جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

دانستگی!!!!

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم.

در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود .

در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند .

در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن .

در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ، بلکه چیزی است که خود می سازد.

در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ، بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم .

در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.  

در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بد ترین دشمن وی است.

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید  .

در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز که میل دارد بخورد .

در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است .

در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد وکمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود.

در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست .

 

گابریل گارسیا مارکز

افکارسمی و باورهای مثبت!!!

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی   

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

فکر سمّی

 

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت 

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

  

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

 

باور مثبت

تفریح اتلاف وقت است.

استراحت ، سرگرمی وآرامش هم لازم است.

به نفع توست که دیگران را کنترل کنی.

اگر می خواهی دیگران با تو کنار بیایند ، آنها راکنترل نکن.

بهتر است «عقده دلت را خالی کنی ».

به جای آنکه عقده دلت را خالی کنی ابراز وجودکن .

هرطور رفتارکنی، خانواده و دوستانت باید عاشقت باشند.

عملکرد تو از اینکه توکی هستی ، مهم تر است.

مهربانی بر نامهربانی پیروز خواهد شد.

با نامهربانی محکم برخوردکن، به هیچکس اجازه نده با تو بد رفتاری کند.

چیزی نگو که دیگران رابرنجانی.

حرفهای مهم را مدبرانه بزن.

هدفت باید کمال باشد.

دنبال مزیت باش نه کمال.

نه بگو چون اگه رو بدی آسترم می خواهند.

اگر برای رابطه ایی ارزش قائل هستی تا حد امکان در آن بله بگو .

اتمام حجت ، بگو مگوها را می خواباند.

مذاکره و مصالحه ، بگومگوها را می خواباند.

صداقت محض بهترین سیاست است.

عشق بهترین سیاست است نه صداقت محض.

جواب ابلهان خاموشی است.

عزیزانت ارتباط می خواهند  نه سکوت.

به هرچه می خواهی ، می رسی.

اگر هدفت واقع بینانه باشد و زحمت بکشی به آن می رسی.

وقتی کارها خوب پیش نمی روند دنبال مقصر بگرد.

وقتی کارها خوب پیش نمی روند دنبال راه حل بگرد.

تنبیه بهترین تربیت است.

به جای آنکه رفتار های بد راتنبیه کنی، رفتار های خوب را پیداکن و به آنها پاداش بده.

احساساتت را بروز نده.

احساساتت را بروز بده تا اعتماد بسازی و صمیمیت ایجاد کنی.

با همان اولین برداشت می توانی آدم ها را بشناسی.

هر آدمی بی همتاست، تا او را در شرایط مختلف ندیده باشی واقعاً نمی توانی او را بشناسی.

رضایت پدر و مادرت از هر چیز دیگری مهم تر است.

اجازه والدین خوب است، ولی شرط خوشبختی نیست.

پول و موفقیت ، خوشبختی می آورند.

رابطه عاشقانه خوشبختی می آورد.

قربانی، همیشه قربانی است.

تو می توانی خودت را از دام ناراحتی های گذشته برهانی.

فروتن باش و به خودت نبال.

نقاط قوت و توانایی  هایت را راحت و  صادقانه بیان کن.

انتقاد ، بهترین راه اصلاح اشتباهات مردم است.

به جای آنکه از دیگران ایراد بگیری ، دنبال راه حل باش.

خود خواه نباش اول دیگران بعداً خودت.

خودت را به اندازه دیگران دوست داشته باش.

همسرم باید عاشق پدر و مادر و خانواده ام باشد. 

از همسرم بخواهم با خانواده ام محترمانه برخورد کند ولی نمی توانم مجبورش کنم عاشق خانواده ام باشد.

وقتی آرزوهای بلند پروازانه داریم، حداکثر تلاش مان را به خرج می دهیم.

وقتی انتظارات معقول داریم، حداکثر تلاشمان را به خرج می دهیم.

همه باید آدم را دوست داشته باشند.

آن که هستی و آن چه هستی را دوست داشته باش.

اگر مشکلات را نادیده بگیری، برطرف می شوند.

به جای آنکه مشکلات رانادیده بگیری آن را حل کن.

همیشه برای بردن بازی کن.

همیشه برای لذت بردن، همکاری و رشد ، بازی کن.

برای خودت و دیگران ، قوانین روشنی وضع کن.

از باید ها بپرهیز چون خوشحالی تو در گرو انعطاف است.

عاشق واقعی تو باید بداند چه نیازی داری.

امیال و خواسته هایت را راحت و روشن کن چون چنین چیزی لایق عاشق واقعی تواست.

بی احترامی ، عذاب آور است.

بی احترامی عذاب آورنیست، مگر این که خودت بخواهی عذاب آور باشد.

به صلاح توست که به خودت سخت بگیری.

باخودت و دیگران منصفانه رفتارکن.

با معذرت خواهی همه چیز رو به راه می شود.

معذرت خواهی کافی نیست مهم اینست که اعمال و رفتارشان را عوض کنند.

اگر می خواهی تغییرکنی باید دلیل رفتارهایت راپیدا کنی.

اگر می خواهی تغییرکنی به جای کند و کاو گذشته،کاری بکن.

اشتباهاتت را بپوشان، مهم این است که درست به نظر برسی.

هیچ کس کامل نیست، به کارهای درست خودت افتخارکن و اشتباهت را بپذیر.

اگر به احساساتت گوش بدهی، هرگز اشتباه نخواهی کرد.

احساسات تو می توانند گمراهت کنند، پس بهتر است قبل از هر اقدامی، شواهد محکمی جمع کنی.

زندگی باید عادل باشد.

اگر چه زندگی عادل نیست ،اما می توانی آنرا بهتر کنی.

زن و شوهرهای خوشبخت نسبت به دیگران بی تفاوت هستند.

خانواده های خوشبخت به فکر دیگران هستند.

حرف مرد یکی است، هیچوقت زیر قولت نزن.

پای قولت بایست مگر آنکه شرایط نگذارد به قولت عمل کنی .

رنج و کار سخت ، شخصیت آدم را می سازد.

الگو گرفتن از دیگران و توجه کردن به دیگران،شخصیت آدم را می سازد.

رضایت دیگران!!!

پیرمردی به اتفاق نوه خود برای فروختن الاغش راهی شهر ­شد. پیرمرد افسار الاغ را بدست گرفته بود و قدم زنان با نوه­اش به طرف شهر می رفتند.

رهگذران با دیدن  آنها گفتند: عجب احمقهایی چرا سوار الاغ نمی­شوند؟

بعد از شنیدن این حرف پیرمرد و نوه­اش هر دو سوار الاغ شدند.

کمی جلوتر رهگذری گفت: جداً بی­رحمی نیست که دو تا آدم سوار یک الاغ مردنی شوند؟

از آنجا به بعد نوه پیرمرد پیاده شد.  

رهگذران بعدی گفتند: چقدر بی­انصافی است که این پیرمرد سوار الاغ باشد و این بچه کوچولو پیاده راه برود؟

پیرمرد با شنیدن این حرف جایش را به نوه­اش داد.

رهگذران بعدی گفتند: عجب زمانه­ای شده! پیرمرد بیچاره باید پیاده برود و پیر بچه سواره.

سرانجام آنها در حالی به شهر رسیدند که الاغ را با زحمت بسیار بر کجاوه­ای حمل می­کردند.

این هم از آخر عاقبت دهن­بینی. گاهی اوقات ما فکر می­کنیم که باید هر چیزی که دیگران می­گویند را انجام بدهیم و نباید حرف کسی را رد کنیم.

شاید فکر می­کنیم که موفقیت یعنی اینکه من همه را از خودم راضی نگه دارم. تمام تلاشم را برای اینکار می­کنم حتی اگر از هدف خودم فرسنگها فاصله بگیریم.

در صورتی که کاملاً برعکسه به قول هربرت بایاداسوپ:

نمی­توانم فرمول موفقیت را به شما بدهم اما می­توانم فرمول شکست را برایتان بنویسم،

بکوشید تا همه را از خود راضی کنید.

نصایح زرتشت به پسرش!!

 

آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر

قبل از جواب دادن فکر کن

هیچکس را تمسخر مکن

نه به راست و نه به دروغ قسم مخور

خود برای خود، زن انتخاب کن

به شرر و دشمنی کسی راضی مشو

تا حدی که می توانی، از مال خود داد و دهش نما

کسی را فریب مده تا دردمندنشوی

از هرکس و هرچیز مطمئن مباش

فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی

بیگناه باش تا بیم نداشته باشی

سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی

با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی

راستگو باش تا استقامت داشته باشی

متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی

دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی

معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی

دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی

مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی

سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی

روح خود را به خشم و کین آلوده مساز

هرگز ترشرو و بدخو مباش

در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند

اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده

دورو و سخن چین مباش  در انجمن نزدیک دروغگو منشین

چالاک باش تا هوشیار باشی

سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی

اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری

با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد

مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی ماند .

کلام بزرگان!!

 

آلبرت انیشتین:
تفاوت بین نابغه و کودن بودن در این است که نابغه بودن محدودیت های خودش را دارد .

ناپلئون بناپارت

هنگامی که دشمنت در حال اشتباه کردن است ، در کارش وقفه نینداز

آلبرت انیشتین   : 

هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت توضیحش بدی !

اسکار وایلد

همیشه دشمنانت را ببخش ، هیچ چیز بیش از این آنها را ناراحت نمیکند .

آلبرت انیشتین

دستهایت را برای یک دقیقه بر روی بخاری بگذار ، این یک دقیقه برای تو مانند یک ساعت میگذرد .

حالا با یک دخترخوشگل یک ساعت همنشین باش ، این یک ساعت برای تو به سرعت یک دقیقه میگذرد و این همان قانون نسبیت است !

ناپلئون بناپارت

مذهب چیزی است که مانع کشته شدن پول دارها به دست فقرا می شود .

مارک تواین

بهتر است دهانت را ببندی و احمق بنظر برسی ، تا اینکه بازش کنی و همه بفهمند که واقعاً احمقی !

آلبرت انیشتین

دو چیز را پایانی نیست : یکی جهان هستی و دیگری حماقت انسان . البته در مورد اولی مطمئن نیستم.

ماهاتما گاندی

آنچنان زندگی کن که گویی فردا خواهی مرد ، آنچنان بیاموز گویی که گوئی تا ابد زنده خواهی ماند .

البرت هوبارد

زندگی رو زیاد جدی نگیر ، چون هرگز از اون زنده بیرون نمیری .

آلبرت انیشتین

انسانهای باهوش مسائل را حل میکنند ، نوابغ آنها را اثبات می کنند .

ژان کوکتو

ما باید به شانس ایمان بیاوریم ،‌تا کی میتوانیم موفقیت کسانی را که دوستشان نداریم تفسیر کنیم  .

ناپلئون

اگر با دشمنی زیاد بجنگی ،‌بعد از مدتی تمام استراتژی های تو را فرا میگیرد .

وینستون چرچیل

پیروزی یعنی توانایی رفتن از یک شکست به شکست دیگر بدون از دست دادن اشتیاق.

جغد پیر دست و پا شکسته :

سعی کن تا آخرین ثانیه عمرت زنده بمانی !

حقایقی جالب از زندگی

The Attractive Facts of Life
حقایقی جالب از زندگی
 

At least 5 people in this world love you so much they would die for you
حداقل پنج نفر در این دنیا هستند که به حدی تو را دوست دارند، که حاضرند برایت بمیرند
 

At least 15 people in this world love you, in some way
حداقل پانزده نفر در این دنیا هستند که تو را به یک نحوی دوست دارند
 

The only reason anyone would ever hate you, is because they want to be just like you
تنها دلیلی که باعث میشود یک نفر از تو متنفر باشد، اینست که می‌خواهد دقیقاً مثل تو باشد
 

A smile from you, can bring happiness to anyone, even if they don't like you
یک لبخند از طرف تو میتواند موجب شادی کسی شود
حتی کسانی که ممکن است تو را نشناسند

 

Every night, SOMEONE thinks about you before he/ she goes to sleep
هر شب، یک نفر قبل از اینکه به خواب برود به تو فکر می‌کند
 

You are special and unique, in your own way
تو در نوع خود استثنایی و بی‌نظیر هستی
 

Someone that you don't know even exists, loves you
یک نفر تو را دوست دارد، که حتی از وجودش بی‌اطلاع هستی
 

When you make the biggest mistake ever, something good comes from it
وقتی بزرگترین اشتباهات زندگیت را انجام می‌دهی ممکن است منجر به اتفاق خوبی شود
 

When you think the world has turned it's back on you, take a look
you most likely turned your back on the world
وقتی خیال می‌کنی که دنیا به تو پشت کرده، یه خرده فکر کن،
شاید این تو هستی که پشت به دنیا کرده‌ای

 

Always tell someone how you feel about them
you will feel much better when they know
همیشه احساست را نسبت به دیگران برای آنها بیان کن،
وقتی آنها از احساست نسبت به خود آگاه می‌شوند احساس بهتری خواهی داشت

 

If you have great friends, take the time to let them know that they are great
وقتی دوستان فوق‌العاده‌ای داشتی به آنها فرصت بده تا متوجه شوند که فوق‌العاده هستند

لیوان مشکلات!!!!!

 

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب را به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند تقریبا 50 گرم.
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدراست .
اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
استاد گفت : حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری جسورانه گفت : دست تان بی حس می شود عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و از این حرف همه شاگردان خندیدند .
استاد گفت : خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند! یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد.
اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، اعصابتان به درد خواهند آمد، اگر بیشتر از حد نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید!  

به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ،برآیید. 

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری. زندگی همین است .

ضرب المثل!!!!!

اگر توانستی یکبار سر مرا کلاه بگذاری شرم بر تو باد. 

اگر دوباره توانستی سرم کلاه بزاری شرم بر من باد. 

ضرب المثل آمریکائی

مدیریت!!!!

 

شاه عباس از وزیر خود پرسید: امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟

وزیر گفت: الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند !!

شاه عباس گفت: نادان اگر اوضاع مالی مردم خوب بود کفاشان می بایست به مکه می رفتند نه پینه دوزان، چونکه مردم نمی توانند کفش بخرند، ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی کن و علت آنرا پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم.

حداقل زندگی!!!!!

 

هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم.

در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم.

ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت.

ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن . روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود.

ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار برگ میکشید.  نیمی از ماه مست بود و سرخوش.

من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است.

روز آخر که من ازاداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند.

هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی.

ویلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد:

تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟

گفتم: نه

گفت: تا حالا تاکسی دربست  گرفتی؟

 گفتم: نه

 گفت: تا حالا با یه دختر خوشگل قرار گذاشتی؟

گفتم: نه

 گفت: تا حالا غذای فرانسوی  خوردی؟

 گفتم: نه

 گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
 
گفتم: نه

 گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
 
گفتم: آره...نه...نمی دونم.

 ویلان همین طور نگاهم می کرد، نگاهی تحقیر آمیز و سنگین، به نظر حالا که خوب نگاهش می کردم مردی جذاب بود و سالم.

به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد، ویلان پرسید: می دونی تا کی زنده ای؟

جواب دادم: نه

ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.

خانه!!!!!

دوباره به این نقطه نگاه کنید. همین جاست. خانه اینجاست. ما اینجاییم. تمام کسانی که دوستشان دارید٬ تمام کسانی که می شناسید٬ تمام کسانی که تابحال چیزی در موردشان شنیده اید٬ تمام کسانی که وجود داشته اند٬ زندگی شان را در اینجا سپری کرده اند. برآیند تمام خوشی ها و رنج های ما در همین نقطه جمع شده است. هزاران مذهب٬ ایدئولوژی و دکترین اقتصادی که آفرینندگانشان از صحت آنها کاملاً مطمئن بوده اند٬ تمامی شکارچیان و صیادان٬ تمامی قهرمانان و بزدلان٬ تمامی آفرینندگان و ویران کنندگان تمدن٬ تمامی پادشاهان و رعایا٬ تمامی زوج های جوان عاشق٬ تمامی پدران و مادران٬ کودکان امیدوار٬ مخترعان و مکتشفان٬ تمامی معلمان اخلاق٬ تمامی سیاستمداران فاسد٬ تمامی «ابرستاره ها»٬ تمامی رهبران کبیر٬ تمامی قدیسان و گناهکاران در تاریخِ گونه ما٬ آنجا زیسته اند٬ در این ذره غبار که در فضای بیکران در مقابل اشعه خورشید شناور است. زمین ذره ای خرد در مقابل عظمت جهان است. به رودهای خون که توسط امپراطوران و ژنرال ها بر زمین جاری شده٬ البته با عظمت و فاتحانه٬ بیاندیشید. این خونریزان٬ اربابان لحظاتی از قسمت کوچکی از این نقطه بوده اند. به بی رحمی های بی پایانی که ساکنان گوشه ای از این نقطه٬ توسط ساکنان گوشه دیگر (که از این فاصله نمیتوان آنها را از هم بازشناخت) متحمل شده اند بیاندیشید٬ چقدر اینان به کشتن یکدیگر مشتاقند٬ چقدر با حرارت از یکدیگر متنفرند. تمامی شکوه و جلال ما٬ تمامی حس خود مهم بینی بی پایان ما٬ توهم اینکه ما دارای موقعیتی ممتاز در پهنه گیتی هستیم٬ به واسطه این عکس به چالش کشیده می شود. سیاره ما لکه ای گم شده در تاریکی کهکشانهاست.

قلب جغد پیر شکست.

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند.

جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاج های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدم ها، با این آواز کمی بلرزد.

روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدم ها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.

قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.

سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.

جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.

خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.

جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.

نویسنده: عرفان نظرآهاری

مداد!!!!!!

پدر بزرگ درباره چه می نویسید؟
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.


پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید و گفت:
اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که تا حالا دیده ام.
پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت به آرامش می رسی !

صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه تو را در مسیر اراده اش حرکت می دهد.

صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیز تر می شود (و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی .

بیاموز!!!!!

دنیا! با دستهایت پسرم را بگیر،او از امروز به مدرسه میرود همه چیز تا مدتی برای او غیر معمول و جدید به نظر می آید و من امیدوارم با ملایمت او را تدبیر کنی.

او تا به حال پادشاه لانه پرندگان و رئیس حیاط خانه بوده و من همیشه مواظبش بوده و زخمهایش را معالجه کرده و همواره آماده تسکین احساساتش بوده ام. اما حالا همه چیز متفاوت شده است. امروز صبح او می خواهد از پله های خانه پایین بیاید، دستش را تکان دهد و یک ماجرای بزرگ را آغاز کند که احتمالا شامل جنگها، ناراحتی ها و افسوس ها خواهد بود.

ما برای زندگی کردن در این دنیا، به عشق و تشویق و ایمان نیاز داریم. پس ای دنیا، من آرزو می کنم به گونه ای دستهای جوانش را بگیری و چیزهایی را به او یاد بدهی که او باید آنها را بیاموزد. به او یاد بده اما اگر می توانی با ملایمت.

او مجبور است که بیاموزد، من می دانم که همه مردم عادل نیستند. به او بیاموز که برای هر نامردی یک پهلوان وجود دارد و برای هر دشمنی یک دوست. اجازه بده که او بیاموزد بچه های شلوغ بیشتر از دیگران عقب می مانند.

به او عجایب کتابها را بیاموز، به او فرصت آرامش بده که به راز و رمزهای پرندگان در آسمان، به عجایب خورشید و گلهای روی تپه های سبز فکر کند.

به او یاد بده که تقلب کردن وحشتناک تر از شکست خوردن است.

به او بیاموز که به عقایدش ایمان داشته باشد، حتی اگر کسی به او گفت که آنها اشتباه هستند. سعی کن به پسرم قدرت بدهی که از دیگران پیروی نکند.

به او یاد بده که به دیگران گوش فرا دهد، ولی آنچه را که درباره حقایق شنیده، تصفیه کند و تنها افکار خوب را بگیرد.

به او یاد بده که هرگز برای قلب و روح خود برچسب قیمت تعیین نکند.

به او یاد بده که گوشهایش را به حرفهای یاوه دیگران ببندد و بایستد و بجنگد اگر او فکر می کند که افکارش درست هستند.

ای دنیا با ملایمت به او یاد بده، اما نوازشش مکن، زیرا که تنها آتش است که آهن را سفت و آبدیده می کند.

ای دنیا، این یک درخواست بزرگ است اما ببینم که چه کار می کنی، او پسر خوبی است.

 

آبراهام لینکلن

دوست

یه شب خانم خونه به خونه بر نمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح بر میگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونه یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه. شوهر بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی‌ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن!

یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده . صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونه یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه. خانم خونه بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی‌ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه. ۱۵ تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونه اونا مونده!! ۵ تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونه اونا پیش اوناست!!

نتیجهء اخلاقی: مردها همیشه دوستهای بهتری هستند!

معما!!!!

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.

آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: در اتاق به روی شما بسته خواهد شد

و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید. پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود،آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.  نفر چهارم در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته درگوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت!

آن سه نفر همچنان مشغول کار خودشان بودند. آنان حتی ندیدند که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.  وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: بس کنید. آزمون پایان یافته است.  من نخست وزیرم را انتخاب کردم. آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: چه اتفاقی افتاد؟ او که کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟ مرد گفت: مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم . نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟

به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ در غیر اینصورت اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت، هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.پادشاه گفت: آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد اما شما شروع به حل آن کردید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید.  

نفرت!!!!!!

معلّم یک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هرکدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هایى که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کیسه‌هاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ٥ سیب‌زمینى بود.

 

معلّم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب‌زمینی‌‌هاى گندیده. به علاوه، آن‌هایى که سیب‌زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب‌زمینی‌ها را با خود یک هفته حمل می‌کردید چه احساسى داشتید؟ »

بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب‌زمینی‌هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند.

آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد:

«این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدم‌هایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می‌دارید و همه جا با خود می‌برید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوى بد سیب‌زمینی‌ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می‌خواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ »

خلاقیت

هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد. آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد.

 

برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند. تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید، دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت، زیر آب کار می کرد، روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه سانتیگراد کار می کرد.


اما روس ها راه حل ساده تری داشتند. آنها از مداد استفاده کردند.

 

اگر عمر دوباره داشتم

دان هرالد (Don Herold) کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى در سال 1889 در ایندیانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تالیفات زیادى است ، اما قطعه کوتاه  "اگر عمر دوباره داشتم..." او را در جهان معروف کرد.

بخوانید:

" آب ریخته را نتوان به کوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوین نشده که فکرش را منع کرده باشد."

اگر عمر دوباره داشتم مى کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم.

اگر عمر دوباره داشتم  همه چیز را آسان مى گرفتم.

اگر عمر دوباره داشتم از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم.

اگر عمر دوباره داشتم فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى گرفتم.

اگر عمر دوباره داشتم اهمیت کمترى به بهداشت مى دادم.

اگر عمر دوباره داشتم بیشتر به مسافرت مى رفتم.

اگر عمر دوباره داشتم از کوههاى بیشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بیشترى شنا مى کردم.

اگر عمر دوباره داشتم بیشتر بستنى مى خوردم و اسفناج کمتر.

اگر عمر دوباره داشتم مشکلات واقعى بیشترى مى داشتم و مشکلات واهى کمترى.

آخر، ببینید، من از آن آدمهایى بوده ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه،

البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى داشتم.

من هرگز جایى بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبک تر سفر مى کردم.

اگر عمر دوباره داشتم ، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى دادم.

اگر عمر دوباره داشتم بیشتر از مدرسه جیم مى شدم.

اگر عمر دوباره داشتم گلوله هاى کاغذى بیشترى به معلم هایم پرتاب مى کردم.

اگر عمر دوباره داشتم سگ هاى بیشترى به خانه مى آوردم.

اگر عمر دوباره داشتم دیرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابیدم.

اگر عمر دوباره داشتم بیشتر عاشق مى شدم.

اگر عمر دوباره داشتم بیشتر به ماهیگیرى مى رفتم.

اگر عمر دوباره داشتم بیشتر پایکوبى و دست افشانى مى کردم.

اگر عمر دوباره داشتم بیشتر سوار چرخ و فلک مى شدم.

اگر عمر دوباره داشتم بیشتر به سیرک مى رفتم.

در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى کنند، من بر پا مى شدم و به ستایش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم.

زیرا من با ویل دورانت موافقم که مى گوید: "شادى از خرد عاقل تر است".

اگر عمر دوباره داشتم ، بیشتر گْلِ مینا از چمنزارها مى چیدم.

حوصله

بازرگانی موفق قبل از بازنشستگی به دعوت محافل مختلف قرار بود در بزرگترین ورزشگاه شهر برای معرفی تجریبات خود سخنرانی کند .

آن روز ورزشگاه پر از جمعیت بود . مردم مشتاقانه منتظر سخنرانی بازرگان بودند .

پرده ها کنار رفت . در مرکز صحنه توپ بزرگ آهنی آویزان بود . بازرگان در جریان صدای کف زدن بینندگان از پشت پرده بیرون آمد . در این ضمن دو کارگر  یک چکش آهنی سنگین را حمل کردند و جلوی پیر مرد گذاشتند .

پیرمرد به بینندگان گفت : دو جوان قدرتمند جلو بیایند . دو جوان قوی و نیرومند جلو آمدند . پیر مرد به آنان گفت : حالا خواهش می کنم با این چکش آهنی آن توپ را بنوازید تا توپ به حرکت درآید .

یکی از جوانان چکش را برداشت و با تمام نیرو به توپ زد . بینندگان صدای گوشخراشی شنیدند . اما توپ در سکون کامل بود . بزودی جوان به نفس نفس افتاد . جوان دیگر چکش را در دست گرفت و توپ را به صدا در آورد . اما توپ حرکت نکرد . هیچکس نمی دانست پیرمرد به دنبال اثبات چیست .

دو جوان صحنه را ترک گفتند . پیر مرد از کیسه خود یک چکش کوچک بیرون آورد و توپ آهنی را نواخت . سپس قدری مکث کرد و دو باره با چکش به توپ زد . بینندگان با تعجب نگاه کردند . پیرمرد بدون توجه به نگاه مردم کماکان به توپ می زد .20 دقیقه نیز گذشت . مردم کم کم به صدا درآمدند و نارضایتی نشان دادند.

اما پیر مرد توجه نکرد و به توپ می زد . بعضی ها با خشم جلسه را ترک گفتند . آنان که در ورزشگاه مانده بودند ، به تدریج آرام شدند و می خواستند ببینند که چه اتفاقی خواهد افتاد .

حدود 40 دقیقه گذشت . یک خانم که در ردیف مقدم نشسته بود ، ناگهان فریاد زد : توپ حرکت کرد ! توپ واقعاً حرکت می کرد ! مردم با دقت به توپ آهنی نگاه کردند . توپ واقعا حرکت می کرد . پیرمرد کماکان با چکش به توپ می زد . توپ با تلاش پیرمرد به تدریج به ارتفاع بلندی رفت .

سرانجام صدای کف زدنهای مردم در ورزشگاه حکمفرما شد . پیرمرد چکش کوچک را در جیب گذاشت . وی گفت : سخنرانی امروز فقط یک جمله دارد : در راه زندگی ، اگر منتظر موفقیت نباشید و بی حوصله باشید ، شکست خواهید خورد .