جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

سوار و پیاده

حکایت کنند نکو جوانمردی را که سوار بر اسب از بیابانی می‌گذشت به قصدِ آبادی بالا دست. صلات ظهر بود و نهایتِ تشنگی، که در بن‌سایۀ خاربته‌ای به گوش ناله‌ای شنید و به چشم خسته مردی زخمی و افتاده دید که از قرار او نیز قصدِ آبادی بالا دست را داشت.
جوانمرد گفت: « از پا افتاده‌ای. که پیاده‌ای و خسته. من نیمی بیشتر را سواره بوده‌ام و سزاست تا تو لختی را بر پشت اسب طی کنی که هم راه را همسفر و همراه باشی و هم حیات از این برهوتِ بلا به در برده باشیم» پس مردِ افتاده بر اسب شد و مردِ سوارِ صاحبِ اسب در قفای او.
زمانی اما هنوز نرفته بود که همراهِ نارفیق، پی به میانِ اسب کوفت و افسار به تاخت گرفت و جوانمردِ صاحبِ اسب را به‌جای گذاشت و به آنی در آن دشت بی‌خداوندی،
 صاحب و خداوند  اسبی شد  که  تا لحظه‌ای پیش نبود.
جوانمرد به شتاب و گامی چند در پی
 اسب و سوارِ بی‌مروتِ بی‌معرفت دوید. اما چه سود؟ پس نفس بریده به زانو نشست و ندا در داد که: «ای مرد! این نه راه طریقت بود که تو کردی.»
مرد راهزن لگام و دهانۀ اسب برکشید و  از همان بالای زین به پوزخنده‌ای رندانه جواب داد: «ساده مردا که توئی! چه امید بسته‌ای که من تا ساعتی دیگر اسب را به بازارِ بالا دست بفروشم و تا تو خود به آنجا رسانی دربیابان
 آنسوترک ده، اسب دیگری را صاحب شده‌ام.»
جوانمرد عرق از پیشانی گرفت و گفت: « برو آسوده باش و تو را از من و اسبم هیچ عذاب وجدان نباشد که من از تو گذشتم و حتی به رضا و خرسندی اسب بر تو حلال کردم.
 ولی تو و دوستی خدا را  که در میدان ده بالا دست، به‌ وقت فروختن اسب، حکایتی از این رندی و رهزنی نکنی. که شاید به‌خیال خود شه‌کار و عیاری کرده‌ای ولی ای بسا که اگر به گوش کسان برسد، دیگر کسی به کسی رحم و مروت نکنند و چه بسا پیاده‌های خسته و تشنه، در بیابان‌های بی‌انتها بمانند و سواره‌های بر اسب، در آنها بنگرند و بی‌هیچ شفقتی از آنان درگذرند، و حتم که دیگر هیچ سواری دست پیاده نگیرد و جوانمردی بمیرد. . . »

یک لیوان شیر

روزی روزگاری در شهری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می نمود. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این در حالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود ، بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی مابه ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آنرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

خشم

در روزگاران پیشین، زن و شوهر جوانی از کوه بلندی بالا رفتند.

در بالای کوه، پیر دانایی را دیدند. پیر، جایی را برایشان باز کرد تا بنشینند. آن گاه گفت: «هر مطلبی که داشته باشید، می توانید از من بپرسید».

آنها معنای زندگی را پرسیدند. پیر پاسخ داد. آنها رمز خوشبختی را سؤال کردند. پیر، نسخه اش را نوشت.

آنها اسرار جهان را پرسیدند. پیر جواب داد. آن گاه سؤال سختی را پرسیدند که: « ای خردمند بزرگ، ما بسیار دچار خشم می شویم . در هنگام خشم، یکدیگر را آزار می دهیم. چه کنیم؟ »

ناگهان پیر دانا به آنان خیره شد. آن گاه قلم خود را به دو نیم کرد و نفرین گویان به غار خود برگشت.

در آستانه غار، رویش را برگرداند و غرید: « افسوس، اگر من پاسخ این پرسش را می دانستم، ناچارنبودم تنها بر بالای این کوه زندگی کنم! »

 

ترازو


مردی بسیار ثروتمند که از نزدیکان امپراتور بود و در سرزمین مجاور ثروت کلانی داشت، از محبت و عشقی که رعایا و نزدیکانش نسبت به شیوانا داشتند به شدت آزرده بود.

به همین دلیل روزی با خشم نزد شیوانا آمد و با لحن توهین آمیزی خطاب به شیوانا گفت :‌

آهای پیر معرفت ! من با خودم یکی از رعیت هایم را آورده ام و مقابل تو به او شلاقی می زنم. به من نشان بده تو چگونه آن را تلافی می کنی.

شیوانا سر بلند کرد و نیم نگاهی به رعیت انداخت و سنگی از زمین برداشت و آن را در یک کفه ترازو مقابل خود گذاشت. کفه ترازو پایین رفت و کفه دیگر بالا آمد.

مرد ثروتمند شلاقی محکم بر پای راست رعیت وارد ساخت. فریاد رعیت شلاق خورده به آسمان رفت. هیچکس جرات اعتراض به فامیل امپراتور را نداشت و همه ساکت ماندند. مرد گفت : پس قبول داری که همه درس های تو بیهوده و بی ارزش است !

هنوز سخنان مرد به پایان نرسیده بود که فریادی از بین همراهان مرد ثروتمند برخاست.

پسر مرد ثروتمند همان لحظه به خاطر رم کردن اسب از بالا روی زمین سقوط کرده بود و پای راستش شکسته بود.

مرد ثروتمند سراسیمه به سوی پسرش رفت و او را درآغوش کشید و از همراهان خواست تا سریعا به سراغ طبیب بروند.

در این فاصله مرد ثروتمند به سوی شیوانا نیم نگاهی انداخت و با کمال حیرت دید که رعیت شلاق خورده لنگ لنگان خورش را به ترازوی شیوانا رساند و سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر ترازو انداخت ....

دیگر آن مرد ثروتمند هرگز به مدرسه شیوانا قدم نگذاشت .....

معجزه


آنت هشت ساله بود که از صحبت پدر مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادرش را بپردازد.

آنت شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد آنت با ناراحتی به اتاقش رفت ، از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ریخت و آنها رو شمرد . فقط دوازده دلار و پنجاه سنت.

بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره آنت حوصله اش سر رفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جاخورد و گفت چه می خواهی؟ دخترک جواب داد ، برادرم خیلی مریضِ می خوام معجزه بخرم قیمتش چقدر است؟

دارو ساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟

دخترک توضیح داد ، برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه می تواند او را نجات دهد من هم می خواهم معجزه بخرم ، قیمتش چقدر است.

داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره نمی فروشیم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا ، برادرم خیلی مریضه بابام هم پول نداره این همه پول منه من از کجا می تونم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید :چقدر پول داری؟ دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد مرد لبخندی زد و گفت: چه جالب!!! فکر کنم این پول برای خریدن معجزه کافی باشه و بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت من می خوام برادر و والدین تو را ببینم فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشه.

آن مرد دکتر هامیلتون بزرگترین جراح مغز و اعصاب شهر بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود،می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت : دوازده دلار و پنجاه سنت.

خدا

ساکی کوچولو از چند وقت بعد از تولد برادرش پا را تو یک کفش کرده بود که با او تنها باشد. پدر و مادرش زیر بار نمی رفتند؛ چون می ترسیدند او هم مثل بیشتر دخترهای چهار پنج ساله حسودی اش بشود و بلایی سر بچه بیاورد. منتها او هیچ نشانه ای از حسادت از خودش بروز نمی داد و با برادرش خیلی مهربان بود. دستبردار هم نبود و هر روز که می گذشت، بیشتر اصرارمی کرد. عاقبت پدر و مادرش کوتاه آمدند و گذاشتند چند دقیقه با بچه تنها بماند. ساکی با خوشحالی رفت توی اتاق نوزاد و در را بست. لای در کمی بازمانده بود و پدر و مادر کنجکاو می توانستند او را ببینند. ساکی آهسته رفت طرف نوزاد، صورتش را چسباند به صورت او و پچ پچ کرد: «نی نی جون، به من بگو خدا چه جوریه. من داره یادم میره.»

دسته گل

پیرمردی لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود. دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها برنمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: «می دانم از این گل ها خوشت آمده. به زنم می گویم که دادمشان به تو. به گمانم او هم خوشحال می شود.»
دختر جوان دسته گل را گرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد.

بازی!


وسط سالن تاتر، درست زمانی که همه محو نمایش بودند، از جایش بلند شد، اشکهایش را پاک کرد و فریاد زد:«خر خودتی. من که می دانم همه ی اینها بازیست.»

سنگ تراش

سنگ تراشی از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد.

روزی از کنار خانه بازرگانی رد می شد ، در باز بود از لای در خانه مجلل و باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و گفت که این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد جای بازرگان باشد.

در یک لحظه او به بازرگانی با جاه و جلال تبدیل شد ، به طوری که تا مدت ها فکر می کرد از همه قدرتمندتر است تا این که روزی حاکم شهر از آنجا عبور کرد و آن مرد دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند ، حتی بازرگان!

مرد با خودش فکر کرد که کاش من هم حاکم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم.

در همان لحظه او به حاکم مقتدر شهر تبدیل شد، در حالی که روی تخت روانی نشسته بود و همه مردم به او تعظیم می کردند. ناگهان احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خود فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است، آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و تصمیم گرفت با تمام نیرو به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری سیاه و بزرگ آمد و جلوی تابش او را گرفت، پس با خود اندیشید که ابر از خورشید قوی تر است و آرزو کرد که ابر شود ، پس ابر شد. ناگهان باد شروع به وزیدن کرد و ابر را به این طرف و آن طرف هل داد.

این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت ، با خود گفت که قویترین چیز در دنیا صخره است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود، نگاهی به پایین کرد و سنگ تراشی را دید با چکش و قلم به جان او افتاده است.

پس فکر کرد که سنگ تراش از همه قوی تر است. پس آرزو کرد که سنگ تراش شود، پس سنگ تراش شد و دوباره به جای اول خود بازگشت.

نجات!


مردی در جهنم بود که ناگهان فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت:من تو را نجات می دهم. برای اینکه روزی تو کاری نیک انجام داده ای ، فکر کن ببین آنرا به خاطر می آوری یا نه ؟

او فکر کرد و یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید ، اما برای اینکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.

فرشته لبخندی زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت: تار عنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی.مرد تار را گرفت ، در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافته بودند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد.

که ناگهان تار پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد.فرشته با ناراحتی گفت: تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی. دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.

دیوار

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت ، زنبیل سنگین را داخل خانه کشید .
پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده ، به مادرش بگوید .
وقتی مادرش را دید به او گفت: مامان ، مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد ، تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی که شما تازه رنگش کرده اید را خط خطی کرد !
مادر آهی کشید و فریاد زد : « حالا تامی کجاست؟ » و رفت به اطاق تامی کوچولو.
تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود ، وقتی مادر او را پیدا کرد ، سر او داد کشید : « تو پسر خیلی بدی هستی » و بعد تمام ماژیک هایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال .
تامی از غصه گریه کرد.
ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد ، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد .
تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!

مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.
بعد از آن ، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!

سردار

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد, با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابر این او تعداد زیادی سرباز را مأمور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.

فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تأثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار , اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم , چه می کنی ؟ سردار پاسخ داد: ای فرمانروا , اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت درگذرم , آنگاه چه خواهی کرد؟ سردار گفت : آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تحت تاثیر قرار گرفت که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت :راستش را بخواهی به هیچ چیز توجه نکردم .
سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار خیره شده بود به او گفت : تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند !!!

کفش های طلائی

تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایائی که خریده بودم , در صف صندوق ایستاده بودم.
جلوی من دو بچه کوچک , پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند.
پسرک لباسی مندرس بر تن داشت, کفش هایش پاره بود و چند اسکناس را در دست هایش می فشرد.
لباس های دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت , وقتی به صندوق رسیدیم, دخترک آهسته کفش ها را روی پیشخوان گذاشت, چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد. صندوق دار قیمت کفش ها را گفت : 6 دلار.
پسرک پول هایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت.
بعد رو به خواهرش کرد و گفت : فکر می کنم باید کفش ها را سرجایش بگذاری ....
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت : نه ! نه ! پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟
پسرک جواب داد: گریه نکن , شاید فردا بتوانیم پول کفش ها را در بیاوریم. من که شاهد ماجرا بودم, به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوق دار دادم.
دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: متشکرم آقا .... متشکرم آقا ....
به طرفش خم شدم و پرسیدم : منظورت چی بود که گفتی : پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟
پسرک جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره !
دخترک ادامه داد: معلم دینی ما گفته که رنگ خیابان های بهشت طلائی رنگ است, به نظر شما اگر مامان با این کفش های طلائی تو خیابان های بهشت قدم بزنه, خوشگل نمی شه ؟
چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می کردم , گفتم : چرا عزیزم , حق با تو است. مطمئنم که مامان شما با این کفش ها تو بهشت خیلی قشنگ می شه!

هدیه

در شهری دور افتاده خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 سالشان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلائی رنگ مصرف کرده بود ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می آمد.
دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود.
صبح روز بعد دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت بابا این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود!
پدر با عصبانیت فریاد زد مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟
اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت پدر جان من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم.
چهره پدر از شرمندگی سرخ شد دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.

سالک!

پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت. سالکی را بدید که پیاده بود.

پیرمرد : ای مرد به کجا رهسپاری ؟

سالک : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می کنند.

پیر مرد : به خوب جایی می روی.

سالک : چرا ؟

پیر مرد : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند.

سالک : پس آنچه گویند راست باشد؟

پیر مرد : تا راست چه باشد.

سالک : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند.

پیر مرد : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟

سالک : نه.

پیر مرد : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟

سالک : ندانم.

پیر مرد : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم.

سالک : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم.

پیر مرد : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی.

سالک : برای رسیدن شتاب دارم.

پیر مرد : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد.

سالک : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟

پیر مرد : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند.

پیرمرد و سالک به باغ رسیدند و از دروازه باغ گذر کردند.

سالک : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند.

پیر مرد : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد، دختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد .سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان به قصد گزاردن نماز برخاست.

پیر مرد : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز رهسپاری .

سالک : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم.

پیر مرد : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن .

سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد.

پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی.

سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند.

پیر مرد : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد. سالک روزی دگر بماند.

پیر مرد : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت.

سالک : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است. ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش.

پیر مرد : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخردانه پاسخ گویم.

سالک : بر شنیدن بی تابم.

پیر مرد : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی.

سالک : هر چه باشد گردن نهم.

پیر مرد : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد.

سالک : این کار بسی دشوار باشد.

پیر مرد : اول بار که تو را دیدم این کار سهل می نمود.

سالک : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند و اگر نمی شدند من کار خویشتن را تمام کرده بودم.

پیر مرد : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای.

سالک : آری.

پیر مرد : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و بازگرد آنگاه دخترم از آن تو .

سالک : آن یک نفر را من برگزینم یا تو ؟

پیر مرد : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است.

سالک : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد؟

پیر مرد : تو برای هدایت خلقی می رفتی.

سالک : آن زمان رسم عاشقی نبود.

پیر مرد : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم چه دیده و چه شنیده ای ؟

سالک : همان کنم که تو گویی.

سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت.

مرد : این سوال را از کسی دیگر مپرس.

سالک : چرا ؟

مرد : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند.

سالک : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند.

مرد : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن

سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید.

پیر مرد : چه دیدی ؟

سالک : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت.

پیر مرد : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند نه آنگونه که خود خواهی.

کوهنورد


کوهنوردی می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب و تاریکی بلندی های کوه را تماماٌ در برگرفت و مرد دیگر هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. اصلاٌ دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله پایش لیز خورد و از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان که سقوط می کرد ، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.

در آن لحظه فکر می کرد که چقدر مرگ به او نزدیک شده است.

ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق شده بود. در این لحظه فریاد کشید : " خدایا کمکم کن! "

ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده می شد ، جواب داد :

" از من چه می خواهی ؟ "

- خدایا نجاتم بده !

- واقعاٌ باور داری که من می توانم نجاتت بدهم؟

- البته که باور دارم.

- اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته شده ، پاره کن ...

 یک لحظه سکوت ... 

و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

گروه نجات می گویند، روز بعد یک کوهنورد یخ زده را پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود ...

او فقط یک متر از زمین فاصله داشت !!!

آتش نشان


مادر بیست و شش ساله به پسرش که بر اثر ابتلا به سرطان خون در حال مرگ بود خیره شد. او نیز همچون هر مادری این آرزو را در دل می پروراند که پسرش بزرگ شود و به رویاهای خود دست یابد.

اما اکنون چنین چیزی دیگر امکان نداشت . سرطان خون اجازه نمی داد تا این مهم صورت بگیرد ولی او هنوز هم می خواست که آرزوهای پسرش تحقق یابد.

 مادر دست پسرش را گرفت و پرسید: باپسی! آیا هیچ وقت فکر کرده ای که وقتی بزرگ شدی چکاره شوی؟

 باپسی پاسخ داد : من همیشه دوست داشتم وقتی که بزرگ شدم آتش نشان بشوم.

 مادر خندید و گفت: بگذار ببینم می توانم کاری کنم تا تو به آرزویت برسی؟!

 ساعاتی بعد در همان روز به آتش نشانی محل خود رفت و با افسر آتش نشان به نام باب که قلب بزرگی داشت ملاقات کرد.

 مادر آخرین آرزوی پسرش را برای باب شرح داد و پرسید که آیا امکان دارد بچه شش ساله اش سوار یکی از ماشین های آتش نشانی شود و دوری در آن اطراف بزند؟

 باب گفت: ما می توانیم کاری بهتر انجام دهیم، اگر شما بتوانید پسرتان را ساعت 7 صبح روز چهارشنبه حاضر کنید ما می توانیم او را به مدت یک روز آتش نشان افتخاری کنیم. پسرتان می تواند به ایستگاه آتش نشانی بیاید، با ما غذا بخورد و در همه ماموریت های آن روز شرکت کند. در ضمن اگر اندازه لباسش را به ما بدهید ما می توانیم یک دست یونیفرم آتش نشانی برایش آماده کنیم.

3 روز بعد افسر آتش نشان، باب به دنبال باپسی آمد و لباس های آتش نشانی را برایش آورد و او را از تخت بیمارستان به داخل ماشین آتش نشانی برد. باپسی پشت فرمان ماشین نشست و در برگشت به ایستگاه در چرخاندن فرمان ماشین به باب کمک کرد. در حقیقت باپسی در عرش سیر می کرد.

از قضا در آن روز سه مورد آتش سوزی اعلام گردید و باپسی در هر سه عملیات شرکت داشت. او به سه ماشین مختلف و حتی ماشین رئیس اداره آتش نشانی سوار شد. همچنین از او برای اخبار محلی فیلم ویدئویی گرفتند تا در تلویزیون پخش شود.

باپسی با رسیدن به رویاهایش و برخوردار شدن از توجه و محبت فراوان سه ماه بیشتر از آنچه پزشکان تصور می کردند زنده ماند.

اما بالاخره شبی همه علایم حیاتی باپسی یک به یک رو به نابودی رفت . از آنجا که سر پرستار معتقد بود هیچ کس نباید در تنهایی بمیرد بلافاصله به اعضای خانواده اش خبر داد که به بیمارستان بیایند.

سپس به یاد روزی افتاد که باپسی آتش نشان افتخاری شده بود. از رئیس آتش نشانی هم درخواست کرد تا یک نفر آتش نشان را با یونیفرم مخصوص به بیمارستان بفرستد تا در هنگام مرگ باپسی در کنارش باشد. رئیس پاسخ داد ما می توانیم کار بهتری بکنیم.

ما 5 دقیقه دیگر آنجا خواهیم بود. فقط لطفا محبتی در حق ما بکنید و وقتی که صدای آژیر را شنیدید و دیدید چراغ های ماشین آتش نشانی خاموش و روشن می شود در بلندگو اعلام کنید که آتشی وجود ندارد و اعضا گروه آتش نشانی می آیند تا یکی از افراد خود را یک بار دیگر ببینند. همچنین لطفا در صورت امکان پنجره اتاق او را باز بگذارید. متشکرم.

در حدود 5 دقیقه بعد یک ماشین آتش خاموش کن و یک کامیون نردبان دار به بیمارستان رسیدند.

کامیون نردبانش را تا طبقه سوم که پنجره اش باز بود بالا کشید و 16 نفر از اعضای تیم آتش نشانی از نردبان بالا رفتند و وارد اتاق باپسی شدند. آنان او را در آغوش گرفتند و به او گفتند که چقدر دوستش دارند.

باپسی در آخرین دم به چهره رئیس آتش نشانی نگاه کرد و پرسید : رئیس!  آیا واقعا من یک آتش نشان هستم؟ رئیس گفت: بله، تو واقعا یک آتش نشان هستی.

باپسی پس از آن کلمات لبخندی زد و برای آخرین بار چشمان خود را فرو بست.

امینه

جوانی مسلمان در دهکده خود آسوده می‌زیست. اندامی موزون و چهره‌ای زیبا داشت و نامش ارسلان بود. از خردسالی پرهیزگار و پارسا بود.

یک روز فرشته‌ای از آسمان به نزد او آمد و به او گفت: اخلاص تو شایسته پاداش بزرگی است. من آمده‌ام تا به تو مژده دهم که به زودی امام شهر و سرور مؤمنین خواهی شد، به شرط آنکه با من پیمان بندی که همه عمر با زنان سر و کاری نداشته باشی و جز از دور بدیشان منگری.

جوان، غافلانه این پیمان را گردن نهاد و آنقدر سرمست مقام شد که به بی‌احتیاطی خود توجه نکرد. روزگار گذشت و او آنقدر محترم و بزرگ شد که در خیالش نمی گنجید.

اما همین که سالی بگذشت، ارسلان پی برد که این همه افتخار و آسایش، بی اندکی عشق به کار نمی‌آید. هر روز صبح، با شوری فراوان و دلی غمگین، از پیمان خود یاد می کرد و در دل می گفت که در این سودا مغبون شده است. بالاخره یک روز امینه زیبا را دید که چشمانی دلفریب و عارضی گلگون داشت. دل در بند مهر او بست و گفت: خداحافظ ای زندگانی با شکوه و جلال! من به دهکده خود باز می گردم، زیرا دیگر از مال دنیا بجز امینه زیبا چیزی نمی‌خواهم.

فرشته بار دیگر به نزد او آمد و از سست طبعی ملامتش کرد. اما عاشق وارسته بدو گفت: "نظری به معشوقه من بیفکن تا ببینی که چطور مرا در سودای خود مغبون کرده بودی. سود خود را از این سودا برگیر و مرا بحال خود گذار، زیرا من هر چه را بجز امینه هست به تو می‌بخشم. حتی به بهشت هم بی امینه نمی روم".

مترسک

یک روز سرد زمستون بود . پارچه فاستونی گرون قیمتی را به خانه آورد. رو به مادر کرد و گفت :

یک خبر خوش .  بالاخره پست ریاست را به چنگ آوردم. دیگه در شأن من نیست که با این پالتو برم سرکار.  فردا این پارچه را می بری پیش اوستا خیاط ، خودش میدونه چیکار کنه.
روزی که پالتوش را جلوی آینه قدی بر تن کرد و مشغول برانداز خودش شد ، چنان ابرویی بالا کشید که از ابهتش آینه ترک خورد . پالتوئی زیبا با جیب های بزرگ و دگمه‌های سیاه و براق .

سال ها گذشت پدر خانه نشین شد و پالتو در صندوقی جا خوش کرد. پدر راهی دیار باقی شد و پالتو اسیر دست بید. چند سال بعد وقتی به شمال برمی گشتم، متوجه مترسکی در شالیزار شدم ، چنان با غرور و ابهت در وسط شالیزار ایستاده بود که انگار حاکم است. مترسک پالتوئی با پارچه فاستونی ، جیب های بزرگ و دگمه های سیاه و براق بر تن داشت.

توپ

در مغازه را گشود. مثل هر روز,اول چند جعبه خالی بیرون آورد و در پیاده رو گذاشت,بعد جعبه های دیگر را از میوه پر کرد و با کمی شیب روی آنها قرار داد,به داخل مغازه رفت,ناگهان نگاهش به بیرون افتاد و متوجه پسرکى شد که دستش در یکی از جعبه ها بود و چیزی برمی داشت.

همین که خواست به سراغش برود پسرک شروع به دویدن کرد.. بلوزی پاره و کثیف به تن داشت, شلوار کوتاهش به تنش چسبیده بود و با پاهای سیاه و لاغرش به سرعت می دوید تا به آن طرف خیابان برود. میوه فروش هم به دنبالش بود.......
ناگهان صدای گوشخراش ترمز ماشینی بلند شد و پسرک چند متر آن طرف تر به زمین افتاد و بهت زده به میوه فروش خیره شد.
انگشتانش از هم باز شد و توپ ماهوتی کوچکی در خیابان به حرکت در آمد.....