جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

آخرین وصیت

زمانی که هواپیمای حامل نیروهای تروریست با ساختمان تجارت جهانی در نیویورک برخورد کرد، " ادوارد" بانکدار معروف در طبقه 56 ساختمان مشغول کار بود. بلافاصله فضا پر از دود و مه شده و آتش همه جا را در برگرفت. ادوارد متوجه شد که امکان نجات برایش بسیار کم است. در این لحظه مرگ و زندگی، تلفن همراه خود را بیرون آورده و سریع اولین تلفن را زد، اما همزمان،یک قطعه سیمان از سقف بر سرش افتاد و بیهوش شد. چندی بعد بهوش آمد، اطرافش تاریک بود و فریاد مردم شنیده می شد. او فهمید که وقت زیادی نمانده است و خواست دومین تلفن را بزند، اما بلافاصله به فکر مهمتری افتاد و نظر خود را عوض کرد و سومین تلفن را زد.

به دنبال یک صدای بلند، ساختمان تجارت جهانی فرو ریخت و حادثه "یازده سپتامبر" که آمریکا و سراسر جهان را تکان داد، به وقوع پیوست.

اعضای خانواده و دوستان ادوارد با غم و اندوه زیاد به نیویورک آمدند. تنها چیزی که از ادوارد سالم باقی مانده بود گوشی تلفن همراهش بود. آنها آخرین شماره تلفن هائی که ادوارد با آنها تماس برقرار کرده بود را گرفتند. یکی"رونار" دستیار ادوارد و دیگری "جک" وکیل خصوصیش بود. اما متاسفأنه، صدائی شنیده نمی شد .

اما سومین تلفن به چه کسی بوده و درباره چه صحبت شده است؟ دوستان ادوارد فکر کردند که موضوع این تلفن حتماً با حق مالکیت اموال کلان ادوارد ارتباط دارد. اما او فرزندی ندارد و پنج سال پیش خانمش از او جدا شده و فقط مادری دارد که فلج است و در شهر سانفرانسیسکو زندگی می کند.

بیل یکی از دوستان ادوارد با عجله به سانفرانسیسکو پرواز کرد و مادر ادوارد را پیدا کرد. پیرزن بسیار اندوهگین به او گفت: بله ، سومین تلفن را پسرم به من کرد.

بیل با جدیت گفت: ببخشید خانم، حق دارم موضوع این تلفن را بدانم. چون این برای حق مالکیت اموال کلان پسرتان بسیار مهم است. قبل از این او وصیتی ننوشته است.  مادر ادوارد سرش را تکان داد و گفت: آقا، حرف پسرم به درد تو نمی خورد. او به اموالش توجهی نداشت و فقط یک جمله به من گفت.

بیل پرسید: او چه گفت؟

مادر ادوراد در حالی که اشک می ریخت، گفت: او به من گفت مادر دوستت دارم.

سه بنا

روزی، سه بنا در حال ساخت دیواری بودند.

مردی آمد و از آنها پرسید: چه کار می کنید؟"

بنای اول با ناراحتی جواب داد: معلومه دیگه، داریم دیوار را می سازیم.

نفر دوم با لبخندی گفت: ما می خواهیم ساختمان بلندی بسازیم.

نفر سوم آوازخوانان با خوشحالی جواب داد: داریم شهری جدید می سازیم.

بعد از ده سال ،بنای اول در یک محل در حال احداث یک ساختمان بود. نفر دوم مهندس شده و در دفتر نقشه کشی ساختمانی کار می کرد و نفر سوم رییس آنها بود.

اشتباه تایپی

دو سال پیش در مدرسه ای به فرزندان کارگران مهاجر درس می دادم.

زمان برگزاری امتحانات فرا رسید و من سوألات ریاضی را برای دانش آموزان سال اول مدرسه طرح کردم یکی از سوألات این بود :"خانه شما پنج نفره است، اگر ده تا سیب داشته باشید، هر نفر چند سیب خواهد داشت؟" فکر کردم این سوأل برای بچه های هفت یا هشت ساله بسیار آسان خواهد بود.

پس از برگزاری امتحان ، ناگهان متوجه یک اشتباه تایپی شدم. عدد "10" اشتباهاً عدد "1" تایپ شده بود . حتم داشتم که بچه ها آن سوأل را پاسخ نخواهند داد.

اما با تعجب دیدم که تقریباً هر کدام از شاگردان جوابی به این سوأل داده اند.

در میان جواب های مختلف ، پاسخی مرا تحت تاثیر قرار داد. دانش آموزی نوشته بود که: هر نفر در خانه ام یک سیب خواهد داشت. زیرا اگر پدربزرگم این سیب را ببیند، خودش آن را نمی خورد و حتماً به مادربزرگ که اکنون سخت بیمار است خواهد داد. ولی می دانم مادر بزرگم هم آن سیب را نمی خورد و به من که نوه دختری اش هستم و دوستم دارد، می دهد.  من این سیب را به مادرم خواهم داد . مادرم هر روز در خیابان روزنامه می فروشد و دلش می خواهد سیب شیرین بخورد. اما مادرم هم این سیب را نمی خورد و به پدرم می دهد. پدرم در کارخانه به سختی کار می کند. هر وقت برای ما غذا می خرد، خودش نمی خورد. بدین ترتیب به هر عضو خانواده یک سیب کامل می رسد.

باخرد

تعطیلات تابستانی فرا رسیده بود ،"فراد" شانزده ساله به پدرش گفت: پدر می خواهم در تعطیلات شغلی پیدا کنم و دیگر از شما پولی نگیرم.

پدر فراد از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و به پسرش گفت: سعی می کنم شغل مناسبی برایت پیدا کنم. اکنون امکان یافتن کار مناسب بسیار کم است.

فراد سرش را تکان داد و گفت: نه پدر، می خواهم خودم شغلی پیدا کنم . با آنکه اکنون پیدا کردن شغل بسیار مشکل است، اما بعضی ها هنوز فرصت هایی دارند.

پدر با تعجب از فراد پرسید " چه کسانی ؟"

فراد با تبسم گفت : " کسانی که بیشتر فکر می کنند."

روزی فراد در روزنامه آگهی استخدامی را دید و آن را پسندید. در این آگهی آمده بود که فردا ساعت هشت صبح مصاحبه ای برای متقاضیان برگزار خواهد شد. صبح روز دیگر، فراد در ساعت یک ربع به هشت به شرکت رفت ، اما در آن زمان بیست پسر دیگر جلوتر از او بودند.

او در این اندیشه بود که چگونه توجه دیگران را جلب کند و در یافتن این کار پیروز شود؟ فراد ناگهان به اطراف نگاه کرد و فکری به ذهنش خطور کرد . کاغذی را در آورد و رویش با دقت چند کلمه نوشت و به سمت منشی شرکت رفت و با احترام گفت: خانم، لطفاً این کاغذ را به مدیر شرکت بدهید . بسیار مهم است.

منشی شرکت متوجه شد که این پسر جوان با دیگران فرق دارد و احساس اعتماد به نفس زیادی دارد. حرفش را قبول کرد و به دفتر رییس شرکت رفت.

وقتی که مدیر شرکت کاغذ فراد را باز کرد ، با خنده به منشی گفت: آن پسر جالب را صدا کنید، می خواهم با او صحبت کنم. منشی به آن کاغذ نگاه کرد و خندید. روی کاغذ نوشته شده بود : جناب رییس ، من شماره بیست و یک هستم، لطفاً قبل از دیدن من، هیچ تصمیمی نگیرید.

یک جفت کفش نو

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت . به علت بی توجهی یک لنگه کفش وی از پنجره قطار بیرون افتاد . مسافران دیگر برای پیرمرد تأسف می خوردند. ولی پیرمرد بی درنگ لنگه دیگر کفش را هم بیرون انداخت. همه تعجب کردند . پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برای من بی مصرف است ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد ، قطعاً بسیار خوشحال خواهد شد.

بیسکویت

شبی یک خانم در فرودگاه منتظر پرواز هواپیمای خود بود . تا پرواز این هواپیما هنوز چند ساعت باقی مانده بود . او یک جعبه بیسکویت خرید و برای خواندن کتاب در یک جا نشست.

هنگام خواندن کتاب متوجه شد مردی که در کنارش نشسته است بدون  اجازه بیسکویتی از جعبه اش برداشته و می خورد. این خانم وانمود کرد که متوجه موضوع نشده است . زیرا نمی خواست خشمگین شود . او ضمن خواندن کتاب و خوردن بیسکویت، به ساعت نگاه کرد. زمان کم کم در حال گذر بود . در عین حال مرد کماکان بیسکویت می خورد . این بار او جداً عصبانی شد و فکر کرد که اگر من تا این اندازه بخشنده نباشم، آن مرد کم کم مرا کتک نیز خواهد زد.  او یک بیسکویت می خورد و آن مرد نیز یک بیسکویت می خورد. هنگامی که فقط یک بیسکویت باقی مانده بود ، مرد لبخندی زد و آخرین بیسکویت را برداشته و آن را نصف نموده و نیمی را به این خانم داد. خانم فکر کرد که این مرد خیلی بی شرمانه رفتار می کند و حتی ابراز تشکر هم نمی نماید .

وقت سوار شدن به هواپیما رسید. هنگامی که در جای خود در هواپیما نشست و کیفش را باز نمود، نمی توانست نفس بکشد. او متوجه شد که جعبه بیسکویتش هنوز دست نخورده در کیفش است .

آش

در کنار خیابان دو رستوران وجود دارد که آش می فروشند . بازار هر دو رستوران خوب است و مشتریان زیادی دارند . با این حال هر روز درآمد یکی از رستوران ها از دیگری بیشتر است .

روزی به این سالن پذیرایی رفتم و پیشخدمت با خنده از من استقبال کرده و یک کاسه آش برایم آماده کرد. با احترام از من پرسید: تخم مرغ می خواهید؟ من جواب مثبت دادم و خواسته ام اجابت شد .

وقتی که آش خوشمزه را می خوردم ، به اطراف نگاه می کردم. مشتریان زیادی به رستوران آمده بودند و پیشخدمت همچنان از آنها می پرسید که تخم مرغ می خواهند یا نه. بعضی ها جواب مثبت می دادند و بعضی جواب منفی.

روز دیگر، وارد رستوران کناری شدم. پیشخدمت آنجا به گرمی از من پذیرائی کرد و با خنده از من پرسید: شما یک تخم مرغ میل دارید یا دو عدد ؟

من گفتم که فقط یکی کافی است .

مشتریان دیگر آمدند و پیشخدمت همین سوأل را از آنان کرد . مشتریانی که تخم مرغ دوست داشتند درخواست دو تخم مرغ می کردند و تقریباً هیچ کس جواب منفی نمی داد .

از آن موقع متوجه شدم که چرا درآمد این رستوران از همتای خود بیشتر است .

 

انستیتوی موسیقی

یک پسر نروژی قصد داشت در انستیتوی موسیقی پاریس درس بخواند.

وی آموزش ندیده بود و برغم برخی توانایی ها و تلاش برای قبولی در امتحانات ، موفق به قبولی در کنکور دانشگاه نشد . این جوان نروژی بسیار افسرده شده بود و بی هدف در اطراف محوطه انستیتو گردش می کرد. همه پولهایش برای آمادگی امتحان صرف شده و آینده خوبی برای وی پیش بینی نمی شد .

او با دیدن شادی دانشجویان بیشتر احساس ناراحتی کرد .سپس با ویولونی که در دست داشت زیر یک درخت شروع به نواختن کرد. صدای غمگین و دلنشین ویولون وی در فضای انستیتو طنین انداز شد . از شنیدن این صدا شماری از دانشجویان لذت می بردند و بتدریج گرد پسر جمع شدند . موسیقی زیبا داستان یک پسر و زندگی وی را بیان می کرد . بعضی ها کم کم به ساک ویولون پسر پولی انداختند. در همان وقت، مردی از آنجا می گذشت او نیز با تحقیر چند سکه جلوی پای پسر انداخت. پسر نمایش خود را قطع کرده و به آن مرد نگاهی انداخت .

پس از چند دقیقه، کمان را خم کرد و سکه ها را برداشت. به آن مرد گفت: آقا! پولتان را جا گذاشتید!  آن مرد پول را از پسر گرفت، اما دوباره به زمین انداخت و مغرورانه به پسر گفت : این پول مال تو است ، خودت از روی زمین بردار . مردم از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدند و می خواستند این مرد بی ادب را ادب کنند.

در همین وقت، آن پسر نروژی رو به مرد کرد و با احترام گفت: آقا، از کمکتان سپاسگذارم. چند دقیقه پیش، من پول شما را از روی زمین برداشتم و اکنون لطفاً شما این کار را برای من انجام دهید . مرد نادان از شنیدن حرف پسر بسیار خجالت زده شد و در مقابل نگاه دیگران ، پول را برداشت و در جعبه ویولن پسر گذاشت و بسرعت ناپدید شد.  

در این میان مردی که معلم انستیتوی موسیقی پاریس بود ، مراقب رفتار پسر بود و این موضوع توجه وی را جلب کرد و احساس کرد که چنین فردی که با افتخار از حق خود دفاع می کند ، فرد گرانبهایی است. استاد پسر نروژی را به خانه برد و ویولن نوازی را به وی آموخت . به کمک استاد ، جوان نروژی چندی بعد در امتحان ورودی یکی از دانشگاه ها پذیرفته شد و در آینده شهرت زیادی بدست آورد .

زشت و زیبا

 روزی زیبایی و زشتی در ساحل دریایی به هم رسیدند و گفتند: بیا در دریا شنا کنیم.

برهنه شدند­ و در آب شنا کردند ، زمانی گذشت و زشتی به ساحل برگشت و جامه های زیبایی را پوشید و رفت.
زیبا نیز از دریا بیرون آمد و تن پوشش را نیافت. از برهنگی شرم کرد و به ناچار لباس زشتی را پوشید و به راه خود رفت.
تا این زمان نیز مردان و زنان این دو را با هم اشتباه می گیرند. اما اندک افرادی هم هستند که چهره زیبایی را می بینند و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد او را می شناسند و برخی نیز زشتی را می شناسند
و لباس هایش او را از چشم های اینان پنهان نمی دارد .

خرده گیر مزاحم

 

استاد کوزن کلمات " اصل نخستین " را که قرار بود بر دروازه معبد اواکو در کیوتو حکاکی شود می نگاشت. او کلمات را با قلم مو روی تکه کاغذی نقش می زد تا سپس روی چوب حک شود. یکی از مریدان استاد که برای او مرکب می ساخت ، به خوشنویسی استاد می نگریست.
مرید گفت: چندان خوب نشد.
کوزن دوباره نوشت.
مرید گفت:  این از آن هم بدتر شد.
کوزن دوباره نقش زد.
پس از شصت و چهار بار مرکب ته کشید و مرید رفت تا باز هم قدری مایه مرکب بیاورد.

استاد که تنها شده بود و چشم خرده گیری مزاحم او نبود با باقیمانده مرکب نقش تندی زد.

مرید چون بازگشت نگاه ستایش آمیزی به آخرین کوشش او کرد و گفت: شاهکار است.

بهشت!

روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است.

دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید. کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید ، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم .

مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.

فرشته گفت: این سه امتیاز .

مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم .

فرشته گفت: این هم یک امتیاز .

مرد باز ادامه داد : در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.

فرشته گفت : و این هم دو امتیاز .

مرد در حالی که گریه می کرد گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم.

فرشته لبخندی زد و ادامه داد:

تنها را ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف و موهبت پروردگار شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر گردید بروید و شاد باشید.

دستان نیایش

در قرن 15 یک خانواده هجده اولاده در دهکده کوچکی در آلمان  زندگی می کردند. دو برادر ، علیرغم وضعیت مایوس کننده خانواده یک رویای مشترک داشتند و آن ادامه تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا بود. اما آنها خوب می دانستند که وضعیت نابسامان اقتصادی خانواده هرگز اجاره چنین کاری را به آنها نخواهد داد . آن دو سرانجام راه حلی برای تحقق رویای مشترک خود پیدا کردند. به این ترتیب که قرار گذاشتند شیر یا خط کنند. بازنده در معادن دهکده مشغول به کار شود و هزینه تحصیلی برادر دیگر را پرداخت نماید و برادر دیگر نیز پس از پایان تحصیلات با فروختن آثار هنری و یا با کار کردن در همان معادن ، هزینه تحصیلی او را پرداخت کند.

به این ترتیب یکی از برادران عازم تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا و برادر دیگر عازم کار در معادن خطرناک شد . پس از چهار سال هنرمند جوان به دهکده و کانون گرم خانواده بازگشت . استقبال خوبی از او به عمل آوردند و مجلس شامی به همین مناسبت بر پا شد .

برادر هنرمند وسط شام از صندلی خود برخاست تا از ایثارگری و از خود گذشتگی برادر محبوب خود تشکر و قدردانی کند. برادر هنرمند اینگونه گفتار خود را به پایان رساند. حالا آلبرت عزیز نوبت توست . حالا دیگر می توانی به دانشگاه بروی و آرزوی خود را تحقق ببخشی. من نیز حمایتت خواهم کرد.

آلبرت در جای خود نشسته بود و به آرامی می گریست . او در حالی که سرش را تکان می داد با گریه گفت: " نه...نه ...نه!"

آلبرت از جای خود برخاست و اشک هایش را پاک کرد . او نگاهی به میز دراز شام انداخت ، سپس دست هایش را جلو آورد و به نرمی گفت: نه برادر دیگر خیلی دیر شده نگاه کن ... نگاه کن ببین چهار سال کار طاقت فرسا در معادن چه بر سر من آورده است! هر یک از انگشتانم حداقل یک بار شکسته ، آرتروز دستهایم به قدری شدید است که حتی قادر به  برداشتن یک استکان سبک هم نیستم چه رسد به این که قلم مویی بردارم و کار ظریف هنری انجام دهم ، نه برادر دیگر خیلی دیر شده!

فردای آن شب ، آلبرخت دورو Albecht Durer  برای ادای احترام و قدردانی از فداکاری و از خود گذشتگی برادرش آلبرت ، با دقت و کوشش بسیار اقدام به کشیدن نقاشی دو دست رنج آلود برادرش کرد، دو دستی که کف آنها به هم نزدیک و انگشتان کج و کوله آن رو به بالا بود. آلبرخت دورو نام این اثر ارزنده را "دستان" گذاشت ، اما مردم جهان شاهکار او را به خاطر سپاس عاشقانه اش "دستان نیایش" نامیدند.

دعا

زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربارفروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.

صاحب مغازه با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.

زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: آقا شما را به خدا، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم . مغازه دار گفت نسیه نمی دهد.

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین خانم چه میخواهد، خرید این خانم با من.

خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست ، خودم می دهم، لیست خریدت کو؟

زن گفت: اینجاست.

مغازه دار گفت : لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر.

زن یک لحطه خجالت کشید و مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.

خواربار فروش باورش نمی شد و مشتری از سر رضایت خندید.

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر تراوز کرد. کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.

در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.

کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن.

مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.

زن خداحافظی کرد و رفت.

مشتری یک اسکناس 50 دلاری به مغازه دار داد و گفت: فقط خدا می داند که وزن دعای پاک و خالص چقدر است.

گل صداقت

250 سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای که تصمیم به ازدواج گرفته بود با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید به شدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا . دختر جواب داد : میدانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم . روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم ،کسی که بتواند در عرض 6 ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری مشورت کرد، اما بی نتیجه بود ، هیچ گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور میکند:گل صداقت 
 همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .

 

برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو

قهرمانان

چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک ( المپیک معلولین ) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو 100 متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود. ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد . این دختر یکی دو تا غلت روی زمین زد و به گریه افتاد. هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند. یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده. سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.

مواظب باشید رویاهایتان را ندزدند!

"مونتی رابرتز" پسر یک مربی اسب بود که از اصطبلی به اصطبل دیگر و از مزرعه ای به مزرعه دیگر می رفت و اسب پرورش می داد. به همین خاطر تحصیلات دبیرستانی پسر مدام با وقفه مواجه می شد.

یک روز در مدرسه از او خواستند در مورد اینکه دوست دارد در آینده چه کاره شود بنویسد. آن شب او اهداف زندگی اش و این که می خواهد صاحب یک مرتع پرورش اسب شود را در هفت صفحه شرح داد. او رویاهایش را با جزئیات بسیار دقیقی توضیح داد و حتی نقشه ای از یک مرتع 50 هکتاری کشید و جای تمام ساختمان ها ، اصطبل ها و زمین های تمرین را روی آن مشخص کرد. سپس نقشه دقیقی از یک خانه 1000 متری کشید که در همان مرتع واقع می شد. او با جان و دل روی این پروژه کار کرد و روز بعد آن را به معلمش تحویل داد. دو روز بعد وقتی برگه هایش را تحویل گرفت روی صفحه اول نوشته شده بود: "بسیار بد. بعد از کلاس بیا با هم صحبت کنیم."

پسر رویایی داستان ما پس از کلاس سراغ معلم رفت و از او پرسید: " برای چه روی برگه ام نوشته بودید بسیار بد؟" معلم گفت: "چون رویایی دست نیافتنی از پسرکی جوان بود. تو پولی نداری. از خانواده ای سرگردان و بی‌خانمان هستی و هیچ پشت و پناهی هم نداری. تملک مرتع پرورش اسب پول زیادی می خواهد. باید پول زیادی بابت خرید زمین پرداخت کنی و برای خرید اسب های اصیل که بتوانی از زاد و ولد آنها اسب پرورش بدهی هم به پول نیاز داری ، ضمن اینکه برای بنای اصطبل و ساختمان ها هم مبالغ هنگفتی باید پول هزینه کنی. همانطور که می بینی هرگز نخواهی توانست چنین کاری بکنی." و بعد اضافه کرد: "فرصت دیگری به تو می دهم ، اگر در مورد هدف دست یافتنی تری بنویسی نمره ات را تغییر می دهم."

پسر به خانه برگشت و در مورد صحبت های معلمش فکر کرد. در نهایت سراغ پدرش رفت و از او پرسید بهتر است چه کار کند؟ پدرش گفت: "ببین، پسرم تو باید خودت در این مورد تصمیم بگیری هر چند که فکر می کنم این تصمیم گیری برای آینده ات بسیار مهم باش."

سرانجام پس از یک هفته فکر کردن پسر همان اوراق را به معلم باز گرداند و هیچ تغییری در آنها ایجاد نکرد فقط روی یک برگه نوشت: "شما می توانید نمره بدی برایم منظور کنید ولی من ترجیح می دهم رویایم را حفظ کنم." و آن را به همراه ورقه ها به معلمش تحویل داد.

سالیان بعد مونتی در یک میهمانی رو به حضار کرد و بعد از تعریف داستان زندگیش و خاطره آن معلم گفت: "این داستان را برایتان تعریف کردم چون شما هم اکنون در خانه 1000 متری من وسط یک مرتع 50 هکتاری قرار دارید. من هنوز اوراق مدرسه ام را حفظ کرده ام ، می توانید قاب شده آنها را روی شومینه ببینید."

سپس ادامه داد: " بهترین قسمت داستان تابستان سال پیش اتفاق افتاد که همان معلم 30 دانش آموز را برای یک اردوی یک هفته ای به مرتعم آورد. وقتی داشتند می رفتند رو به من کرد و گفت:" راستش مونتی، الان می فهمم که بعضی وقت ها رویاهای شاگردانم را می دزدیدم. طی سال ها رویاهای بسیاری از بچه ها را دزدیدم ولی خوشبختانه تو آنقدر سرسخت بودی که تسلیم نشوی."

چتر قرمز

در حالی که خشکسالی پیشرفت می کرد و به نظر می رسید که همیشگی خواهد بود، تعدادی از کشاورزان آمریکای شمالی نسبت به آینده خود نا امید بودند. باران نه تنها برای محصولات بلکه برای زنده نگه داشتن مردم شهر نیز حیاتی بود. زمانی که مشکل وخیم تر شد، کلیسای محل درگیر موضوع شد. آنها تصمیم گرفتند دعا کنند و از خدا بخواهند که باران ببارد.

همه مردم در کلیسا جمع شدند و هرکس در جست و جوی فرصتی بود تا با دوستان نزدیک خود صحبت کند. کشیش مشغول آرام ساختن حضار بود تا دعا را شروع کند که ناگهان متوجه دختر کوچکی شد که در ردیف جلو به آرامی در جای خود نشسته بود. چهره آن دختر از هیجان می درخشید و در کنارش چتر قرمزی قرار داشت که آماده استفاده بود. زیبایی و معصومیت آن دختر، کشیش را به لبخند وا داشت ، چون به ایمان او پی برده بود. هیچ شخص دیگری از میان عبادت کنندگان چتری با خود نیاورده بود. همه آنها برای نماز باران آمده بودند، اما آن دختر از خدا انتظار داشت که با بارانی که نیازمندش بود، به او پاسخ دهد.

فامیل خدا

در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت ساله‌ای جلوی ویترین مغازه‌ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا می‌گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشم های آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت:  حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی.
پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: خانم! شما خدا هستید؟
زن جوان لبخندی زد و گفت: نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم.
پسرک گفت: مطمئن بودم با او نسبتی دارید.

دان کلارک

چشمان پدر

این داستان درباره پسر بچه لاغر اندامی است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرینها، او سنگ تمام می گذاشت، اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود، تلاشهایش به جایی نمی رسید. در تمام بازیها، ورزشکار امیدوار ما، روی نیمکت کنار زمین می نشست، اما اصلاً پیش نمی آمد که درمسابقه ای بازی کند.

این پسربچه با پدرش تنها زندگی می کرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت. گرچه پسربچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین می نشست، اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت.

این پسر، در هنگام ورود به دبیرستان هم، لاغرترین دانش آموز کلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشویق می کرد که به تمرینهایش ادامه دهد، گرچه به او می گفت که اگر دوست ندارد، مجبور نیست این کار را انجام دهد.

اما پسر که عاشق فوتبال بود، تصمیم داشت آن را ادامه دهد. او در تمام تمرینها، حداکثر تلاشش را می کرد، به این امید که وقتی بزرگتر شد ، بتواند در تمام مسابقات شرکت کند. در مدت چهارسال دبیرستان، او در تمام تمرینها شرکت می کرد، اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند. پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود و همواره او را تشویق می کرد.

پس از ورود به دانشگاه، پسرجوان باز هم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد، زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت می کرد و علاوه بر آن، به سایر بازیکنان هم روحیه می داد. این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم، در تمامی تمرینها شرکت کرد، اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.

در یکی از روزهای آخر مسابقه های فصلی فوتبال، زمانی که پسر به محل تمرین می رفت، مربی با یک تلگرام پیش او آمد. پسر جوان تلگرام را خواند و سکوت کرد. او در حالی که سعی می کرد آرام باشد، زیر لب گفت: پدرم امروز صبح فوت کرده است. اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟

مربی دستانش را با مهربانی روی شانه های پسر گذاشت و گفت: پسرم! این هفته استراحت کن. حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.

روز شنبه فرا رسید. پسرجوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت. مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان،حیرت زده شدند. پسرجوان به مربی گفت: لطفاً اجازه دهید من امروز بازی کنم. فقط همین یک روز. مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است . امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهمترین مسابقه بازی کند. اما پسرجوان، شدیداً اصرار می کرد. مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد، می توانی بازی کنی.

مربی و بازیکنان و تماشاچیان، نمی توانستند آنچه را که می بینند باور کنند. این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود، تمام حرکاتش به جا و مناسب بود. تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توانست او را متوقف سازد. او می دوید، پاس می داد و به خوبی دفاع می کرد. در دقایق پایانی بازی، او پاسی داد که منجر به برد تیم شد...

بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند. آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند، مربی دید که پسرجوان، تنها در گوشه ای نشسته است.

مربی گفت: پسرم! من نمی توانم باورکنم. تو فوق العاده بودی. بگو ببینم چطور توانستی به این خوبی بازی کنی؟

پسر در حالیکه اشک چشمانش را پر کرده بود، پاسخ داد: می دانید که پدرم فوت کرده است. آیا می دانستید که او نابینا بود؟

سپس لبخند کم رنگی برلبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه ها شرکت می کرد. اما امروز اولین روزی بود که او می توانست به راستی مسابقه را ببیند و من می خواستم به او نشان دهم که می توانم خوب بازی کنم.

نجار پیر

 

نجار پیری بود که می خواست باز نشسته شود . او به کارفرمایش گقت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگیش بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
کار فرما از این که دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار تنها یک خانه دیگر بسازد . نجار پیر قبول کرد اما کاملاً مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست .او برای ساختن این خانه از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید کار فرما برای وارسی خانه آمد . او کلید خانه را به نجار داد و گفت:  این خانه متعلق به توست . این هدیه ای است از طرف من برای تو.
نجار یکه خورد. مایه تأسف بود ! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد حتماً کارش را به گونه ای دیگر انجام میداد… .