که در پاکتی در پشت آن قرار داشت به زمین افتاد روی آن نام طرف معامله نوشته شده بود واین نام مالک اتومبیل اسپورت مورد علاقه او بود همچنین روی ان تاریخ روز فارغ التحصیلی او واین لغات درج شده بود به طور کامل پرداخت گردید

تا به حال چند بار خود را از نعمات خداوند محروم کرده ایم

فقط به این خاطر که ظاهر امرآن طور که ما انتظار داشته ایم

....نبوده است

دانشگاه


 

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند.

مرد به آرامی گفت : « مایل هستیم رییس راببینیم .» منشی با بی حوصلگی گفت :« ایشان تمام روز گرفتارند.» خانم جواب داد : « ما منتظر خواهیم شد. »

منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند.

اما این طور نشد. منشی به تنگ آمد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت. وی به رییس گفت :« شاید اگرچند دقیقه ای آنان را ببینید، بروند.»

رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم بریزد،خوشش نمی آمد. رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.

خانم به او گفت : « ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم ؛ بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم. » رییس تحت تاثیر قرار نگرفته بود ... ا و یکه خورده بود. با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد ، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود .»

خانم به سرعت توضیح داد :« آه ، نه. نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم .» رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : « یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است.»

خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست ازشرشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟» شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استفورد" بلند شدند و راهی پالوآلتو در ایالت کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد: دانشگاه استنفورد ، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد. 

توجه


روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با

 سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.

------------------------

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره

 آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد
 کرد .

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید

 که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او
 را سرزنش کرد.

------------------------------------

پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست

 توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی
 صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.

-------------------------------------------

پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور
 می کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین
 افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.

"برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ".

مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد.

 

برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل
 گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد.

-------------------------------------------------

 

 در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید

که دیگران مجبور شوند
 برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !

----------------------------------------------------------
 خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند.

 

 اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم،

او مجبور
 می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.

 

این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!

بیمارستان


در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.
هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.
این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.
روزها و هفته‌ها سپری شد.
یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در کمال تعجت ، او با یک دیوار مواجه شد.
مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم‌اتاقیش را وادار می‌کرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف کند !
پرستار پاسخ داد: شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی‌توانست دیوار را ببیند.

اشاره ای بی فایده به یک تجربه زبانی


مدتهاست در این فکرم که
زبان ما اهل نوشتن، در برابر زبان جاری توده چه قدر بیخودی تصنعی و مودبانه، و از سر ناچاری کنائی است. به عکس زبان مردم چه تند و تیز، صریح و درست گویای اصل مطلب است. ملت ما، تا زمان آمدن روزنامه و رادیو و تلویزیون به عرصه ی جامعه، گویا بودند با زبان کارآمد محاوره، و چاشنی این زبانشان: ضرب المثل ها و بازیهای لفظی و جناسهای دو پهلو، دشنامها و متلها و متلکها و داستانکها بوده، که با آن مجموعه، حکمت عامیانه ای ساخته بودند که هر کس با آن ابزار حرفش را بهتر میزد و حریف را سر جاش مینشاند. رسانه ها که آمدند مردم کمابیش در موقعیت مخاطب قرار گرفتند، شرمنده از فاش گویی و صراحت عوامانه، از ساختن ضرب المثل ها و قصه ها و متلها و دشنامها و ترانه ها و نیش و نوشهای لفظی دست کشیده به حالت انفعال گویی نیمه لال شدند.

ضرب المثلهای خودمان را که مرور میکردم متوجه ورطه ای عجیب بین دو سنخ زبان شدم، زبان مردم را سرراست، زاویه دار، آکنده از تجربه های تلخ، پر از انتقاد از موقعیت و بیش از همه کوتاه و زهره شکاف چون تیغه ی فولاد یافتم. با این دشنامها و متلها و مثلها مردم ستمدیده داد خود را از بیدادگران پایان ناپذیر میگرفتند. داستان یک نویسنده حاصل کار فردی اوست اما مثلی یا لطیفه ای مردمی حاصل کار صدها نفر بلکه چند نسل است و این دو، چه طور میتوانند مقایسه شوند، محصول یک مغز و برآمد خرد جمعی ملتی.

با کنار هم گذاشتن گزینشی از این مثلها، هر بار داستانی ساختم از تکه چسبانی این ضرب المثلها بی آن که چیزی از خود جز حروف ربط یا دو سه کلمه لازم بر آن بیفزایم، خواستم تا نسج زبان مردم و بافت آن عینا حفظ شود که تفاوتش با زبان ادبیاتی مشخص گردد. گرچه خواننده عصا قورت داده و از الفاظ ممنوع و ظاهرا بی تربیتی، رنجیده میشود.

این ضرب المثلها مرا به فضاهای تازه ای برد و تجربه شگفتی بود که میتوانست بیش از اینها ادامه داشته باشد. اما دریغ که ساختن این ضرب المثلها تا سیطره ی رادیو (تا دهه 20 و 30) ادامه داشته است. بعد انگار مردم خجالت کشیده اند در برابر آن زبان قلمبه سلمبه ای که با آن اخبار و مواعظ میگفته اند نوعی دیگر که طبیعی شان بود حرف بزنند.

در کتاب، "روایت عور" چند تایی از این تجربه ها را آورده ام، مانعم برای ادامه کار، لفظ پرده در و زبان تحقیرآمیز پایین تنه ای این ضرب المثل ها نیست بلکه این نوع دستکارهای عامیانه در محدوده ی روابط پیشامدرن پدید آمده و محاط در روابط فئودالی و محدود به فضای قبیله ای و شهرستانی است که حالا ظاهرا از آن اندکی دور شده ایم. برای نوشتن داستانهای مدرن تمثیلی نمیتوان از این مواد خام ــ که پخته ترین است ــ‌ استفاده کرد مگر به قصد نشان دادن ظرفیتهای عجیب زبان مردم که من هنوز خود را در این عرصه نوآموزی ولنگار مییابم.

تهران ــ 28 مرداد 83

 

یک قصه ی بی نتیجه

یه بابایی داشتم که حالا روبوم دوزخ میچره. از اون میرزا قشمشمای روزگار که دستشو به کمر میزد تا از بیگی نیفته، اما راستشو بخواین خوابیده پارس میکرد. میخ طویله ی پای خروس یه عمر پای تاپو دراز به دراز افتاده بود، همه جاش سست و مست بود اما نوندانیش درست بود. از اون چاچولک بازایی که مار خونه رو به دست همسایه میگرفت، حاشیه نشینِ دل گشادِ دهل دریده ای که قولش با بولش یکی بود و این مطلبو قلی هم تو سرناش گفته بود. اما، خدا به دور از مادر فولادزره. هر کی ننه م را دید به بابام شوهر نکرد. با این که از اولش هم پالانش رفته بود زیر شکمش و جزو قاذورات بود اما بابا چون تفنگچی بی سرب و باروت بود یکی از در میخورد یکی از دیوار. مخصوصا از این فاطمه عره. بهانه ی کون گوزو خوردن آش جوئه. ننه از اونا بود که میل و مناره رو نمیدید اما ذره رو تو هوا میشمرد. حالا قورباغه آوازه خون شده و بیات گاو می خونه، چرا دنیا نشه خراب که گربه هم میخوره شراب. با این حسن دبوری عفریته دست بالارو داشت که سگ به کونش نگاه میکنه استخوان میخوره.

من تنها دخترشون بودم، دیدم وای چه خاکی به سرم شد حاجیه بی بی بزرگترم شد. چاره ای نداشتم چون که نیم ذرع شاخ بهتر از هزار ذرع دم. منو تو سرکه خوابانده بودند: ننه ام خودش شوور داره، کی از دلم خبر داره؟ اونا سرشون گرم دعواهای خودشون بود. جنگ از سر شخم، آشتی از سر خرمن. حواسم بود که زیر این گنبد آبنوسی، یه جا عزاس یه جا عروسی. تا حرف میزدی میگفت: مهره سوراخ دار زمین نمیمونه. همین.

تا زد و قلی رو سر خرمن دیدم. کفشاش یکی نوحه میخواند یکی سینه میزد، اما چشم دید، دل خواس، مثل سگ لاس بی اختیار شد. آتیش به پنبه افتاد، سگ به شکنبه افتاد. تو اون هول و ولا مگه کل از سرش میترسه و کور از چشمش؟ اون بی انصافم دلاکی را از سر کچل ما یاد گرفت. کف دستمو که بو نکرده بودم. راست میگن که کم رویی کره ی حرام بار میآره، دلش که به دلندون افتاد حاجی حاجی مکه، قول و قرار یادش رفت. دهل که بالا اومد تشت از بام افتاد. هر جا گنده مال من دردمنده، مال ما گلِ مناره مال مردم زیر تغار. مرده شور پلویی رو ببره که موش مرده روی اون باشه.

باباهه زیر بار قرمساقی دقمرگ شد. به یه ورش. اما حاجیه بی بی ول کن معامله نبود، هر چی تیر تو ترکش داشت به ما انداخت، از جلوش درآمدم: کسی که به ما نریده بود کلاغ کون دریده بود. کنده ی دوزخ حیا کن، کولی هر چه تو توبره خودشه به خیالش توی توبره ی همه هس. تو نمیخواد غصه ی منو بخوری کلاغه پیزیش دراومده بود هی جار میزد من جراحم.

آن قدر قال چاق کرد و سنده ورق زد که یه روز نفسش بند اومد خر رفت و رسن رو برد. اونا که رفتن قلی پیداش شد که هم خونه رو بالا بکشه هم منو بکشه زیر یراق.

7ـ12ـ81

رقاص پانقاره

قضیه ما قصه ی اون کسیه که میبردنش پای دار، زنش میگفت: یه شلیته ی گلی واسم بیار، هیچ وقت نخواست بفهمه خواب مشت پر کن نیست. هر چی میگم نره میگه بدوش. خوب من کی ام یه بیکاره، رقاص پای نقاره. رستم صولت پیزی افندی. دست تنگی سخت تر از دل تنگی. گول مال و منال پدر اونو خوردم اونم گول آوازه ی خانواده ی ما رو. خودم خان، برارم سلطان، خودم پیرهن ندارم، برارم تنبان. تا میگی چی، میگه: نیومدم وصله کنم، اومدم وسمه کنم، وسمه بر ابروی کور. خبر نداره که خونه شوهر هفت خمره ی زرداب داره.

باید از اول میدونستم که آجر پختنیه اما رو دل میاره. از تو خیار آتش برنمیاد. این وصلت آب به کون شتر ریختنه. اما آدم برهنه خواب کرباس پهنادارو میبینه، از کجا خبر داشتم پسرای چش سفیدش مال و منال پدره رو بلعتو میکنن و چیزی به این بینوا نمی ماسه، گیرم که میماسید، آفتابه ی زن کونِ مردو پاک نمیکنه. به خیالم بالاخانه انگوره، رفتم دیدم خانه ی زنبوره، برات مارو سر یخ نوشته ن. اگر چه شتر خوابیده بزرگتر از خر ایستاده س.

حالا پایین تف کنی ریشه و بالا سبیل. یکی نیس که بگه آبت نبود نونت نبود زن آوردنت چی بود اونم از ایل و تبار کاسبکار؟ خوشی زده بود زیر دلت مرد؟ تو که میوه ی جنگلی میخوردی اره کشی ت چی کرده بود؟ یه لقمه نون پرپری، من بخورم یا اکبری؟

عروس تعریفی گوزو از آب دراومد. راست میگفت ننه م: عروس خانوم ما هیچ عیبی نداره سرش کچله، کونش کپه داره، کوره، شله و سرگیجه داره. اگه شکلشو دم مبال بکشن، آفتابه رم میکنه. با اون جهازت چیه این ادا و نازت؟ خونه این جور کاسبای استخون نانجیب، حکایت طویله ی نادره همین صدای شال و قشو میاد، از دور میبرد دل و نزدیک زهره را. تازه عروس نه تا تنبون داره مفت کون گنده ش. صد من گوشت شکار به یه چس تازی نمیارزه، اخلاقش که به سگ صد تا سور زده یه طرف، بیا و ببین عرو تیزش اونم از گدا گشنه های عزیزش. همه میدونن که اونا یه عمر شپش قلیه میکرده ن، پدرش اگه مگس به گهش مینشست تا پتل پورت دنبالش میدوید. افطار نکردیم وقتی که کردیم با گه سگ بود. از درد لاعلاجی به گربه گفتم خانم باجی. خواستم خضررو ببینم خرس رو دیدم. همسایه ها یاری کنین تا من شوهرداری کنم. افاده ها طبق طبق سگها به دورش وق وق. خدا به دور، سنده با نیزه ی هفده خطی به دماغش نمیرسه.

حالا سپلشت اومد، زن زایید و مهمون عزیزت هم رسید، وق وق بچه، شب تاریک، دردر باران، بقال هم نسیه نمیده، سرناچی م در خونه وایساده میگه: عیشت مبارک. گه کم بود سنده هم از طاق افتاد. سرناچی کم بود یکی هم از قوقه رسید.

خیلی خوش نفسه دم خزینه م نشسته، حالا گوز داده و تغارو شکسته طلاق م میخواد. ما که تو جهنم هستیم یه پله پایین تر. ما که کافریم کافرتر. کم گیری کمت گیرم، نمرده ماتمت گیرم. دستی که از من برید چه سگ بخوره چه گربه. هِری!

نهم اسفند 81


دو کلمه از مادر عروس

ــ دلم خوشه که زن بگ م، شکم گشنه و حال سگ م. دو تا درو پهلوی هم میذارن برا اینه که به درد هم برسن. فکر میکردم میشه تو تنور چوبی نون پخت. خونه خرس و بادیه ی مس؟ خواجه اگر ریش داشت از روز پیش داشت. قرشمال بشکن بالا بنداز بیعار دنده پهن! اگه بابام از حالت خبر داشت تابوت منم رو دوش تو نمیگذاشت. بعد از گوزیدن گرد نشستی که چی؟ اگه آب قوت داشت قورباغه نهنگ میشد. بی عرضه، به برف بشاشه آب نمیشه. این خر نشد یه خر دیگه، پالان میسازیم رنگ دیگه. از بالات چه خیر دیدم که از پایینت ببینم، گرچه از پاینت م خیری ندیدم، لایق تخته ی مرده شورخانه.

گفته بودن که آدم قرتی و خر گوزو بار به منزل نمیبرن. گفتم انشالله گربه س. شیون فقط تو خونه همسایه س. گفتم شوهرم شغال باشه نونم تو تغار باشه. قربان نعنا برم که بوی کباب میده. حالا میبینم تو حوضی که ماهی نیس قورباغه سپهسالاره.

از صب تا شب تو خونه ولو شده بیعارِ بیکار. به در و همسایه که میپرسن آقا چی کاره س؟ مجبورم بگم هنرمنده. مرهم به فلان فاخته میذاره. کسی که در چهل سالگی تنبور یاد بگیره تو قبر میشه استاد. دنده پهن، برای کر میزنه و برای کور میرقصه. خنده داره حال و روزت. شترای شاهو نعل میکردن کیک م پاشو بلن کرد. شده واسه ی من: سقای زمستون و آهنگر تابستون. خوبه خوبه، هر وقت نیم سوز حرف زد تو هم حرف بزن. خرس حرف نزد وقتی ام که زد گفت: پف. هنوز زرده رو بالا نکشیده دیوونگی میکنه. نونش نداره اشکنه، گوزش درختو میشکنه. ندید بدید، وقتی که دید، به خودش رید. کی گفته مرده نمیگوزه، تورو مار بگزه به مار ظلم شده. گوز دسته نقاشی! با اون حرفای جدیدی، صابون زیر پام مالیدی. شمس العماره رو دیدم خونه ی خودمو خراب کردم. چه میدونستم: کدخدای شهر که مرغابی باشه در آن شهر چه رسوایی باشه. آقا وقت مواجب سرهنگه، وقت جنگ بنه پا. گاو ما شیر نمیده اما ماشالله به شاشش. یه جو عن تو کونش نیست میخواد به شمس العماره برینه.

تاریکی شب سرمه ی چشم موش کوره. پیش رو خاله، پشت سر چاله. حیا را خورده آبرو را قی کرده. پوست سگ به روی خودش کشیده. سگ به دستش نمیشه داد که اخته ش کنه، تخم به دستش بدی زرده نداره، تلی تریده نذاشته. انگار نوبرشو آورده، پشکل ترکیده جوز دراومده. اما توکِ روزگار درازه. داری ناغافل پیشواز گرگ میری.

چوب به دست خرس دادن آسانه پس گرفتنش مشکل. چس رفته و گوز اومده. حاکم دهن دوز اومده. آدم گه خور قاشقش پر کمرشه. حرفات مفت کفشات جفت. مهرم حلال جونم آزاد. تو راضی من راضی گور پدر قاضی. حوضی که آب نداره قورباغه میخواد چکار؟ تا تو کوک کنی ما رنگش م زده ایم. تو کی مردی که ما تابوت حاضر نکردیم؟ ریدم به خونه ت بستم به چونه ت. وعده ما انشاالله شنبه عید بز.

نهم اسفند 81

 

ماجرای خرِدیزه

بچه ی سرراهی برداشتم پسرم بشه، شوورم شد. زن بیوه رو برا میوه اش میخوان. این آدم عقلش تا ظهره. گدای درزن ندیدیم و مول کتک زن. هر شب گردتر میخوابیم. صبح درازتریم. راسته که هر چی پرقنداقه گذاشتن پر کفن میذارن. هر لری به بازاری، هر گنده پزی رو گنده خوری هس. با این که پولایی داره که صداشو خروس نشنیده، اما خودش گزی به گوزی نمیارزه. چه میدونستم هر کی ریش داره بابا نیس. طرف اومد پرسید: حاجی خانه س؟ بود اما به اشاره ش گفتیم: نه. گفت: تازه اگرم بود چه گهی بود؟
اینا که به گوشش میرسه اول لوچه ی پیچک و چشم زهره میره بعد مثل یابو به نعلبندش نگاه میکنه. مگه بهت گفتم پاتو بردار میخوام نعلت کنم؟ تقصیر خودم بود. گفتم زن، یه نه بگو، نه ماه به شکم نکش. کمترکی، نترکی. این جور آدما لب خزینه رو میبوسن اما تو خزینه میگوزن. اما لحن داود و کر مادرزاد. الحق که، مزد‌دست مهتر چس یابوئه.

دوباره فضه رفت سر یخدان. نقل این آدم نیس نقل عالم و آدمه، زمونه وارونه شده. دست به دنبک هر کی بزنی صدا میده، این جا همه سم دارن. خواهی عزیز شی یا کورشو یا دور شو. در و همسایه میگن چند روزی م دندون رو جگر بذار این دیگه آفتاب لب بومه. پول داشته باش کوفت داشته باش. میگم این گه به اون گاله ارزانی. برای هر خری آخور نمیبندن. سگ که چاق شد قورمه ش نمیکنن. بزرگترین معصیت این جونور زنده موندنشه. نه شیر شتر نه دیدار عرب. شغال ترسو انگور خوب نخورد. مرگ یه بار شیون یک بار. طاقچه چی جای باغچه چی.

راست گفتن رشادت بی جا جوانمرگی میاره. اول از مزه ش شک کرد اما خودشو از تک و تا نینداخت. فکر کردم ازم برنمیاد، شایدم پیزری چنان نشئه بود که نفهمید. این جوری که مثل سگ تاتوره خورده دور حیاط میچرخه تا صبح زنده بمونه معجزه س. زرت و پرتش پاک قمصور شده. گوش شیطان کر، راحت شدیم بی حرف پیشکی. داره رو کوزه های چال کرده ش می چرخه دیگه داره روبوم دوزخ میچره، همون جا چال میکنمت. حرف پیشکی مایه ی شیشکی.

11 اسفند 81 ــ تهرون


یک دو روایت ناتمام

وقتی که خونه پره، خانم کم خوره. وای اگه یادم بره یه شب دستمال چارک گیر خالی باشه. نه به اون داریه و دنبک زدنت، نه به اون زینب و کلثوم شدنت. میگم خانم اون ابابیله که باد میخوره و کف میرینه، تو اگه راس میگی و اشتها نداری و یه عالمه چیز پسله پنهون نمی لنبونی پس این بقچه بندی نه منی قبر کدوم پهلوونه؟ من که میدونم تو ایل و تبار شما، داغ شکم از داغ عزیزان بتره. تا میبینه که دستش رو شده و پته اش رو آب افتاده، با قر و قنبیله پنبه به ریشم میچسبونه و دم می جنبونه که از شما عباسی از ما رقاصی.

وقتی که منو یواشکی دور از چشم بزرگترا، به منزل خودشون دعوت کرده ن و برام خیلی دست به آب رسوندن، دور و آشنا به ام گفتن خر وخام نشی این غریب تپون قصه ای نیس که ما ندونیم. این که یواشکی میبرنت و دزدکی پس میارنت یه کلکی توش هست: دسته هاون که تو خونه گم بشه یا تو لنگ عروسه یا خارسو. دزد که به دزد میرسه چماقشو میدزده. اما یه گوشم در شده بود یکی دروازه. گفتن: گاو بکش، گنجشک هزارش یه منه با اون همه زیغ و زیغ و شیونش! اما انگار از خر میپرسی شنبه کیه؟ پدرم گفت: سنت واجبه اما نه این که از بیخ. مادر زن خرم کرد توبره تو سرم کرد. زن تا نزاییده دلبره. حالا سر حساب میشم که سگ سفید ضرر پنبه فروشه. بزرگترا خیلی زودتر از من تجربه کرده بودن که زن پیر بوسیدن پنبه جویدنه.
11 اسفند 81 ــ تهرون
جواد مجابی