طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست
با چشم های روشن براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هر کس ازو نشانی دارد ما را کند خبر
این هم نشان ما :
" یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر"
با کراوات به دیدار خدا رفتم
و شد
بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد
ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ
همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد
دهنم رایحه روزه نمیداد که من
عطر بر خود زدم و غالیه سا رفتم و شد
حمد را خواندم و آن مد"ولاالضالین"را
ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد
یکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنی
گفتم ای مایه هر مهر و وفا رفتم و شد
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین
سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد
"لن ترانی"نشنیدم ز خداوند چو او
"ارنی" گفتم و او گفت "رثا"
رفتم و شد
مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟
من دلباخته بی چون و چرا رفتم وشد
تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد
مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید
فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم وشد
گفتم ای دل به خدا هست خدا منجی تو
تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد
هم مرگ بر جهانِ شما نیز بـــگذرد
هم رونق زمـــــان شما نیز بگذرد
وین بومِ مِحنَت ازپی آن تا کند خراب
بر دولــــت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایّام ناگــــــــــهان
بر بــــاغ وبوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیرخاص وعام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای سـتـــم دراز
این تیـــــــزی سنان شما نیزبگذرد
چون داد عادلان به جهان دربقا نکرد
بـــــیداد ظالمــــــان شما نیز بگذرد
در مملکت چوغُرّشِ شیران گذشت ورفت
این عوعوِ سـگان شما نیز بگذرد
آنکس که اسب داشت غُبارش فرونشست
گَرد سُم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکُشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مُفتَخَر به طالع مَسعود خویشتن
تاثیر اختـــــــران شما نیزبگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دوروز بود ازآن دگرکسان
بعد از دوروزازآن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمّل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدّتی
این گُل، زگُلسِتان شما نیز بگذرد
آبی ست ایستاده در این خانه مال وجاه
این آب نا رَوانِ شما نیز بگذرد
ای تو رَمِه سپُرده به چوپان گُرگ طبع
این گُرگی ِشبان ِشما نیز بگذرد
پیل فَنا که شاه بَقا مات حُکم ِاوست
هم بر پیادگانِ شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
سیف فَرغانی شاعر قرن هفتم هجری سراینده این قصیده زیبا بدست مغولان کینه توز به جرم سرودن این شعر خطاب به آنان، کشته شد
روشن مثل روز،
حنجره می بارد از اتفاق تیغ.
کار هرشب این کوچه همین است
تا ساعت دهم از دست هر گلو.
بی همیشه،
بی هنوز،
اما روشن مثل روز.
می فهمم کار از سه کنج سایه و
تماشای واژه گذشته است.
کار از نی نوای نوشتن گذشته است.
دیگر ننویس، بیا ... !
ما تنها نیستیم
زیر گلوی بریده باران
آفتاب هزار عاشورای دوباره
آرمیده است.
سید علی صالحی
دیگر خدای را در پستوی خانه نهان نخواهم کرد.
دیری ست بی هراس
بر بام بلند شب آمده.
برایت چراغ آورده ام
برایت بامداد و بوسه آورده ام
برایت باران، آسودگی، امان،
برایت آب آورده ام،
دست و روی خسته خویش را،
از این عذاب بی شفا بشوی،
ما دستمان خالی است
ما فقط پی یک پرسش ساده آمده ایم،
به ما بگو،
آراء آئینه را در سنگ و سوگ کدام باور بی کجا
شکسته اید؟
سید علی صالحی
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید | وجه می میخواهم و مطرب که میگوید رسید | |
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسهام | بار عشق و مفلسی صعب است میباید کشید | |
قحط جود است آبروی خود نمیباید فروخت | باده و گل از بهای خرقه میباید خرید | |
گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش | من همیکردم دعا و صبح صادق میدمید | |
با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ | از کریمی گوییا در گوشهای بویی شنید | |
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک | جامهای در نیک نامی نیز میباید درید | |
این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت | وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید | |
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق | گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید | |
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد | این قدر دانم که از شعر ترش خون میچکید |
پیش از شما
بسان شما
بیشمارها
با تار عنکبوت
نوشتند روی باد
کین دولت خجسته ی جاوید زنده باد!
شفیعی کدکنی
این شعر را درکتاب " ابرهای تردید" نوشته دکتر احمد بشیریه خواندم. | |
|
|
دنیا چو حُبابی است و لیکن چه حُباب | نی بَر سَر آب بلکه بَر روی سَراب |
وآنهم چه سَرابی است که بینند به خواب | و آن خواب چه خواب ، خواب بَد مَست خَراب |
بعضیها شعرشان سپید است، دلشان سیاه،
بعضیها شعرشان کهنه است، فکرشان نو،
بعضیها شعرشان نو است، فکرشان کهنه،
بعضیها یک عمر زندگی میکنند برای رسیدن به زندگی،
بعضیها زمینها را از خدا مجانی میگیرند و به بندگان خدا گران میفروشند.
بعضیها حمال کتابند،
بعضیها بقال کتابند،
بعضیها انباردارکتابند،
بعضیها کلکسیونر کتابند
بعضیها قیمتشان به لباسشان است، بعضی به کیفشان و بعضی به کارشان،
بعضیها اصلا قیمتی ندارند،
بعضیها به درد آلبوم میخورند،
بعضیها را باید قاب گرفت،
بعضیها را باید بایگانی کرد،
بعضیها را باید به آب انداخت،
بعضیها هزار لایه دارند
بعضیها ارزششان به حساب بانکیشان است،
بعضیها همرنگ جماعت میشوند ولی همفکر جماعت نه،
بعضیها را همیشه در بانکها میبینی یا در بنگاهها.
بعضیها در حسرت پول همیشه مریضند،
بعضیها برای حفظ پول همیشه بیخوابند،
بعضیها برای دیدن پول همیشه میخوابند،
بعضیها برای پول همه کاره میشوند.
بعضیها نان نامشان را میخورند،
بعضیها نان جوانیشان را میخورند،
بعضیها نان موی سفیدشان را میخورند،
بعضیها نان پدرانشان را میخورند،
بعضیها نان خشک و خالی میخورند،
بعضیها اصلا نان نمیخورند،
بعضیها با گلها صحبت میکنند،
بعضیها با ستارهها رابطه دارند.
بعضی ها صدای آب را ترجمه میکنند.
بعضی ها صدای ملائک را میشنوند.
بعضی ها صدای دل خود را هم نمیشنوند.
بعضی ها حتی زحمت فکرکردن را به خود نمیدهند.
بعضی ها در تلاشند که بیتفاوت باشند.
بعضی ها فکر میکنند چون صدایشان از بقیه بلندتر است، حق با آنهاست.
بعضی ها فکر میکنند وقتی بلندتر حرف بزنند، حق با آنهاست.
بعضی ها برای سیگار کشیدنشان همه جا را ملک خصوصی خود میدانند.
بعضی ها فکر میکنند پول مغز میآورد و بی پولی بی مغزی.
بعضی ها برای رسیدن به زندگی راحت، عمری زجر میکشند.
بعضی ها ابتذال را با روشنفکری اشتباه میگیرند.
بعضی از شاعران برای ماندگار شدن چه زجرها که نمیکشند.
بعضی ها یک درجه تند زندگی میکنند، بعضیها یک درجه کند.
هیچکس بیدرجه نیست.
بعضی ها حتی در تابستان هم سرما میخورند.
بعضی ها در تمام زندگیشان نقش بازی میکنند.
بعضی از آدمها فاصله پیوندشان مانند پل است، بعضی مانند طناب و بعضی مانند نخ.
بعضی ها دنیایشان به اندازه یک محله است، بعضی به اندازه یک شهر،
بعضی به اندازه کره زمین و بعضی به وسعت کل هستی.
بعضی ها به پز میگویند پرستیژ
بعضی ها خیلی جور های مختلف هستند .
شما هم از این بعضی ها هستید ؟؟؟
این شعر توسط یک بچه آفریقایی که کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 بوده سروده شده :
وقتی به دنیا میام، سیاهم
وقتی بزرگ میشم، سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم
وقتی می ترسم، سیاهم
وقتی مریض میشم، سیاهم
وقتی می میرم، هنوزم سیاهم ...
و تو، آدم سفید
وقتی به دنیا میای، صورتی ای
وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی
وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی
وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی می میری، خاکستری ای...
و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟
کتاب ضمیمه امروز روزنامه همشهری مربوط به پروین اعتصامی است . دو تا از شعرهای او را بسیار دوست دارم ، یکی مست و هوشیار و دیگری شعری که او برای سنگ قبر خودش گفته .
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زان سبب افتان و خیزان می روی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت می باید ترا تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست
گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بد کار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
گفت می بسیارخوردی زان چنین بی خود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
اینکه خاک سیهش بالین است گرچه جز تلخی از ایام ندید صاحب آنهمه گفتار امروز دوستان به که ز وی یاد کنید خاک در دیده بسی جان فرساست بیند این بستر و عبرت گیرد هر که باشی و ز هرجا برسی آدمی هرچه توانگر باشد اندر آنجا که قضا حمله کند زادن و کشتن و پنهان کردن خرم آن کس که در این محنت گاه
|
اختر چرخ ادب پروین است هرچه خواهی سخنش شیرین است سائل فاتحه و یاسین است دل بی دوست دلی غمگین است سنگ برسینه، بسی سنگین است هرکه را چشم حقیقت بین است آخرین منزل هستی این است چو بدین نقطه رسد مسکین است چاره تسلیم و ادب تمکین است دهر را رسم و ره دیرین است خاطری را سبب تسکین است. |
یک دریا مهربانی رفته زیر خاک.
همین!
ای وای مادرم
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کُنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ما
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها
…
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می پزد
او مُرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بَدَک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو مادر نمی شود.
پس این که بود؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من زد کنار،
در نصفه های شب.
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او باز زیر پای من نشسته بود
آهسته با خدا،
راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است.
…
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسرچه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، به امّید دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
در راه قُم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوطِ کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت.
...
این هم پسر، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک مُزد همه ی زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب، خوش
منزل مبارکت.
آینده بود و قصه ی بی مادریّ من
نا گاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو.
می آمدم و کله ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.
باز آمدم به خانه، چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دل شکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم به اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم
استاد شهریار
برخیـز شتـربانا، بربنـد کجـاوه
کز چرخ عیان گشـت همی رایَتِ کاوه
از شاخ شجر برخاست آوای چکاوه
وز طولِ سفر حسرتِ من گشت علاوه
بگذر به شتاب انـدر از رود سَماوه
در دیـدهء من بنگـر دریاچـهء ساوه
وز سینهام آتشکدهء پارس نمـودار
ماییـم که از پادشهان باج گرفتیـم
زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم
دیهیم و سریر از گُهَر و عاج گرفتیم
اموال و ذخـایرشـان تـاراج گرفتیم
وز پیکرشـان دیبَـه و دیباج گرفتیم
ماییـم کـه از دریـا امـواج گرفتیم
و اندیشه نکردیم ز طوفان و ز تَیـار
در چین و خُتَن وِلوِله از هیبتِ ما بود
در مصر و عَدَن غلغله از شوکت ما بود
در اندلس و روم عیان قدرت ما بود
غَرناطـه و اِشبیـلیـه در طاعت ما بود
صقلیه نـهان در کنف رایتِ ما بود
فرمـانِ همـایونِ قضـا آیـتِ ما بود
جاری به زمین و فلک و ثابت و سیار
خاک عـرب از مشرقِ اقصی گذراندیم
وز ناحیـهء غـرب بـه اِفریقیه راندیم
دریای شـمالی را بر شـرق نشاندیم
وز بحر جنـوبی به فلک گرد فشاندیم
هند از کف هندو، ختن از ترک ستاندیم
ماییـم که از خـاک بر افلاک رساندیم
نام هنر و رسـم ِکَـرَم را به سزاوار
امروز گرفتار غـم و محنـت و رنجیم
در داو فَـرَه باختـه انـدر شش و پنجیم
با ناله و افسـوس در این دیر سپنجیم
چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم
هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم
ماییـم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم
جغـدیم به ویرانه، هزاریم به گلـزار
ماهت به محاق اندر و شاهت به غری شد
وز باغ تو ریحان و سپرغم سپری شد
انـده ز سفـر آمد و شادی سفری شد
دیوانه به دیوان تو گستاخ و جری شد
وان اهرمـن شـوم به خرگاه پـری شد
پیـراهن نسرین، تن گلبرگ تری شد
آلوده به خون دل و چاک از ستم خـار
مرغان بسـاتیـن را منقـار بریدند
اوراق ریاحیـن را طومـار دریدند
گاوان شکمخـواره به گلزار چریدند
گرگان ز پی یوسف بسیـار دویدند
تا عاقبت او را سـوی بازار کشیدند
یاران بفروختندش و اغیـار خریدند
آوخ ز فروشنـده، دریغـا ز خـریدار
افسوس که این مزرعـه را آب گرفته
دهقـان مصیبتزده را خـواب گرفته
خـون دل ما رنگ مِـیِ ناب گرفته
وز سـوزشِ تب، پیکرمان تاب گرفته
رخسـار هنر گونهء مهتـاب گرفته
چشـمان خِرَد پـرده ز خوناب گرفته
ثروت شده بیمایه و صحت شده بیمار
ابری شـده بالا و گرفته است فضا را
وز دود و شـرر، تیره نموده است هوا را
آتـش زده سکان زمیـن را و سما را
سوزانده به چرخ اختر و در خاک گیا را
ای واسطه رحمـت حق بهر خـدا را
زین خـاک بگـردان رهِ طـوفان بلا را
بشکاف ز هم سینه این ابر شرر بار
- رهگذر، ایست! بی پدر مادر
اسم شب چیست بی پدر مادر؟
اسم شب را بگو اگر دانی
به چه مقصد در این خیابانی؟
اسم شب هرچه هست بی خبرم
آمدم نان بگیرم و ببرم
خانه ام در همین خیابان است
به گمانم که اسم شب « نان» است
نه، گمان میکنم « وطن » باشد
اسم ایران خوب من باشد
- رهگذر بیش از این مشو پر رو!
حرف خود را بسنج و بعد بگو
گفتم ایران، مگر به جز این است؟
نکند اسم شب « فلسطین » است
نیست امشب حواس من کامل
بچه ها گشنه اند در منزل
گر به من اندکی امان بدهی
فرصت ابتیاع نان بدهی
باز میگردم و سر فرصت
در همین باره میکنم صحبت
اسم شب را دو بار، بلکه سه بار
میکنم از برای تو تکرار!
- رهگذر اسم شب بود لازم!
تا نگویی نمیشوی عازم!
پس اجازه بده مرور کنم
طول تاریخ را عبور کنم
بکنم از گذشته ها آغاز
به همین نقطه باز گردم باز
تا مگر اسم شب شود پیدا
جان فدای مقررات شما...
اسم شب، سابقاً «تباهی» بود
«ظلمت» و ظلم «پادشاهی» بود
اسم شب «گرگ»،اسم شب «روباه»
« کودتا»،«بازگشت شاهنشاه «
اسم شب،«پول»،«پول آمریکا «
اسم شب،«زور»،«سازمان سیا «
اسم شب، «نفت»، نفت خالص ناب
اسم شب، هدیه، رشوه، «حق حساب «
اسم شب «باج»، اسم شب «تلکه «
اسم شب «شاه»، اسم شب «ملکه «
اسم شب «نطقهای شاهانه «
اسم شب «عطیه ی ملوکانه «
اسم شب «زاهدی»«حسین علا «
اسم شب«شاهپور غلامرضا «
اسم شب اسمهای پر مصرف
پهلوی، شمس، فاطمه، اشرف
اسم شب اسم «خاندان جلیل «
ترس، تهدید، توسری، تحمیل
اسم شب «آزموده ی سفاک «
خرس،تیمور، بختیار، ساواک
اسم شب «استوار ساقی» بود
که دو قورتش همیشه باقی بود!
اسم شب، ایست، پاسبان، باطوم
دستگیری، محاکمه، محکوم
اسم شب حبس اسم شب سلول
شوک برقی، شکنجه گر، مقتول
اسم شب «مرگ» بود و «عزرائیل «
اسم شب «موشه» بود و» اسرائیل«
اسم شب شعله، گاز،آتش، دود
اسم شب «ثابتی «، «نصیری» بود
اسم شب نیک پی، علم، منصور
اختناق و کمیته و سانسور
اسم شب از اسامی مضحک
مرد خود ساخته ، عقاب اپک!
اسم شب بهترین اسامی بود
« آزمون» و «شریف امامی»بود
اسم شب اسمهای اجباری
خسرو داد،اویسی، ازهاری
یا «امینی»، «فریده دیبا»
«دکتر اقبال» و باقی اینها
اسم شب «مهدوی»،«امیر عباس»
چه بگویم؟ دگر نمانده حواس
باز هم هست و بنده بی خبرم
آمدم نان بگیرم و ببرم!
اسم شب، کرده تازگی تغییر
جور و واجور میشود تفسیر
اسم شب «قتل روزنامه فروش»
نشریات چپی، کتک، خاموش!
اسم شب «روزنامه ی زوری»
سر مقاله، مقاله، دستوری
اسم شب «اجتماع»،«خط و نشان»
دم آیندگان، دم کیهان
اسم شب «حمله»، «روزنامه نویس»
نه حمایت، نه دادرس نه پلیس
اسم شب، باز «کوکتل مولوتوف»
متعصب، «ژ-3»، کلاشینکف
اسم شب ،«بی نزاکتی»،«پرخاش»
«به تو مربوط نیست»،«ساکت باش»!
اسم شب «انقلاب سر بسته»
جلسه در اتاق در بسته
اسم شب «کارهای پنهانی«
رهبران جدیداً ایرانی!
اسم شب، «دادگاه صحرائی«!
به گمانم ز کافه میائی!
«هــا بکن»! مست؟ ظاهراً بلفرض
لخت شلاق، مفسد فی الارض!
مثل سابق، «کمیته، ساواکی»
بزنیدش! چه کاره بود؟، شاکی!
اسم شب، «بازسازی ساواک»
انتخاب عوامل سفاک
اسم شب «دستگیری» و «انکار»!
پنجه بکس و شکنجه و آزار
اسم شب نا امید، شک، تردید
اسم شب ترس، اسم شب تهدید
اسم شب هرچه بود، اینها بود
که همیشه مزاحم ما بود
باز اگر هست، بنده بی خبرم
آمدم نان بگیرم و ببرم!
قصد من هیچ انتقاد نبود
روی من اینهمه زیاد نبود
نیستم بنده «مفسد فی الارض»
هستم البته «مفلس فی القرض»
گر زدم حرفهای نا مطلوب
کله ام گرم بود،بی مشروب
باز افسار خویش ول کردم
فرصتی بود،درد دل کردم
تو بزرگی و من خطاکارم
از تو امید مغفرت دارم
در سیاست خلاصه بی نظرم
آمدم نان بگیرم و ببرم!
اسم شب، آنچه عرض کردم من
هست اسباب شادی دشمن
من از این اسمها ندارم دوست
بهر ما، اسم دیگری نیکوست
کاشکی اسم شب «صداقت» بود
یا به قول امام:«وحدت» بود
اسم شب،«انقلاب» بود ای کاش
شب نبود،آفتاب بود ای کاش
اسم شب نور، روشنی، خورشید
عشق، زندگی، امید
اسم شب، روز، روز دلشادی
اسم شب صبح، صبح آزادی!
- رهگذر،این ترانه ها کافیست
اسم شب هیچیک از اینها نیست
اجل امشب گرت امان بدهد
باش تا صبح دولتت بدمد!
هادی خرسندی
به یاد آتشی که خاموش شد
با آخرین قدم ها
این سفر طولانی طاقت فرسا
باید
پایان پذیرد جایی
به واحه ای
سر چاهی و سایه نخلی
به ساحلی و عرشه بلمی متروک
در این بیابان ناشناخته
اختر آشنایی را دنبال می کنم
که همیشه پیشاپیشم قرار دارد
و فاصله مان
کم نمی شود انگار
هرگز
ستاره آشنا تو دور می شوی آیا
یا من
به سکون مانده ام به جا
به گمان حرکتی مدام؟
نه هرگز آنچنان فراز سرم قرار می گیری
که کلاه از سرم بیندازد
سماجت دیدارت
نه هرگز
آنگونه دور میشوی
که پندارم
غروب کرده باشی
تا باز مانم از رفتن
نومید و دلشکسته
ستاره آشنا
تو دور می شوی
یا من ایستادهام
برجا؟
ستاره دور میشود از تو و تو میآیی مدام
و راه
پایان نمی پذیرد هرگز
نه به واحهای
نه به ساحلی
و همه راهها همیشه
با آخرین قدم ها آغاز میشوند
منوچهر آتشی
شعری که در پی میآید، با نام "شیرین عبادی"و سرودهی نویسندهی نامدار، "پائولو کوئیلو" است.
این شعر در مراسم جایزهی نوبل در سال 2003 میلادی قرائت شده است.
شیرین عبادی
این تکلیف را به تو سپردهاند
تنها به تو.
پس همچون برگزیدهای در سرزمین خویش،
تکلیف و ترانهات را فراموش نکن!
او
که فرمان وجدان خویش را
نادیده بگیرد،
هم هرچه پیش از این کاشته است
بر باد خواهد رفت.
پس رویا و رسالتِ خویش را
هرگز فراموش نکن.
این کلام را برای تو سرودهام
تو که واژهی وظیفه را
به روشنی شناختهای،
تو که درایت و دانایی را
به روشنی درک میکنی،
تو که مسیرِ مطمئنِ رفتن را بازیافته
و سفرِ سهمگینِ خویش را
آغاز کردهای.
تو که آفاقِ دوردست را مینگری
و هجرتی هولانگیز پیشِ رو داری.
این کلام را برای کسی سرودهام
که دلیلِ دشواریها را میشناسد:
کاشفِ مشکلاتِ مردمانِ خویش
که هرگز تنهاشان
باز نخواهد گذاشت.
مردمانی که کنارِ تو
تنها نمیمانند،
مردمانی که علاقهی خویش را به عدالت
هم به آوازِ بلند خواندهاند.
تو سینه به سینهی ستم
سخن از عدالت سرودهای
چندان که رازدارِ امیدِ رستگاران خواهی شد.
این کلام را برای تو سرودهام
زنی که درگاهِ خانهاش
همواره به روی ستمدیدگان باز بوده است.
روشن میبیند
روشن میشنود
روشن میرود
روشن میآید،
روشنایی ... رازدارِ اوست،
او که هرگز آرام و قرار نداشته است.
این ترانه برای توست
که فرزندِ حضرتِ حافظی
همو که گفت:
"دمی با غم به سر بردن، جهان یکسر نمیارزد
به میبفروش دلقِ ما، کزین بهتر نمیارزد."
هم هفتهزار سالِ شادمانی
به هفتروزه اندوه آدمی نمیارزد.
من این کلام را برای کسی سرودهام
که دلیل راه و روشناییِ ماست
مقابلِ ماست
و ترانهی راهاش در جهان
تکثیر خواهد شد.
او که راهی دشوار پیشِ رو دارد
اما بنا به ارادهی آزادی
از ظلمات خواهد گذشت
آیندگان از او
بسیار خواهند آموخت.
گامهای صبور او میگوید
که از رنج راه کاسته خواهد شد:
ترانهی تغییر،
ترانهی تکامل،
و زمان، که بر این حقیقتِ دانا، داوری خواهد کرد.
امشب می فهمم چرا وقتی کسی جون میده، زندهها براش گریه میکنند. آدما تا وقتی زندهاند، وجودشان رو بین همه اونهایی که دوستشون دارن، تقسیم میکنن. اونها هم به قسمتشون عادت میکنن. وقتی مرگ سرو کلهاش پیدا میشه، اونی که باید بره سفر، میره و سراغ تک تک آشناها و اون قسمت از دلشو که تقسیم کرده بود، پس میگیره. برای همین زندهها بعد از مرگ یک نفر، توی خودشون احساس خلاء میکنن .
... گفتم نرو ... خندید و رفت
۱۳۸۴/۰۷/۲۵
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
زدماغ من سرگشته خیال رخ تو
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بسته دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سرنکشد وز سر پیمان نرود
هرچه جز بارغمت بردل مسکین من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هرکه خواهد که چو حافظ نشود سر گردان
دل به خوبان ندهد و ز پی ایشان نرود
طی شد این عمر تو دانی به چه سان
پوچ وبس تند چنان باد دمان
همه تقصیر من این است که خود می دانم
که نکردم فکری
که تعمق ننمودم روزی ، ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران
کودکی رفت به بازی ، به فراغت ، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه ست
بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو ؟ نتوان خندیدن
نتوان فارغ و وارسته زغم ، همه شادی دیدن ، همچو مرغی آزاد
هر زمان بال گشودن
سر هر بام که شد خوابیدن
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو بایدم نالیدن
هیچ کس نیز نگفت
زندگی چیست ؟ چرا آمده ایم ؟ بعد از این چند صباح به چه سان باید رفت؟
به کجا باید رفت؟ با کدامین توشه ، به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
نوجوانی سپری گشت ، به بازی ، به فراغت ، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من ، که چه سان می گذرد عمر گران؟
لیک گفتند ، جوان است هنوز
بگذارید جوانی بکند
بهره از عمر برد ، کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
یک نفر بانگ بر آورد که او ، از هم اکنون باید ، فکر فردا بکند
دیگری آوا داد که چو فردا بشود فکر فردا بکند
سومی گفت همانطور که دیروزش رفت ، بگذرد امروزش ، همچنین فردایش
با همه این احوال
من نپرسیدم هیچ ، که چه سان عمر گذشت
من نیندیشیدم به چه ترتیب جوانی بگذشت
آن همه قدرت و نیروی عظیم ،به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکر ،نه تعمق، نه اندیشه دمی
عمر بگذشت به بیهودگی و مسخرگی
چه توانی که زکف دادم مفت؟
من نپرسیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
قدرت عهد شباب ، می توانست مرا تا به خدایش ببرد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات
آن کسانی که نمی دانستند ، زندگی یعنی چه؟ رهنمایم بودند
عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده
و مرا می گفتند
که چو آنها باشم
که چو آنها دایم ، فکر خوردن ، فکر گشتن ، فکر تامین معاش ، فکر ثروت باشم
فکر یک زندگی بی جنجال ، فکر همسر باشم
کس مرا هیچ نگفت
زندگی ثروت نیست ، زندگی داشتن همسر نیست
زندگانی کردن ، فکر خود بودن و غافل زخدا بودن نیست
ای صد افسوس که چون عمر گذشت ، معنی اش می فهمم
حال می پندارم ، هدف از زیستن این است رفیق
من شدم خلق که با عزمی جزم
پای از بند هواها گسلم
پای در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده
فارغ از حسرت و آز و حسد و کینه و بخل
در ره کشف حقایق کوشم
باده ی جرأت و امید و شهامت نوشم
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم
ره حق جویم و حق گویم و آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران باشم و با شعله ی خویش
ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم
نه چنین زاید و بی جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت
معنی اش می فهمم
حال می پندارم ، که این عمر به چه ترتیب گذشت
کودکی بی حاصل
نوجوانی باطل
وقت مردن غافل
به زبانی دیگر
""کودکی در غفلت"" ، ""نوجوانی شهوت"" ، ""در کهولت حسرت"
فرزانه جلوه مقدم
هوا دلپذیر شد
گل از خاک بردمید؛
پرستو به بازگشت زد نغمه ی امید
به جوش آمدست خون درون رگ گیاه
بهار خجسته باز خرامان رسد ز راه
به خویشان،
به دوستان،
به یاران آشنا،
به مردان تیزخشم که پیکار می کنند
به آنان که با قلم تباهی درد را
به چشم جهانیان پدیدار می کنند
بهاران خجسته باد،
بهاران خجسته باد.
و این بند بندگی،
و این بار فقر و جهل،
به سرتاسر جهان،
به هر صورتی که هست
نگون و گسسته باد.
نگون و گسسته باد.
به خویشان،
به دوستان،
به یاران آشنا،
به مردان تیزخشم که پیکار می کنند
به آنان که با قلم تباهی درد را
به چشم جهانیان پدیدار می کنند
بهاران خجسته باد،
بهاران خجسته باد.
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت
در میان توفان
هم پیمان با قایقرانها
گذشته از جان باید بگذشت از طوفانها
به نیمه شبها
دارم با یارم پیمانها
که برفروزم آتشها در کوهستانها آه
شب سیه
سفر کنم
ز تیره راه
گذر کنم
نگه کن ای گل من
سرشک غم به دامن
برای من میفکن
مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت
دختر زیبا امشب بر تو مهمانم
درپیش تو میمانم تا لب بگذاری بر لب من
دختر زیبا از برق نگاه تو
اشک بی گناه تو
روشن سازد یک امشب من
مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت
حسن گل نراقی